سرسام مداوم از تفکیک واکنش های مناسب نسبت به رفتارهای اجتماعی را مگر می شود کسی نچشیده باشد، آن هم در ابعاد روزانه و چه بسا به شکلی ساعتی. فقط در صورتی که در غار زندگی کنید، به شاش و گهتان نقشی حیاتی و گندزدا بدهید و پدر و مادرتان دائم سراغتان را نگیرند ممکن است با کسی برنخورید و مجبور به تعامل نشوید. مسئله اصلی هم تعامل صرف نیست. مسئله بیشتر پیامدهایی است که هر تعامل میتواند برای آدم ناجور و بیقراری مثل من داشته باشد. بدن من به خاطر تحمل سیل برخوردهای هر روزه با آدم های بی ربط و دوام زیر بار چرندیات تکراری و روزمره و سطحی، شرایطی را برای خودش درست کرده تا بتواند بار سنگین همزیستی را کمی سبک کند. جواب هایی از پیش آماده شده، سوال ها و حرف های سطحی معمولی تا بتوانم در حین حرف زدن درگیر این نشوم که مثلا این آدمی که من فقط 5 روز میشناسمش چرا باید با من درباره شرایط سیاسی خاورمیانه صحبت کند، یا چرا نگهبان دم در با ورود من همیشه دستش را دراز میکند تا دست دهد، یا چطور شده که سر میز نهار دختری که به تصادف کنار من نشسته و تا به حال حتی یک کلمه هم با من حرف نزده باید خورشت بادمجانش را بهم تعارف کند. و جواب های از پیش آماده شده معجزه میکنند؛ دوای درد مومن و رفیق راه. درگیر خودم میشوم و همان رویای روزانه خودم را میبینم یا حتی توی سرم ملودی آهنگی که تازه شنیده ام و بدجوری گیرم انداخته را زمزمه میکنم یا با صدای خواننده اش همصدا میشوم. این پروسه حتی به نوعی هوشمند هم شده، در صورتی که با بعضی ها، جواب ها و حرف های معمول کار نکند چیزهای جدیدی امتحان میکند. وقتی طرفم کسی است که به راحتی دست به سر نمیشود می شود در جواب "عجب هواییه" گفت "باید شاشید توش" تا بی ادبی از دایره من بیرونش کند، یا جوابی خیلی پیچیده تر و حتی خضعبل تر مثل "همیشه همینه، پارسالم همین بود" تا زودتر به سکوت معذب کننده ای که جای نرم و راحت و همیشگی ام هست برسیم و فرد فضای من را ترک کند. مشکل زندگی روی اتوپایلِت ولی همانقدر پیچیده است. از یک طرف این مدل هوشمند آنقدر بزرگ می شود که کم کم فرمان را دستش میگیرد. یکدفعه میبینی بیشتر روز را در مه طی کرده ای و اصلا نفهمیده ای کی بیدار شده ای، نون و کره و پنیر خورده ای، سر کار چه ها کرده ای و راستی با مترو آمدی خانه یا با تاکسی؟ نه اینکه حافظه ام پاک شود یا هرچی ولی عملا فرایند فعالانه فکر کردن پشت سر غباری از چیت چت گرفتار می شود، چون حجم بزرگش عملا فرصت را از من میگیرد. درست است که من پشت کوه جواب های آماده قایم میشوم تا راحت باشم ولی راحتیم من را توی بخشی از سرم زندانی میکند که حضور در آنجا نه سالم است و نه حتی در زمان طولانی راحت. مثل بیدار شدن در ساعت 6 صبح برای یک جلسه حیاتی است، اگر چند روزی قبلش دیر بیدار شده باشید بعید است خنکی روی صورت، گرمای لحاف و کرختی عضلاتتان رهایتان کند تا بروید. نیروی حیاتی اساسی احتیاج دارد و رهایی از مه هم نیازمند یک نیروی عظیم انسانی است. مشکل دوم ولی شمایلی است که از خودتان ساخته اید. دور ماندن و ساکت کردن دیگران یا بعضا فقط هم رای شدن باهاشان جهت حل شدن، از شما در چشمشان چیزی ساخته که به نظر خودتان هرگز نیستید و نبوده اید. گرچه حالا که سکان را دست چیزهای آماده شده و سطحی داده اید سوال اینجا است که آیا واقعا خود شما همان نیستید؟ و اینکه اصلا نکند همانی باشید که دیگران میبینند و نه چیزی جر آن. خودتان فکر میکنید مفاهیمی مثل اخلاق و شرافت و استقلال فکری مسائل مهمی اند ولی حالا که به بهای دِلِی دِلِیِ توی سرتان رهایشان کرده اید چقدر آدمی با اخلاق، با شرف و با استقلال فکری هستید؟ و اینکه اصلا حالا من کی هستم؟ و چطور میتوانم چیزی که میخواهم و میخواستم باشم. حالا که جور دیگری تعریف شده ام، حالا که حواسم شمایل دیگری پیدا کرده اند، دور و برم آدم های دیگری هستند و شرایطم غریبه ای از من ساخته، شاید اصلا من همان غریبه ام.
وسط این گم شدن ها ولی باید بگویم که مشکل از من است. خودم میدانم که حس خفگی دائم دارم، و نیاز به تایید مداوم و در عین حال تلاش برای فرار از هر کسی که بیشتر از حد لازم نزدیک شود من را به این وضع انداخته است. حالا مدتی است تنهایی محض را تجربه میکنم. هیچ کس نیست. با هیچ کس گپ و گفتی ندارم و کارم هم در خلوت اتفاق می افتد. حالا گاهی انگار بیدار می شوم و میپرسم که پس این منم؟ اینی که اینجا نشسته. این منم و من این است؟