مشکل امروز ایرانی بیش از اینکه خود «بحران»هایی که درگیرشه باشه، فقدان عقلانیت موثر برای حل و فصل این بحرانهاست. بیمار ما نه از بیماری، بلکه بهعلت «ضعف سیستم ایمنی» داره از دست میره...

با گذشت زمان، تعداد بحرانهامون اونقدری سر به فلک کشیده که دیگه نمیشه گفت: «ایران مشکل داره» بلکه باید گفت: «ایران خود مشکله». مشکلات و معایبی که ما داریم، دایره اثرگذاریش داره از خودمون هم فراتر میره. فجایع زیستمحیطیای که داریم رقم میزنیم، خیلی زود دامن بقیه کشورهای منطقه رو هم میگیره. حجم نقدینگیای که داریم از بخشی دریغ و به بخشی بیشازحد تزریق میکنیم؛ با اقتصاد محلی مناطق بازی میکنه.
هیزمی که به آتش نوچپهای فاقد عقلانیت غربی میریزیم و حتی اگر لازم بشه پول تو جیبیای که به امثال گرتا تونبرگها میدیم، تکبهتک اینا به پای ما تموم میشه و توی نامه اعمالمون ثبت!
ابربحرانی که درگیرش هستیم، مجموع بحرانها نیست؛ بلکه تحتتاثیر «اثر همافزایی» تبدیل به ضریبی از بحرانها با توان مضاعف شده. جمع یک بحران با بحران دوم نمیشه ۲، بلکه شاید تا ۲۵ هم پیش بره..!
هر چند The Thesis یا تز اصلی در باب «ریشه» این مشکلات، همیشه نظام سیاسی و تصمیمگیر بوده، اما و اما، نظام سیاسی هم درگیر یک مشکل عمیقتر به ریشهی ریشههاست. میشه بهش گفت «بحران پردازش». ما با فقدان «راهحل» روبهرو نیستیم. هرچند هیچ راهحلی وجود نداره که بتونه ما رو از فاجعه به صورت ۱۰۰ درصدی نجات بده اما هنوزم میشه جلوی یکسری صدمات رو گرفت.
منتها، ما درگیر سرطان پیشرفتهای به نام «فقدان عقلانیت» هستیم و حالمون خیلی زاره.

اصلا چرا «عقلانیت» که یک ابزار بقاست در جامعه امروز ایران به محاق رفته!؟ چه داده فاسدی به خورد این سیستم دادیم که جز فاجعه و بحران، خروجی دیگری نداره؟؟
فرسودگی شناختی مزمن:
عقلانیت (تفکر تحلیلی، برنامهریزی بلندمدت، کنترل تکانه)، گرانترین فرآیند مغز از نظر مصرف انرژی به حساب میاد. جامعهای که دهها ساله در Survival mode زندگی میکنن، تمام انرژی خودشون رو صرف «سیستم ۱» (تفکر سریع، احساسی، واکنشی) خواهند کرد و این طبیعیه.
به بیانی، دیگه بودجه خاصی برای «سیستم ۲» برای تفکر عقلانی و آهسته باقی نمونده. مردم نمیتونن عقلانی فکر کنن حتی اگر بخوان چون ذهنشون از شدت فشار فرسوده شده. عقلانیت برای مغزی که نگران بدیهیات زندگیه، یک کالای لوکس به حساب میاد.
فروپاشی «واقعیت مشترک»:
عقلانیت جمعی، مانند یک الگوریتم، به یک «پایگاهداده مشترک» از حقایق نیاز داره و متاسفانه ما دیگه چیزی حتی شبیه به این رو هم نداریم. نمود بارز این مورد، پرونده تجاوز پژمان جمشیدی هست. جامعه به دو یا چند «واقعیت» مجزا تقسیم میشه که همگی بر مبنای توتمهای اجتماعی پیش میرن نه بر مبنای داده یا عقل سلیم. (توتم به معنای مقدسات یک جامعه که پذیرششون یک اصل بدیهی برای هر عضو از جامعه در نظر گرفته میشه)
در نتیجه وقتی هیچ «حقیقتی» مورد توافق همگان نیست، هر بحثی تبدیل به «جنگ روایت» میشه نه «گفتگوی عقلانی». و جنگ روایت یعنی یک نمایش مضحک و سیرکوار بعد از هر حادثه و اتفاقی در جامعه. ما فقط یاد میگیریم با کلمات و اذهان هم بازی کنیم و هیچ زمان هیچ مشکلی ریشهای حل نمیشه و صرفا روی هم تلنبار میشن...
عقلانیت در خلاء «دادههای معتبر» رو به موت پیش میره. گویی باید هر لحظه در نبردی سهمناک با اقیانوسی از نویزها باشیم که یه مثقال سیگنال ارزشمند گیرمون بیاد!
هویت مبتنی بر تروما:
زمانی که یک فرد یا جامعه، ترومای شدیدی رو تجربه میکنن، دچار بازتعریف در امر «هویتی» میشن. هویت دیگه «من اون چیزی هستم که میسازم» نیست؛ بلکه «من آن چیزی هستم که بر من گذشت» هست.
جامعهای که هویتش بر اساس پیشفرض «قربانیبودن»و «مظلومیت» و یا حتی «خشم» (ناشی از تروما) شکل گرفته باشه، تصمیماتش نباید هم «عقلانی» باشه و نباید هم آینده خاصی رو مدنظرش قرار بده.
تک به تک اقدامات جامعه امروز، صرفا انعکاسی از تصمیمات پیشینه، واکنشی به گذشتهست!
چنین جامعهای به جای حل مسائل بیشمار خودش (مثل هر جامعه دیگری)، به دنبال «تایید درد» یا حتی «انتقام» میره. این اوج غیرعقلانی بودن خواهد بود و البته به چیزی خونینبارتر از انقلاب ممکنه منتهی بشه.
نظام سیاسی بقای هیولاوار رو انتخاب کرد منتها هیچوقت در طی این سالها حواسش نبوده که با این رویکرد، از مردم و هر شهروند خودش چه هیولاهای بیشاخ و دمی ساخته که فرد به فردشون میتونن از مجموع کل رذالتها و خصومتهای سیستم هم پا رو فراتر بذارن!
پارادوکس «درماندگی آموختهشده» (Learned Helplessness Paradox):
این همون موردی هست که جنتخواه هم چند وقت پیش بهش اشاره کرد و ابداع دکتر Martin Seligman هست. این فرد طی یک آزمایش روی سگها فهمید که درماندگی و تحت رنجبودن اگر بدون امکان کنترل باشه، پذیرفته و غیرقابلکنترل میشه حتی زمانی که مجالی برای عدم پذیرش و کنترل اوضاع بدست بیاد.
دههها تلاش عقلانی (انقلاب، اصلاحات، اعتراضات، سازندگی، مهاجرت، مذاکره و ...) به نتیجه خاصی نرسید. این یک پیام مبرهن به کل سیستم اجتماعی داره که صدالبته ترسناک هم هست: «عقلانیت کار نمیکند».
اگر جامعه به این نتیجه برسه که عقل و منطق کارا نیستن که بدبختانه خیلیوقته به این نتیجه هم رسیده؛ اینجاست که «فقدان عقلانیت» به عنوان یک «انتخاب عقلانی» کاذب ظاهر میشه!
جامعه تسلیم میشه و به «جادو» (چه در سیاست، چه اقتصاد و ...)، خرافات، یا حتی «قهرمان» به عنوان منجی پناه میبره. بله ما واقعا نیاز به ظهور یک «منجی موعود» داریم مادامی که اینطوری پیش میرم و عقل خودمون رو در رویارویی با این سیل بحرانها، شکستخورده میبینیم.
به زبان سادهتر: «چون قبلا هر کار کردیم و نشد، پس دیگه هیچ کار نمیکنیم، حتی اگر احتمال شدنش باشه!».
مسئله اینه که «درماندگی» یک واقعیت عینی نیست بلکه یک «ادراک» آموختهشدهست. یک نفر واقعا درمانده نیست، بلکه باور داره که درماندهست. این شکاف بین واقعیتداشتن قدرت و ادارک نداشتن قدرت، هستهی اصلی این پارادوکس در جامعه امروز ماست. (We're the fuckin people)

اما یک گام برگردیم به عقب. چطور میشه مردم در یک سناریو (اقتصاد بازار) به عنوان یک «ابر-عقل» یا Super-Intellect ستایش بشن و در سناریویی دیگر (عدالت اجتماعی) به عنوان یک «هیولای کور» و به معنای واقعی کلمه به عنوان Blind Mob تقبیح؟
آیا میتونیم بگیم که «مردم» در این دو سناریو مردم واحدی نیستن؟ چیزی که «مشترک نیست»، خود مردم نیستن بلکه «سیستم پردازش اطلاعات» و «هزینه شخصی» در این دو سیستمه، این نقطه جدایی این دو بخشه.
سیستم عقلانی «بازار»:
نظریهی «بازار آزاد» (و کتاب «خرد جمعی» یا Wisdom of Crowds) بر یک فرض کلیدی استواره:
-> تصمیمگیری مستقل و مبتنی به نفع منافع شخصی: در یک بازار ایدهآل، من و شما تصمیمات مستقل میگیریم. من بر اساس تحلیل خودم سهام میخرم، شما بر اساس تحلیلت میفروشی. قیمت نهایی، میانگین آماری تمام این تحلیلهای مستقل از هم خواهد بود.
-> هزینه مستقیم برای خطا: اینجا شاهکلید سرنخهای ما برای تعریف این پارادوکس هست. اگر تحلیل من در بازار اشتباه باشه، من شخصا ضرر میکنم و پول از دست میدم. این «هزینهی خطا» باعث مشه من تمام تلاشم رو بکنم تا «عقلانی» باشم، دادههای واقعی رو بررسی کنم و احساساتم رو کنار بذارم.
نتیجتا بازار در تئوری یک «ماشینحساب غولپیکر» هست و ورودی اون، میلیونها تصمیم مستقل و حسابشدهست(به دلیل ترس از ضرر). خروجی این بازار، یک «داده» تحت عنوان «قیمت»ـه.
سیستم غیرعقلانی: «قضاوت اجتماعی»:
اما حالا میرسیم به قضاوت اجتماعی و مثال پژمان جمشیدی که ظاهرا بعد از ترکیه به کانادا رفته و داره «سیگنال» متجاوزبودن خودش رو با این سلسله تصمیمات، تقویت میکنه و توجه تعداد بیشتری از افراد رو جلب!
مسئله اینجاست که بر خلاف مکانیزم بازار، اینجا دیگه خبری از تصمیمگیری مستقل نیست. اینجا مسئله سرایت احساسی (Contagion) رو داریم که بر قضاوت و تحلیل فردی افراد سایه میندازه. همونطور که جلوتر گفتم، «توتم»های اجتماعی شروع به عمل میکنن و توتمی مثل «سلبریتی خوشنام» میتونه به تنهایی رای هزاران نفر رو از پذیرش تجاوز برگردونه اون هم بدون اینکه پردازش خاصی توسط ذهن اون افراد صورت گرفته باشه!
این «خرد جمعی» نیست، بلکه «پژواک جمعی» شکل میگیره که مستعد انواع سوگیریها و خطاهای شناختی خواهد بود.
مسئله بعدی اینه که آیا کسی به صورت فردی و شخصی، هزینهای بابت خطای شناختی خودش باید پرداخت کنه؟ مطلقا خیر!
اگر من به عنوان یک شهروند عادی، در اینستاگرام قضاوت کنم که «پژمان بیگناه است» و در نهایت مشخص بشه که اون گناهکار بوده (و فرار کرده)، من چه هزینهای پرداخت میکنم؟ هیچی!
آبروی من در خطر نیست، پول از دست نمیدم، زندگیم مختل نمیشه و خلاصه قضاوت اشتباهی که کردم برام دردسر ایجاد نمیکنه. هزینه این قضاوت اشتباه بر دوش «قربانی» یا «سیستم عدالت» تخلیه خواهد شد. (فرد شاکی)
نتیجتا یک «همسرایی قبلیهای» رو داریم. ورودی اون رو «احساسات»، «وفاداری به توتم» و «تعلق گروهی» تشکیل میده و چون هزینهای برای اشتباهبودن در اینجا وجود نداره، «حقیقت» اولین قربانی و «هویت» پیروز این پیشامد خواهد بود.
آنچه که در این دو سناریو مشترک نیست، «ساختار انگیزشی» هست. بازار آزاد سیستمیه که در اون «هزینه اشتباه» شخصی و فوری باید پرداخت بشه. این سیستم به «عقلانیت» پاداش میده نه به چیز دیگری.
اما قضاوت اجتماعی که خیلی اوقات به سمت «خریت سیستماتیک» سوق پیدا میکنه، هزینه اشتباه رو به دوش «عموم» میندازه و در نهایت برای هر فرد هزینه به صفر میل میکنه. این سیستم به تقویت «هویت قبیلهای» پاداش میده نه عقلانیت. و این سیستم همون سیستمی هست که علاوه بر دفاع از پژمان جمشیدی، دمار از روزگار هر کسی که ذرهای علیه فردوسی یا در نقد اشعارش حرفی بزنه هم در خواهد آورد. (به خوب و بدش کار ندارم)
بشخصه به حالت اول و مکانیزم بازار احترام میذارم چون سرشار از عقلانیت میتونه باشه. اما باید شاشید به حالت دوم چون صرفا یک گارد حفاظ هویتیه که حاضره به قیمت قربانیکردن حقیقت، از توتمهای خودش محافظت کنه. (کما اینکه اگر بعد از این همه نشونه و سیگنال بازم اثبات نشه که جمشیدی گناهکار بوده، همواره باید به قضاوتهای اجتماعی شاشید چون پتانسیل بالایی برای تبدیلشدن به جنون و فاجعه دارن)

این بخش نیازمند به حدی از دقت و بیرحمیه چون حال بیمار ما وخیم گزارش شده. ما در حال تعمیر یک سیستم بهشدت معیوبیم که کمکم توانایی دادن حتی یک خروجی مطلوب رو داره از دست میده. هر کاری که میکنیم، باید «بازگشت عقلانیت» در صدر اولویتهامون قرار داشته باشه.
درمان شناختی:
شاید مشکل اصلی ما این باشه که چه فردی و چه جمعی، مغزمون در حالت بقا گیر کرده. وقتی مغز درگیر حالت fight or flight باشه حالا چه به دلیل بحران اقتصادی، چه به واسطه بمباران غلط اطلاعاتی، یا چه با تهدید هویتی، تمام منابع پردازشی خودش رو به «سیستم ۱» (تفکر سریع و غریزی) اختصاص میده. «سیستم ۲» (تحلیلی و آهسته) که مسئول عقلانیت ماست، به دلیل کمبود پهنای باند شناختی عملا خاموش و بیاثر میشه!
راهحل در اینجا اینه که از غلظت این حالت بقا بکاهیم. در سطح فردی باید دنبال چیزی مثل پناهگاههای کوچک ذهنی بگردیم.این روزها به غلط در شبکههای اجتماعی مطرح میشه که مدام باید منطقه امن رو ترک کنیم و دنبال پیشرفت باشیم و امثال اینها ولی این سبک حرفها، هیچ پشتوانه علمی محکم یا حتی تجربی موثق ندارن.
انسان برای ادامهدادن و تابآوری در برابر مشقات زندگی نیاز به «فضاهای امن» داره و این چیزی نیست که مختص نسل ما باشه، از دیرباز وجود داشته و تا به اینجا در ما تکامل پیدا کرده.
مکانهای فیزیکی یا زمانی برای هر یک از ما وجود داره که میتونن نویز موجود در سطح جامعه رو ساکت کنن و ما حتما باید از این امکانات استفاده کنیم. خوندن کتاب، پیادهروی، هیچکار نکردن و کلی مورد دیگه برای ساخت این میکرو پناهگاهها وجود داره که هر فرد بهتر از دیگری برای خودش میتونه تصمیم بگیره در اینباره.
در سطح جمعی باید به دنبال «ثبات» به جای «آرمان» بود. جامعهای که مدام در حال تعقیب «آرمانشهر»های هیجانی و مبارزه با «دشمنان» باشه یک جامعهی بهقطع ایدئولوژیکه، یک جامعه در «حالت بقا»ی دائمیه!
درمان جمعی، پذیرش «خستهکنندهبودن» ثبات هست. تمرکز بر نیازهای اساسی، امنیت اقتصادی در باب اقتصادی قابل پیشبینی، کاهش تنشهای اجتماعی اون هم تنها در بستر «ثبات» و stability اجتماعی. «پهنای باند شناختی» جامعه برای پرداختن به مسائل عمیقتر، تنها به این شیوه آزاد میشه.
خلق واقعیت مشترک:
دیگر مشکلی که گریبانگیر ما شده، فقدان یک «واقعیت مشترک» یا Shared Reality هست که بهشدت حائز اهمیته. ما در عصر «پسا-حقیقت» گرفتار شدیم که بدین معناست که هر قبیله، منبع داده اختصاصی خودش رو داره و این دادهها به یکدیگر ترجمه نمیشن. اقیانوس اطلاعاتمون پر از «دادههای فاسد» و «نویز» شده.
این اقیانوس قابل پاکسازی نیست، آب آلودهای که به دریا ریخته بشه دیگه قابل برگشت نیست. تلاش برای پاکسازی اقیانوس صرفا باعث غرقشدن خودمون خواهد شد. تلاش باید به سمت حداثرسازی «اعتبار» دادههای پخشی توسط خود ما باشه. وبلاگ من، حلقهی دوستان من، هر نوع داده یا خبری که توسط من پخش میشه؛ یک سیگنال از سمت منه و من در اینجا نقش transmitter رو دارم. من یک node در این شبکه پیچیده اجتماعی هستم که خیلی فراتر از یک اپلیکیشن رفتار میکنه. اعتبارسنجی سخن من بر عهده خودمه. وقتی حرفی میزنم یا دادهای رو تحلیل میکنم، باید در جستجوی سیگنال باشم و داده خودم رو پاک کنم. ما نیاز به ایجاد جزایر کوچکی روی این اقیانوس دادههای فاسد داریم که بتونیم در اونها انبارهایی از دادههای عقلانی جمعآوری کنیم. واگرنه سرنوشت ما غرقشدن در گرداب نویزهاست.
درمان روایی و بازتعریف روایت مشترک:
یک فرد یا جامعهی آسیبدیده در «روایت تحت تروما» یا Trauma Narrative گیر میکنه. هویت او بر اساس «آنچه بر سرش اومده» تعریف میشه. این یک نوع روایت منفعله و «گذشتهمحور» عمل میکنه. این روایت، دقیقا همون «درماندگی آموختهشده» رو تقویت میکنه، زیرا فرد از پیش خودش رو «قربانی» ابدی تصور کرده!
مردم ایران متوجه نمیشن یا شایدم نمیتونن دقت کنن که دیگه واقعا مهم نیست که «چه بر ما گذشت؟». همه ما کمابیش میدونیم چه بر ما گذشته و هممون هم به نسبتهای متغیر اما تا حد زیادی قابل قبول، به درستی میدونیم چی شده که این شده. لذا باید به سمت «چه خواهیم ساخت؟» پیش بریم. به یک پارادایم شیفت اساسی نیاز داریم که ما رو از یک «پایان» به «نقطه شروع» جدید برسونه.
جامعهی امروز ما به شدت درگیر جدایی وجودی از جهانه. اونچه که کامو در اسطوره سیزیف به تصویر میکشه به عنوان تجربه فردی از روبهرو شدن با پوچی، برای ما تبدیل به یک تجربه جمعی شده. و چه بهتر!
وقتشه جمعا تصمیم بگیریم که میخوایم تسلیم نگاه سنگین محاق روی سرمون بشیم یا بیلاخی قاطعانه به سمتش نشونه بریم!؟
جامعه باید دست از تعریف خود بر اساس «شکستهای گذشته» یا «مظلومیت» برداره و هویت خودش رو بر اساس «مشکلاتی که اکنون میخواد حلشون کنه» و «آیندهای که میخواد بسازه» بازتعریف کنه. این روایت ماموریتمحور، یک روایت فعال و آیندهمحوره؛ روایتی که «عاملیت» یا Agency برای اعضای جامعهش خلق میکنه.
درمان رفتاری، عاملیت بهجای درماندگی:
همونطور که در مورد آزمایش سلیگمن گفتیم، درماندگی آموختهشده یعنی مغز یاد گرفته که تلاشهاش بیفایدهست. ارتباط بین «عمل» و «نتیجه» براش دچار انقطاع شده.
برای شکست این بنبست، سیستم باید «ببیند» که یک «عمل» هرچند کوچک، منجربه یک «نتیجه قابل اندازهگیری» میشه. این «عمل» باید مشخص، کوچک و در دایرهی کنترل باشه. ما باید به «عاملیت» مسلح بشیم!
برای من نوشتن و انتشار پست توی وبلاگ، صرفا بیان احساسات نیست. این یک عمل در ذیل «عاملیت» (Act of Agency) محسوب میشه. این یعنی: «من در برابر این نویز منفعل نیستم؛ دارم بالاخره یه کاری به نوبه خودم میکنم».
پیدا کردن داده سازگار با حقیقت، یک عمله؛ مهارت تشخیص سیگنال از نویز یک عمل دیگهست؛ به فراموشیسپردن درماندگی آموختهشده هم یک عمل دیگه در راستای تقویت عاملیته و و و ...

همونطور که میدونیم، وضعیت امروز ما از هر نظر وخیمه. لذا رسالت هر فرد در میان این بلبشو دقیقا چیه؟
وظیفه ما شاید نه نجات تودهها، بلکه حفظ «عقلانیت» و «حقیقت» حاصل از این رونده!
تلاش برای نجات تودههایی که در حالت بقا گیر افتادن، یک دام مسیحگونهست که منجر به فرسایش فرد ناجی میشه و عایدی خاصی برای جامعه در نهایت امر نخواهد داشت.
بهتره این monk in the dark ages بازیها رو کنار بذاریم و از این سانتیمانتالیسم لیبیدویی دست بکشیم. اگر محبتی داری، به مادرت بکن عزیزم ولاغیر.
وقتی تمدن در حال فروپاشی بود و بربرها کتابخانهها رو میسوزوندن، عدهای همزمان مشغول حفظ متون فلسفی، منطق و علم در نقاط دورافتاده بودن. ما باید حقیقت رو ورای این نسخههای خطی، در سبک زندگیمون نهادینه کنیم و این تنها راه برای شکست هیولای پوچگرای مذهبی حاکم بر جامعهست. اژدهایی که همچنان از محل نفت و منابع طبیعی تغذیه میکنه تا در نه تنها ایران بلکه درباره کل جهان، دروغ و ناراستی خلق کنه.
این افراد که شاید از قضا همین monkها بوده باشن، دانش رو برای نجات دنیای اون روز حفظ نمیکردن؛ بلکه صرفا برای آینده و برای حفظ «آیندگان» دست به این کار زدن. «عصر روشنگری» (رنسانس) دوباره فرا رسید، و حال چیزی برای خوندن و بازسازی وجود داشت!
اگر من آخرین نفری هستم که هنوز عقلانی فکر میکنم؛ باید همچنان همون یک نفری باشم که دنبال حفظ این عقلانیت و حقیقت حاصله از اون باشم. بودن من، خود، اثبات زندهبودن این عقلانیت خواهد بود.
مقاومت عقلانی در برابر ناراستی، بالاترین شکل مقاومته و اگر کسی «مقاومت» دوست داره؛ راه و رسمش اینه.
#عقلانیت_را_باز_آموزیم