Karen
Karen
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

تالار مغز

در را باز میکنم

تالاری خاک گرفته ک بوی مرگ در ان میپیچد . نفس ها سنگین است گویا .

باز چه میخاهم ثبت کنم در صفحه!؟ مغزم به جایی قد نمیدهد و بداهه مینویسم .

در تالار با صدای گوش خراش لولای زنگ زده اش بسته میشود و خاک بلند میشود . برای نوشتن به تالار خالی مغزم رفتم تا چیزی در ان بیابم .

تالار بسیار قدیمی و مندرس ک گویا در زمان خودش از بهترین ها بوده . میز و صندلی های چوبی و تجملاتی صدای جویده شدنشان توسط موریانه‌ها در سالن خالی میپیچد . قدم برمیدارم و صدایش مپیچد ؛ تق تق تق .

یادم است وقتی را که موزیسین‌ها بر روی سِن موسیقی کلاسیک ملایمی را مینواختند و صدا با همهمه‌ی جمعیت انبوهی که روزی در اینجا رفت و امد داشتند مخلوط میشود .

اینجا جایی بود که همه در ان جای داشتند . تمام کسانی که در زندگیم بودند . حتی عابران پیاده . اما نزدیک تر ها در طبقه‌ی بالا دور هم جمع بودند . طبقه‌ی بالا ؛ جایی که در رویاهایم ساختم تا خانواده‌ی از هم گسیخته را گرد هم اورم .

اما حالا تنها از ان تالار با شکوه و جلالش متروکه ای خاک گرفته مانده و از ادم هایش تنها خاطره . پس او را چرا نمیبینم!؟ به سمت پله‌ها با نرده های طلایی و فرش قرمز که از ان نرده‌های زنگ زده و فرش پوسیده که اثری از رنگش باقی نمانده میروم .

به طرف در میروم‌؛ و بازش میکنم . نزار و تکیده رو به پنجره نشسته است ؛ این عادتش را همیشه داشت ؛ چه خوب باشد چه بد از پنجره بیرون را نگاه میکند و به نقطه‌ی نامعلوم زل میزند .

به سمتش میروم ؛ صدای قدم هایم را میشنود و سرش را به سمتم میچرخاند . با چشم‌های وحشت زده‌اش به من نگاه میکند . خودش را جمع میکند و با صدایی که از ته چاه در میاید و میلرزد میگوید : اومدی!؟دیره که ؛ خیلی دیر اومدی .

غمگین به او نگاه میکنم و سرم را پایین می اندازم .

-الان متاسفی !؟ نباش ؛ تاثیر نداره. گفتم که دیره .

+ولی م‍‍‍‍‍‍‍ــــــ....

حرفم را خوردم . جوابی نداشتم . ناگهان بلند شد و قامت خمیده‌اش را دیدم . بلند و با صدایی لرزان گفت:

-برو . تو به من قول داده بودی . نمیدونستم تا این حد فراموش کاری . شایدم بدقول . برو دیگه از اینجا .

راست میگفت . ب او قوله روزهای بهتر داده بودم ولی نشد . یا تلاشم کافی نبود یا صدایم نرسید به خدا .چه امید های واهی که به او نداده بودم . او که بود!!؟؟ من بودم !؟ منِ واقعی او بود!؟ چقدر خسته و خموده ؛ نزار و تکیده .

برگشتم . چشمانم لبالب از اشک شد . از پله ها دویدم پایین و به سالن بزرگ رسیدم . من پر از تهی در همین سالن خالی تر .

تالار مغزکارندلی
آخرش میفهمیم چرا ، ولی دیگه خیلی دیره.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید