چندی پیش، برای خرید روز مادر، به همراه همسرم و با رعایت پروتکلهای بهداشتی، به یکی از مراکز خرید در غرب تهران رفتیم. خرید که نکردیم هیچ، با ذهنی مغشوش به خانه برگشتیم. چرا فروشندهها انقدر بیرمق بودند؟ چرا فروختن یا نفروختن جنس برایشان بیمعنا بود؟ چرا انقدر بیتفاوت رفتار میکردند؟ مگر تکنیکهای فروش برایان تریسی را نخوانده بودند؟! ۶ ماه پیش، برای خرید یک کفش به فروشگاه این برند معروف رفتیم و با یک کیف و دستکش چرم و البته کفش بیرون آمدیم! پس مشکل چیست؟
بدون اینکه بخواهم فروشندگان را قضاوت کنم، دید کلیتری به موضوع خواهم داشت. فکر میکنم دلزدگی دلیل این رفتار ماست. فکر میکنم مشکل این است برای کسی انگیزه نمانده که هیچ چیزی را بهتر کند. انگیزه نمانده که فروشش را بهتر کند. فکر میکنم، همه چیز رنگ خودش را از دست داده. مثل فیلمهای قدیمی؛ سیاه و سفید.
نمیدانم بازار تهران، میدان انقلاب یا هر جایی که من قبلا نماد زنده بودن میدانستم همچنان همانطور هستند یا نه. راستش فرقی نمیکند. در اطراف من، آدمها روز به روز بیشتر شبیه هم میشوند. روز به روز بیشتر دچار ملال میشوند. خستگی، بی تفاوتی و دلزدگی مشخصه اصلی اینروزهاست.
فکر میکنم اگر همه ما آدمها، از شغلمان راضی باشیم، کمی بیشتر تحمل میکنیم و در کار عبوس نیستیم و برای دیگران هم حس خوب ایجاد میکنیم. جواب سربالا نمیدهیم.
قطعا صرف علاقه به کار نمیتواند همه مشکلات زندگیمان، اختلاف با همسر، مشکلات خانوادگی، مشکلات اقتصادی و از دست رفتن عزیزانمان را حل کند، ولی لااقل برای لحظاتی، میتوانیم با کمک به مشتریها، حس خوب برای خود ایجاد کنیم.
من اما، هنوز شغلم را دوست دارم. هر روز بیشتر حس میکنم متعلق به این کار هستم. امید دارم که دلزده نشوم. امید دارم بتوانم خودم را در این تورم مشکلات، حفظ کنم.
چه میشد اگر همه دنبال شغل مورد علاقهمان میرفتیم... اگر همه از کارمان لذت میبردیم... از فروشنده گرفته تا تعمیرکار ماشین... از وکیل گرفته تا وزیر...
تغییر را از خودمان شروع کنیم و منتظر کسی نشویم. هیچکسی کاری از دستش بر نمیآید در این کشور انگار...