ویرگول
ورودثبت نام
Karen
Karen
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

زندگینامه یک ادم عادی .قسمت۵

خب تا الان متوجه شدید ک من هر چند روز یبار میام دو تا پست منتشر میکنم و میرم

اینجوری راحت ترم .

تا اونجا رفتیم ک ما از خونه مامان جون برگشتیم و از اول شروع کردیم . اولاش خوب بود.حدود ۳ هفته با هم زندگی میکردیم . در طول اون مدت خیلی با هم دعوا نکردن ولی مدام ب هم تیکه مینداختن ک فلان کارو کردی بهمان کارو کردی . خلاصه در طول این ۳ هفته هم اقای شریفی دوبار اومدن خونه ما تا مشکلات رو کامل حل کنن . یه جورایی فرشته نجات اون روزای من بود . ولی چه فایده ؛ هفته سوم پدر با فرنوش رفته بود بیرون و خدا میدونه چه کارایی دیگه ای انجام شده . که مامان من هم بعد از دعوا و داد و بیداد شبونه رفت خونه مامان جون ومن موندم و پدر . محرزه ک پدر از پس پخت و پز و خونه داری بر نمیاد . منم تمام مدت مثل بچه های تخس نشسته بودم تو اتاقم و با گوشیم ور میرفتم . تا اینکه یروز ک خونه نبود و مثل همیشه گفت : میرم بیرون کار دارم . منم زدم بیرون و رفتم خونه مامان جون . این (میرم بیرون کار دارم) هاشو خوب میشناختم . میدونستم برگرده (ک نصف شب برمیگشت معمولا) حال مساعدی نخواهد داشت . پس منم رفتم .

چند روز خونه مامان جون موندیم ک همش اصرار میکرد با برگردیم خونه . مامان من بعد چند روز هم رضایت داد در صورتی برمیگردیم خونه ک پدر جمع کنه و بره اون یکی خونمون . پدر هم جمع کرد و رفت .

حدود ۲۰ روز جدا زندگی کردیم . تا اینکه یه روز ب سر دایی پدرم ک اصلا با هم رفت و امد نداشتیم از شهر دیگه بیاد و خونه ما بمونه . ب خاطر همین پدر برگشت خونه تا جلوی دایی جان (پدر دایی) سه نشه .

ک دایی جون هم از رفتارای پدر و مامان میفهمه ک یه چیزی شده و همش ب مامانم اصرار میکنه ک بگه چی شده .(دایی جون هم منو مامانمو خیلی دوست داره نمیدونم چرا) بعدش مامان منم مجبور میشه ک بگه . دایی جون هم پیش قدم میشه ک مشکلو حل کنه (اخه خودشم جوونیش همین جوری بود ؛ خیلی خیلی پولدار بودن و زندگیشون عین این ادم پولدارای تو فیلما بود ک خونواده هر کی ب فکر عشق خودشه ؛ ولی الان خیلی پشیمونه و کاملا عوض شده) خلاصه دایی هم گفت ک زیر نظر یه مشاور زندگیتونو بازسازی کنین(خنده داره ؛ دیگه خسته شدم بس ک هر کی اومد گف از اول شروع کنین )خلاصه خانم دایی جون که مشاور بود یعالمه کمکمون کردن و اونا ک ۱ هفته قبل از عید اومده بودن روز ۱۳ بدر رفتن شهر خودشون .

همه چی به ظاهر خوب ک نه عالی بود . تا پریروز . پدر هی اصرار داشت ک ما رو ببره خونه مامان جون . این رفتارشم خوب میشناسم ما رو میزاشت خونه مامان جون تا خودش راحت تر به کارای نصف شبیش برسه .

خلاصه انقد برم برم کرد ک مامانم گفت کجا میخای بری باز ما رو میخای از سرت وا کنی

بعدشم کار به فحش و فحش کشی کشید و مامانم ب دایی جون زنگ زد و شرح حال داد

حالا الان منتظریم تا دایی جان ک شاهد عقد مامان و پدر بودن از شهرشون تشریف بیارن تا شاهد طلاق بشن .

بقیه ماجرا در زمان حال اتفاق میوفته و منم در بهترین زمان بهتون میگم .

زندگینامه یک ادم عادیقسمت 5
آخرش میفهمیم چرا ، ولی دیگه خیلی دیره.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید