سالار کارگر
سالار کارگر
خواندن ۵ دقیقه·۷ ماه پیش

برو که بریم!...(شروع سفر من به سیاره پروکسیما)

یه کافه غیرعادی تو خیابون کریمخان. من و بچه ها نشستیم و درگیر اینکه چرا همه چی به هم گره خورده و چیزی راست و درست نمیشه. حالم: بد. نه از اون حال بدی هایی که کسلی و خسته و ناامید. از اون حال بدی هایی که سرفه های زیاد و درد سینه اعصابت رو به هم میریزه. میرم بالا یه آبی یه صورتم بزنم. اینقد سرفه کردم که دیگه ریه هام حال ندارن نفس بکش و... تق تق.

هیچی نمی‌گم.

تق تق تق تق.

باز هیچی نمیگم.

تق تق تق تق تق تق تق تق تق....

«هی من هیچی نمیگم هی بیشتر میزنه» با عصبانیت در رو باز میکنم تا یه چیزی بگم...فاطمس. خوشحال! چرا خوشحاله؟...تا همبن الان سگرمه های همه تو هم بود! ولی با نگاهی پر ذوق و یه لبخند خیلی قشنگ زل زده به من...من: «جانم»

--صدای ذوق کردنش.

دوباره میگم:« جانم؟...چیشده؟» (با دیدن لبخندش که مشخصه قرار نیست محو شه، ناخودآگاه من هم نیشم باز می‌شه) و فقط صدای ذوق کردنش را بلند تر می‌کند و دستم را میگیرد. میکشد. می‌بردم پایین. از سالن پایین رد میشیم. میریم بیرون، جلو در کافه. میچرخد سمتم. دستش را بالا می‌آورد و با ذوق می‌گوید:« بزن!»

میزنم و نمیدونم چرا میزنم قدش:«چرا میزنم قدش؟ چیشده این قد خوشحالی؟»

-قبول شدی!

-چی رو قبول شدم؟

فاطمه:« نمی‌دونم فقط میدونم قبول شدی!»

میخندیم. و یه برگه بهم میده که وقتی تلفنم رو جواب داده، نوشته‌تش. پیام دادن در تلگرام برای عضویت در گروه کارآموزش وبسیما!

قبول شدم؟ واقعا؟ برام عجیبه! می‌پره بغلم. من به اندازه اون خوشحال نیستم ولی میدونم امروز از اون روزاس که نمیتونم خوشحالی توم رو احساس کنم. تقریبا مطمئن بودم مصاحبه رو خراب کرده بودم. روز مصاحبه از یک ساعت و نیم قبل از مصاحبه(مصاحبه ساعت 10 صبح بود) زنگ گذاشته بودم بیدار بشم ولی وقتی ساعت سه‌ی شب تازه برسی خونه صبح‌ت هم خراب میشه! ساعت 10 صبح بهم زنگ زدن: میشه جلسه یه ربع تاخیر داشته باشه؟

من که با صدای همین زنگ زدن تازه پنج ثانیه‌س بیدار شدم گفتم نه موردی نداره و قطع کردم و ساعت رو دیدم. دقیقا ده صبح. و من یک ربع وقت دارم حاضر شم برای مصاحبه. خیلی جون نداشتم موقع مصاحبه و نمی خواستم خراب کنم و خب انگار نکرده بودم.

دوره کارآموزی واقعا مهم و جذاب بود برام. یعنی، مهم شد برام! آشنایت خاصی با وبسیما نداشتم، یادمه زمانی که تو یه شرکت نو پا، کارم طراحی فضا و تجربه کاربری بود اسمش رو شنیده بودم. بین همه رزومه هایی که داشتم می‌فرستادم به شرکت های مختلف و در گیر مصاحبه رفتن و گاهی هم مصاحبه نرفتن، یه نکته باعث شد که خیلی این دوره کارآموزش وبسیما توجه منو به خودش جلب کنه!

بعد از اینکه ایمیلم رو چک کردم و دیدم که یه آزمون برام فرستاده شده جا خوردم! هیچ شرکتی همچین کاری نکرده بود. فقط سوابق و مصاحبه و این ها. دیرم شده بود. گوشی رو بستم و راه افتادم. ظهر که شد و سرم خلوت ، دوباره باز کردم ایمیل رو و رفتم تو آزمون و به شدت جا خوردم. نه سوالی از سوابق شغلی هست نه گواهی نامه های دوره هایی که گذروندی، هیچ خبری از اینا نیست. مشخص شد برام دنبال سابقه نیستند. دنبال استعداد و ذوق میگیردن. سوال ها میخواد بدونه من چه بینشی به تولید محتوا دارم، چقدر توش مهارت دارم ( نه به صورت حرفه‌ایی) و اولین بار بود که انگار داشت به من به عنوان یه فرد در بازارکار نگاه می‌شد نه کسی که قراره مثل یه دستگاه ازش تو کار استفاده بشه فقط. یه جور احترام و ارزشمندی.

این تست اولین مرحله ورود به کارآموزشی بود که با سوال های جذابش توجهم رو جلب کرده بود پس با دقت جواب دادم و گفتم خب حالا که اونا میخوان بدونن من کیم ، منم هر چی که هستم رو مینوسم. قرار نیست کسی جز خودم باشم و پذیرش بگیرم. تست رو تموم کردم و یه در انتهای تست گفت تا دو هفته دیگه جواب آزمون میاد. دو ساعت هم نشد که بهم زنگ زدن و ساعت 10 صبح فردا قرار مصاحبه نتظیم کردیم.

تا بعد از ظهر اون روز 3 بار دیگه تلفنم زنگ خورد و سه تا مصاحبه با شرکت های مختلف هم برای فردا تنظیم شد ولی فکرم بیشتر سمت وبسیما بود. اولویتم شده بود. تو ذهنم آینده بهتری داشت، جایی که شانس اینو بهم میداد تا بتونم درست یادبگیرم و تجربه کنم و شایدم اگه خوب تلاش کنم، حرفه ایی بشم.

-«می‌دونی از همین که این شرکت این همه دقت و توجه داره تو جذب نیرو هاش و این قدر دقیق و اصولی گزینش می‌کنه، دنبال سابقه نیست و دنبال استعداده، از همینا میشه نتیجه گرفت که جای درست رو انتخاب کردی.»

اینارو مهدیار چند روز بعدش بهم گفت. وقتی که تصمیمم قطعی شد و بقیه مصاحبه ها رو نرفتم. با خودم گفتم حتی اگه اینجا پذیرش نشم، مگه چند بار دیگه این چنین فرصت خوبی برای یادگیری چیزای جدید و قوی شدن مهارتم گیرم میاد؟

فاطمه بعد از اینکه متوجه شد تلفنی که جواب داده پذیرش دوره پروکسیما بوده، خیلی ذوق داشت و خوشحال بود چون فهمیده بود چه جای با پتانسیلی دارم میرم و من خیلی احساس شادی نمی‌کردم چون متعجب شدم که واقعا مصاحبه ایی که فکر می‌کردم خراب کردم رو رد کردم و قبول شدم. و حالا دارم یه مسیر پر از یادگیری و پیشرفت رو شروع میکنم.

و کردم. چند روز بعد اولین جلسه کارآموزش برگزار شد. یه تیمی که با هر کودوم از بچه ها یه وجه اشتراکی می‌دیدم. یکی مثل من تفریح‌ش کوه‌نوردیه اون یکی مثل من عاشق آشپزیه. یکی هست که به اندازه من به ادبیات علاقه داره و ... یه تیمی که بچه ها با اینکه هر کودوم متفاوت از اون یکی بودند ولی همه یه سری اشتراکاتی داشتن که بشه به عنوان یه تیم بهش نگاه کرد. تیمی که با هرکودوم از اعضای اون یه حرفی برای گفتن میتونم داشته باشم و این تیم حاصل همون گزینش جذاب بوده. تو گزینش این کارآموزش دنبال چند تا آدمی که کار تولید محتوا انجام بدن نبودن، اونا یه تیم ساختن که و با همین تیم سفر جذابم به درون و عمق محتوا رو دارم شروع میکنم. امیدوارم خوب از پسش بر بیام. مطمنئم سفر در پروکسیما برام خیلی جذابه!


پروکسیماکارآموزش پروکسیماکارآموزش محتواوبسیما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید