به سویها، کرانهها، گوشهها، کنارهها، به پیرامونات، بنگر..
به گرداگرد فضایت، محدودهای که تحت تاثیر دم و بازدم توست، بدان بنگر..
بوی خاک، خاکِ مرده؛ بوی مرگ، مرگ خِرَد؛ بوی جنایت، ناهمسوی بشریت؛ بوی خون، که از کف شریانهای ملت میرود؛ بوی مرگ، همه خواهیم مُرد!؟
در روزگاری که فنایمان حتمیست، سیاهی خیمه زده بر سراسرمان، و در حالی که همهچیز در حال دفنشدن زیر تلهای خاک پشت به پشت بعدیست؛ تو بگو به چه نیازمندیم؟
آنگاه که شمس به مولانا فرمود..
ناامیدی، شروع نابودیست!
در پی یافتِ رهیافتی برای عبور از یاسِ رسوبکرده در دل عارف زمانه بود، یا تنها میخواست که با اعتراف به تلخی زندگانی و حقیقتهای بدطعم دوران، بدو تسکین دهد؟ که با وجود دردی که اگر رهایش کنی، تا استخوانهایت را، تک به تک، خُرد و خمیر میکند؛ همچنان میتوانی باشی!؟ چون که درد تو، درد من است!
به هنگام نعرههای بلند اهرمن زمانه، همواره اما میشود زمزمهای پیوسته با جریانی ثابت که در خطوط پیوستهی زمان جا خوش کرده را.. شنید!
شاید بفهمی، شاید بدانم. زمزمه چه ساخته پریشانپندار من باشد و چه بنفسه در تکاپوی شنیدن، اما وجود دارد. هر چه نگاهت را ایستا بر بنیان اهرمن کنی، باز هم تا آخرین لحظات باور نخواهی کرد، که این قحبهی لکاتهی معروفهی رجالهصفت، ماندنی باشد.
شاید ببینی، شاید ببینم. روزی در پسِ تمام این ظلمات که لکهای تاریک بر زیوِشمان خواهد بود تا نهایتاش، خورشید کهنسال در کمال آرامش و متانت بر صورتهایمان خواهد تابید و ما دگر دلهرهی پشتِ سرمان را نخواهیم داشت. کسی با ما کاری ندارد..
شاید بخواهی، شاید بخواهم. که عینکی که بر چشم زدهایم دیگر کدر نباشد، زیر پوستینهای دستساز خود قایم نشویم، از خودی و ناخودی نترسیم، نقصان خود را پنهان نکنیم، دل به غیب نبندیم، در بند ظواهر نباشیم، دلخوش به این مقدار نباشیم، در انتظارش نمانیم، خیال ناموجود را خلاصش کنیم..
آنگاه که شمس به مولانا فرمود..
حتی اگر دو نفس از عمرمان مانده باشد، نفس اول امید است، حتی اگر نفس دوم پایان زندگی باشد!
مطمئن نباش، اما در این خط که هستیم؛ روزی خواهد رسید که تکتکمان را از آلونکها بیرون کِشند و به واسطه عقایدمان، به ضرب گلوله یا با توسل به تیزی کارد (ب)کُشند!
به پیرامونت نگریستی!؟ هر دم و بازدمت هزینهایست برای پیشبرد اهداف و مقاصد ددمنشانه و زواردررفتهای که در کله پوکشان میپرورانند. حال تو یا با ایشانی، یا بر ایشان!
آزادی؟ حق انتخاب؟ معلوم است که داری(!). میتوانی آزادانه حرفات را بزنی و سپس، به میل خود، شیوهی شکنجه و مرگات را انتخاب کنی!
میتوانی آزادانه نگاهت را به هر سو بچرخانی، و از بین تمام جنایات و مکافات، آنیک که تو را کمتر زجر میدهد برای تماشا، انتخاب کنی!
میتوانی آزادانه به هر سمت و سو قدم برداری، و از بین تمام راه و روشهای نیستشدن، آن یکی را انتخاب کنی که به مدت بیشتری، تو را امیدوار و خوشخوشان نگه میدارد.
میتوانی آزادانه سرود آزادی با هر نغمه و نوایی سر دهی، و از بین تمام راههای خفهشدن و بریدهشدن صدایت، آن یکی را انتخاب کنی که فکر میکنی هنوزم نوایت از آن به در آید؛ با اینکه تا ابد خَپه میشوی!
دیدی!؟ همواره آزادی و انتخاب با توست..
تیک تاک ساعت، یک روز کسلکننده دیگر در میان سیاهی حاکم بر ما
زمانت را با روشهای جدید به هدر بده
قدری آزادی تا پاهایت را به تکهای از زمین شهرت بکوبی
منتظری تا کسی یا چیزی راهی را به تو نشان دهد
خسته از پرتوی کدر آفتاب، انتظار بیانتها برای باران
هنوزم جوانی و زندگی طولانی، هنوزم وقت برای کشتن هست
و روزی خودت را درمییابی که سالها با سرعت از تو عبور کردهاند
هیچکس به تو هشداری نداد، که کِی شروع به دویدن کنی، فرصت از دست رفته
و میدوی و میدوی تا به خورشید برسی، اما ذره ذره غرق میشود در افق
تا دور میدوی در حالی که پاسی بعد از پشت سرت ظاهر خواهد شد
خورشید همان است که بود، اما تو دیگر آنی نیستی که بودی
نفسهای سنگین، یک گام نزدیکتر به مرگ
هر سال کوتاهتر از قبل، گویی من هیچگاه زمان را درنمییابم
نقشههایی که همواره نقش بر آب میشوند، یا نیمهکاره باقی میمانند
کجایستاده در سکوت و استیصال
زمان میگذرد و آهنگمان به اتمام میرسد، گمان میکردم چیز بیشتری برای گفتن دارم
خانه، باز هم خانه
دوست دارم همیشه اینجا باشم، با اینکه میدانم ویران خواهد شد
نمیدانم چرا باید طعم تلخی روزگارم با متنی از ترانههای پینک فلوید همطعم باشد
با این حال، امید است که شیرین شود این تلخی با امید..
آنگاه که شمس به مولانا فرمود..
چون تاریکی دراز آید
بعد از آن روشنی دراز آید.
ظلمت کوتاه، روشنی کوتاه
ظلمت دراز، روشنی دراز!
شاید خواستی بگوشیش!