چه خوب میشه که زندگی و اتفاقاتش رو ، تمامن بپذیریم..
نه فقط بخشهای تعریف و تمجید ، یا تایید و تصدیقش؛ بلکه کُلش رو بپذیریم..
مثلن بپذیریم که ما ، مردمی بیلیاقت ، ترسو ، بزدل ، خودخواه ، بیشعور و حقیر هستیم که جونِ سایر آدمها برامون حتی قَدِ یه توییت هم ارزش نداره!
که اگر داشته باشه ، میخوایم سر همین هم برای بقیه منت بذاریم!!!
ما مردمی هستیم که عاشقِ صفهاییم؛ چه صفِ مرغِ منجمد باشه ، چه صفِ دلار ، یا صفِ ثبتنام ماشین ، یا صفِ روغن و و و...
مردمی که به راحتی گولِ پوپولیستجماعت رو میخورن و فکر میکنن اگر که یک هزارم حقشون رو با هزار جور منت و شو و نمایش بگیرن ، دیگه کولاک کردن..
وقتی دشمنت یه جا لخت میشه ، یه جا خودشو حسابی محجبه میکنه ، یه جا تا دسته شعاره ، یه جا با تمام قدرت میزنتت ، یه جا مهربونه و میخنده ، یه جا بر پیکرِ پرخونت میرقصه ، یه جا سفید میپوشه و جای دیگه سیاه ، یه جا مظلومه و لحظه بعدی سرت رو با خیالِ راحت میبُره..
وقتی دشمنی داری هزاررنگ که بدونِ ترس به تمام ارزشهای انسانی پشت کرده و حتی پاسداشت ارزشهای انسانی رو هم بر موازینِ قدرت و منفعتِ خودش به کار میگیره ، تو باید چه قدر احمق و نادان و بیهمهچیز باشی که هنوزم سر اینکه ، دشمنت ، دشمنت هست یا نه ، حتی از خودت سوال بپرسی!!؟!؟!؟!؟!
چه برسه که بخوای با بقیه بحث کنی!
چه برسه که بخوای ذرهای به دشمنبودنِ دشمنت شک کنی!
چه برسه به اینکه بخوای خدایی نکرده، برای دشمنت کار کنی!
تو چه بیشرفی اگه ، هنوزم فکر میکنی شَرَف.. بالاتر از عقل ، قلب ، تاریخ ، تجربه ، خانواده ، عزیزان و ... نیست. که مرگِ باشرافت ، هزار بار به زندگی به سبکِ بیشرفی میرزه..
که مرگ ، هزار بار به زندگی ما شرف داره!
چه شبی..
چه خوش که ما در این تاریکی مخفی شدیم. که از حدِ بیحدِ شرم ، یارای دیدهشدن نداریم. ایکاش تا ابد شب بود ، که نه ما دیده میشدیم و نه.. سری به بالای دار میرفت!
جونِ اون به جونِ من وصل بود که در حلقهای خلاصه شد ، که در زمینی حلقه مانند محبوس بود و از ترسِ حلقه پا سفت میکرد به زمین ولی به موازاتش ، حلقه همون دری بود و نشانهای از فتح!
فتحِ دلاورانه قلعه ترس ، از پسِ زندگی تحت لوای اهریمنانِ زمان که شان و منزلت انسان رو تا عمق کثافتشون پایین آوردن. این قلبُ باید کَند و انداخت جلوی سگ ، اگه برای مظلومیت دوستانمون نتپه و باید شاشید به این قانون و دین ، اگر هنوزم پشتِ ظلم و بیدادِ حرامزادگان و حرامنطفگان رو میگیره.
چطور شد که دین شد سنگری برای این بیشرفهای مزدور که بویی از هیچچیز نبردن!؟
که شرمم میاد کلمه "انسانیت" رو حتی نزدیک به این دیوصفتانِ خونخوار به کار ببرم!
که خجالتم خوب چیزیه!
که این غیرتی که چهل و خوردهای ساله تو ماتحتِ ما کردین هم خوب چیزیه!
که شرافت و اصالتم خوب چیزیه!
که این مردونگی هم خوب چیزیه جلوی شما که بویی از مردونگی و درستی نبردین!
که اگر یک روز از عمرِ مردانِ خدا باقی مونده باشه ، باید اون رو صرفِ نابودکردنِ شما هیولاهای بیمانند کنن که حتی یک دقیقه و یک ثانیه به بطالت گذروندن وقت و کاری نکردن علیه شما ، جنایته!
که یک دقیقه بقای بیشتر این توده بدخیم ، برابر با مرگِ هزاران نفر دیگه از جوانانِ این مملکته!
که هیولای اعظم ، دست ضحاک و داستانهای شاهنامه رو از پشت بسته و خودش شده نمونه بارزی برای هیولایی ماربهدوش که از خون و جون و مغز جوانان این میهن تغذیه میکنه و شهوتِ همهچیزخواهیِ کثیفش رو برای لحظهای ، ارضا!
به من بگو خواننده جان!؟ بهت بر نخورد!؟ اگه ذرهای چیزی درونمون مونده باشه؛
باید بپذیریم ، که خاکِ دو عالم توی هم سر ما کنن.
وای ببین چه خشمی بر من مستولی شده!
واقعن شرم نداره!؟ شرم رو اونی باید تحمل کنه که امروز صبح خبرش رو شنید ، اما حتی خمی به ابروش نکشید!
دوباره مثل همیشه ، سرش رو مثل گوسفند انداخت پایین و رفت دنبالِ زندگی روزمره بیارزشش که حیفت میاد حتی بهش فکر کنی. که برای ادامهدادن به این زندگی پستانه ، ذلیلانه و پر از خواری و ذلت ، چه دست و پایی میزنیم. به هر طرف نگاه میکنی ، جز بیشرفی و بیخردی نمیبینی.
و به هر سمتی از تاریخ که نگاه میکنی ، چیزی جز رشادت و انقلابِ همهجوره مردان و زنان پیشروی زمانه نمیبینی ، که این بساط تزویر و ریا ، و قتل و جنایت رو با یک نبرد تن به تن برچیده باشن!
از چی میترسی!؟ ما گور به گورانِ اندوهگین که آرزوهامون بادِ هوان و خیالاتمون تا ابد در قلمرو خیال میمونن و خاک میخورن؛ از چی میترسیم!؟ کبکِ سر در برف ، فردا نوبتِ توـه ، اگر تا این حد این زندگی و این جونِ لعنتی برات مهمه ، به واسطه جونتم باید یه تکونی به خودت میدادی اما ندادی!
تا ابد پشتِ این صفها بمون که لیاقتت چیزی جز کثافتخوری و نوکری کردن نیست!
اگر از شرافت بویی نبردی ، همون بهتر که سریعتر بمیری!
و اگر از شرافت خوردی ، چه بهتر که در برابر این زندگیِ ننگین ، طغیان کنی و حتی.. بمیری!
نه برای فداکاری ، چون این مردم لیاقتِ کوچکترین بخشش و کمکی رو ندارن. که این مردم هر چی به سرشون بیاد ، بی برو و برگشت حقشونه..
که اگر امروز از زمین و آسمون بر ما بلا نازل میشه ، نتیجه سکوت و لبخند زدن در برابر جنایت و نمایشهای لوسِ این حکومتِ ظالم و جنایتکاره که همه رو بهسانِ خودش ، خَر فرض کرده!
توف به این دیاثت و خباثت!
چه بیغیرتی اگه هنوزم این لباسِ تزویر رو به تن کنی و از نونِ حروم ، لقمه لقمه بخوری و از برنجِ طبخشده از خون ، مُشت مُشت به خیکِ گشادت بریزی!
اگر،
تمامِ هستی و موجودیت تو رو میشه با یه ظرف غذا خرید ، خاک تو همون سرت!
تمام ارزش و معنای تو رو ، با یه حلبی روغن میشه خرید ، خاک تو همون سرت!
هنوزم فکر میکنی باید توی صف وایستی که عقب نیفتی ، خاک تو همون سرت!
شک داری که توی یه جهنمِ سوزان زندگی میکنی ، خاک تو همون سرت!
هنوزم دنبال اثبات حقانیت راست و تیکه انداختن به چپی ، خاک تو همون سرت!
هنوزم منتظر ظهور یه نماینده غیبی از ناکجا آبادی ، خاک تو همون سرت!
اینقدر بیغیرتی که هنوزم بهت بر نخورده و همچنان در خوابی ، خاک تو همون سرت!
فکر میکنی اشتباه میکنم!؟
با خودت میگی احساساتی دارم رفتار میکنم!؟
به خیالت فکر کردی داشتنِ قرار و اطمینان از خودت ، هنره!؟
داری با خودت میگی ایول من چهقدر منطقیم که سکوت کردم!؟
باید شاشید به اون مغز و منطقی که بخواد الانم سکوت کنه و بگه طغیان کردن صحیح نیست..
باید جر داد اون دهنی رو که حتی الانم سکوت اختیار کرده و بسته شده که یه وقت...
چیه!؟ چشماتو ببند و گوشاتو بگیر..
منتها دفعه بعدی چنان بهت فرو میکنن که دیگه یاد بگیری این یه بازی نیست!
نمیدونی راجع به چی حرف میزنم!؟ پس خاک هفت عالم توی همون سرت!
اگر هنوز مایی در کاره و شرفی باقی مونده ، شورش علیه این ظلمِ آشکار الزامیست!