ویرگول
ورودثبت نام
سالار کارگر
سالار کارگر
خواندن ۵ دقیقه·۵ روز پیش

سفینه‌ی فضایی من به اولین ایستگاه‌ رسید!

از نامه‌ی قبلی من خیلی نمی‌گذره. تو نامه‌ی قبلیم گفتم که سفر فضایی من در منظومه‌ی پروکسیما چه بالا و پایین‌هایی داشت و چه چالش‌هایی داشتم. حالا که دارم این نامه رو براتون می‌نویسم، بالاخره موفق شدم خودم رو به اولین ایستگاه برسونم و به سفرم ادامه بدم. تو این نامه قراره براتون از حس و حال آزمون اسپرینت اول بگم؛ داستان یک روز طولانی، شایدم نه خیلی طولانی!

سفینه‌ی فضایی من به اولین ایستگاه‌ پروکسیما رسید!
سفینه‌ی فضایی من به اولین ایستگاه‌ پروکسیما رسید!

شنبه‌ی این هفته (نهم تیرماه) جلسه‌ی پرسش و پاسخ قبل از آزمون بود. دقیقا یک روز قبل آزمون اسپرینت اول. کلی تمرین و تسک داشتیم برای انجام دادن. جلسه شروع شد و چه جلسه‌ایی! خانوم شریفی (منتور کارآموزش ما) از تسک‌ها راضی نبودن و تسک‌های همه‌مون پر از اشکال و ایراد بود خصوصا تسک خودم! سر جلسه اینطوری بودم که؛ سالار، چطوری نفهمیدی اینطوری نباید بنویسی؟! من اولین نفر؛ تمرینم رو فرستادم و فکر کردم فقط منم که خوب کار نکرده ولی در ادامه جلسه دیدم که نه، همه همینیم. بعد از اینکه تمرین‌ها رو بررسی کردیم و از خجالت آب شدیم ، شروع کردیم به عذرخواهی و گفتن اینکه از این به بعد بیشتر تلاش می‌کنیم. خانوم شریفی هم یه حرفی زد که من رو یه خورده تو فکر برد: «فکر کردید متخصص شدن؛ الکی الکیه؟!»

شاید با خودتون بگید چه داستان ساده‌ایی! قبل از آزمون ناامید شدی ولی ادامه دادی و قبول شدی و رفتی اسپرینت دوم. خوب این داستان کلیشه‌ایی که ارزش تعریف نداره! داستان اصلی داستان همین متخصص شدنه! «فکر کردید متخصص شدن؛ الکی الکیه؟!». همین فکر اجازه نمی‌ده آدم تو این شرایط ناامید بشه و اتفاقا امیدوار هم میشه! یه روزی؛ یه جایی؛ یه نفر بهم گفت: «هروقت زمین خوردن رو یادگرفتی، می‌تونی راه‌ بری!» قضیه تخصص هم همینه! اشتباهات من تو نوشتن زیر نظر یه بلدِ کار باعث میشه من بهتر و بیشتر پیشرفت کنم و یاد بگیرم.

بعد از جلسه، آرومِ آروم بودم. هیچ استرسی برای فردا حس نمی‌کردم. من کارم رو کرده بودم. به موتور سفینم بیشترین فشار رو آورده بودم و نمی‌دونستم آیا به ایستگاه اول منظومه‌ی پروکسیما می‌رسم؟ یا قرار حذف بشم؟ ولی می‌دونستم تلاش‌م رو کردم و هر اتفاقی قراره بیوفته، می‌افته. پس بدون استرس و نگرانی به استقبال فردا رفتم. اگر قبول نشم، سفینه من خاموش نمی‌شه. مقصدش عوض میشه و دوباره حرکت‌ش شروع میشه. یه جای دیگه به همین کار ادامه می‌دم!

فردا شد. از هفت صبح بیمارستان بودم. چند روز بود حال مامانم بد بود و رفتیم ببینیم بالاخره باید چیکارکنیم؟ دکتر گفت فقط باید عمل بشه ولی خداروشکر عمل سختی نیست. تا ظهر بین یه سری آدم عجیب و غریب تو بیمارستان بودیم و طرفای دوازده ظهر برگشتم خونه. مطالب دوره رو دوباره یه مرور سریع کردم. بعد رفتم سراغ جزوه‌ایی که سر جلسات پرسش و پاسخ نوشته بودم. چشمی یه نگاه سریع بهش کردم و ساعت شد یک و نیم. آماده بودم برم سراغ سوال‌ها. یه کم با گوشی‌م بازی کردم تا وقت بگذره. وقت گذشت. لینک آزمون رو تو گروه فرستادند و تو آروم‌ترین حالت ممکن وارد آزمون شدم.

آزمون اسپرینت اول شروع شد!
آزمون اسپرینت اول شروع شد!

سوال‌های آزمون چیزی نبود که نشه از پسش براومد. به نظرم ساده می‌رسید. سریع جواب دادم ولی قسمت اصلی، دو سوال آخر بود. نوشتن مقدمه‌ی یک مقاله در مورد بیت کوین و یک سیر محتوایی درمورد بهترین کتاب‌های آموزش زبان ترکی. یه سرچ سریع زدم تا یه کم داده جمع کنم. منظم‌شون کردم و شروع کردم به نوشتن. حس می‌کردم دارم کند می‌نویسم. تو نامه قبلی‌م در مورد سفر به پروکسیما براتون نوشته بودم ، نوشتن تسک‌ها ازم وقت می‌گیره. سر آزمون هم همین بود. همین دو سوال ساده بیشترین وقت رو ازم گرفت. نمی‌دونم چرا این‌قدر کند می‌نویسم. بعد یک ساعت کارم تموم شد و فرستادم. گروه رو چک کردم و دیدم که بچه‌ها زودتر از من آزمون رو تموم کردن. خانوم شریفی هم گفته‌بودن نتیجه به زودی اعلام می‌شه. لپ تاپ رو بستم رو رفتم دنبال زندگیم.

این چند روز آخر خیلی درگیر بودم. از شیش صبح تا دوازده شب بیرون بودم. جاهای مختلف مشغول کارای مختلف. با خودم گفتم که امروز روز خوبیه برای استراحت کردن. کار خاصی ندارشتم که بکنم. آزمونم رو داده بودم و منتظر نتیجه بودم. هفته قبل یه کتاب جدید گرفته بودم. کتاب زوال بشری از یه نویسنده‌ی ژاپنی به اسم اوساما دازای. گفتم فرصت خوبیه برای استراحت کردن و خوندن کتاب جدیدم.

دیگه وقت استراحت و خواندن کتاب جدیدم بود
دیگه وقت استراحت و خواندن کتاب جدیدم بود

راه افتادم رفتم کتاب‌خونه‌ایی که همیشه می‌رم. خیلی وقت بود بچه‌های کتاب‌خوبه رو ندیده‌ بودم. سلام علیک و این حرفا! نشستم و رفتم سراغ زوال بشری. ساعت ده و نیم خانوم شریفی پیام دادن که پاسخ‌ها رو بررسی کردن و نتیجه قراره به زودی اعلام بشه. اینطور که بوش می‌اومد، جواب‌ها خیلی راضی کننده نبود.

از سالن مطالعه اومدم بیرون یه هوایی بخورم که یکی از بچه‌های قدیم رو دیدم. سلام چطوری چه می‌کنی... گرم صحبت شدیم. تعریف کرد که درگیر بالا آوردن چهار تا استارت آپ با دوستاش شده. گوش‌هام تیز شد. می‌گفت که سایتشون بالا نمیاد و وقت نمی‌کنن بهش برس برای همین تولید محتوا رو دادن هوش مصنوعی چت جی پی تی براشون انجام بده. منم شروع کردن دلیل و آیه که آقا من دیگه کارم داره این میشه اینطوری نتیجه نمی‌گیرین و هوش مصنوعی محتوای خلاق و عالی براتون نمی‌نویسه که نتیجه بگیرید. بیا خودم با یه مبلغ منصفانه و رفاقتی برات تولید محتوا می‌کنم. رفت تو فکر که شاید کارمون اشتباه بوده و باید با دوست‌ش صحبت کنه. خدافظی کردیم و گوشی‌م رو باز کردم. نتیجه‌ی آزمون اعلام شده‌بود. قبول شدم.

امید زیادی داشتم که قبول می‌شم. شاید برای همین استرسی نداشتم. نمی‌دونم چرا ولی مطمئن بودم که قبول می‌شم. شدم. خبرش رو به دوستام دادم. همو‌نایی که تو نامه‌ی قبلیم بهتون گفتم (بچه‌های کافه). تبریک و شادی و این حرفا. پیام بعدی هم اومد. یه چالش داریم! تا فردا ساعت 12 نامه‌ی بعدی سفر رو باید بنویسیم. عنوان: «داستان ستاره‌ها، بعد از یک روز طولانی». کار دیگه جدی شده و اگه دیر کنیم نمره‌ی منفی و حذف از دوره در انتطارمونه! ای دل غافل! فکر می‌کردم امروز قراره استراحت کنم و کتاب جدیدم رو بخونم. برای همین لپ تاپ نیاورده بودم و من بودم و یه گوشی که باید توش تایپ کنم. چقدر از تایپ کردن تو گوشی بدم میاد!

یه کم گشتم و دوستام رو دیدم و خستگی درکردم. شب برگشتم پای کار. ایستگاه اول رو رد کردم و قراره برای رسیدن به مقصد بیشتر تلاش کنم. امیدوارم از پسش بربیام. تو نامه‌ی بعدی داستان ادامه‌ی سفرم رو براتون تعریف می‌کنم.

سفر من به ایستگاه دوم منظومه‌ی پروکسیما شروع شد
سفر من به ایستگاه دوم منظومه‌ی پروکسیما شروع شد


تولید محتواپروکسیماکارآموزش پروکسیما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید