Zartosht Kashefian
Zartosht Kashefian
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

نیا ای یار دیرین، از دور هم خوشی

نیا ای یار دیرین از دور هم خوشی
نیا ای یار دیرین از دور هم خوشی

باهم توی بازار می‌گشتیم. توی خیابان. توی پارک. همیشه همه جا راه میرفتیم. بیشتر اوقات بی هدف دور میزدیم، گاهی واقعا بارها و بارها دور خودمان میچرخیدیم و بی هدف و بی دغدغه حرف میزدیم. احساس میکنم سال ها از آن روزها گذشته. البته واقعا سال ها گذشته ولی برای من سی ساله بیش از چیزی که بوده به نظر می آید. همیشه سمت چپم راه میرفت. میگفت میخواهد سمت راستش باشم. من ولی وقت هایی که از خیابان رد می شدیم و ماشین ها از چپ میامدند سمت چپش می ایستادم و او هم میخندید. شانه هایش کمی بالا بود، کمی قوز داشت و فقط اندکی یله راه میرفت. میگفت نه میخواسته و نه قرار بوده دنیا را بگیرد. کسی در کودکی قولی بهش نداده بوده تا خانم دکتر یا مهندس مهمی شود و برای همین آزاد بود تا هیچی نباشد. مثل لیوان خیس توی سطح شهر لیز میخوردیم و میچرخیدیم. همه لیوان های لیز ولی بالاخره زمین میخورند. انقدر چرخیدیم تا از دور خارج شدیم. این روزها هنوز میگوید شکست برایش معنی نمیدهد، ولی گاهی بعد از ظهرها، درست وقتی مثل نصف شب بیابان همه جا ساکت است گریه میکند. و نمیتوانم دروغ بگویم که با وجود ناراحتیم برایش، کمی هم خوشحال میشوم. خوشحال میشوم که در دیگی که برایم نجوشیده سر سگ میجوشد. او بهتر از هر کسی حسم را میفهمد. وقتی برایش میگویم بهم میخندد و میگوید او هم خوشحال است، حتی بیشتر از من. من قرار بوده برنده باشم و نیستم. او توی مسابقه ای شرکت نکرده بود. حالا سال ها گذشته و دیگر با هم راه نمیرویم گرچه گاهی حرف میزنیم. خیلی کم، خیلی محتاط و خیلی شمرده. شرمی نیست ولی جای چیزی خالی است و با همه راه رفتن ها و حرف های عالم هم نمیشود پرش کرد.

جوانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید