Zartosht Kashefian
Zartosht Kashefian
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

مادربزرگم، عشقم، آلامم

مادربزرگم، عشقم، آلامم
مادربزرگم، عشقم، آلامم

آدم خوبی نبود. خوب نبودنش ولی ناخودآگاه و از سر تحمل عادت های دفن شده از سالیان بود. خوشگل هم بوده‌ظاهرا. دوست و دشمن سر قشنگی و آشپزیش توافق داشتند. مایه حسادت بود همیشه، چه برای شوهرهایش چه برای باقی زن ها. خودش هم با آن غدی عذاب آور، زبان تیز، و تکرار مکرر موفقیت‌های نصفه و نیمه‌اش مرهم نبود برای حرف های دیگران. نمیدانم درست کجای زندگیش حسادت دور و بری ها به نفرت تبدیل شد. حتی بچه هایش متنفر بودند ازش. شوهرهایش نمیتوانستند جلوی انزجار و عشق همزمان و دایمشان را بگیرند. همیشه روی لبه خیانت بهشان بود و ثابت هم کرده بود که تهدید‌هایش توخالی نیست. خلاصه تا جوان و قشنگ و پرانرژی مستعد بود همه دورش جمع میشدند تا بهش نزدیک باشند و پشت سرش فحش‌های به‌حق می‌دادند و وقتی پیر شد دیگر نیامدند و پیرزن روزگاری محبوب را فراموش کردند. او هم ماند با زبان تلخش و یک عمر پشیمانی از کارهایی که میتوانسته بکند و آدم‌هایی که میتوانست بشود. حالا با کمر خم، دست‌های لاغر با رگ‌های بیرون زده و چشم‌های خالی از برق همیشگی، خاطرات فرضیش را در لوپ دایمی برای اطرافیانی که نمی‌شناسدشان تکرار می‌‌کند تا احتمالا یکی از همین شب‌ها در حین تکرار رویا‌هایش خواب دایم ببردتش جایی که پاشنه‌های در به وفق مرادش‌ بچرخند.

مادربزرگنوهپیریپاشنه در
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید