ما در طول روز ، کلی سوال میپرسیم. از سوالات پیشِپا افتاده بگیر مثل اینکه "فلان آدرس یا مثلا دستشویی کجاست؟" تا سوالات فلسفی مثل اینکه "من چرا دارم زندگی میکنم!؟"
و بحثِ من در حالِ حاضر ، سوالاتی که میپرسیم نیست ؛ بلکه با اون عاملی کار دارم که فکر میکنه میتونه به ما جوابی ، از این حیث بده که هیچ ارتباط و اتصالی به دنیایِ بیرون از ما نداره!
آیا جوابایی که این ندایِ پیغمبرگونهی درون به ما میده ، درسته!؟ اصلا این ندایِ مبهمِ اعصابخوردکن از کجا میاد!؟؟
هر زمان که به مشکلی بر میخوریم ، گندی بالا میاریم ، فاجعهای رو رقم میزنیم و اوضاع طوری پیش میره که ما اون رو پیشبینی نکرده بودیم..
سریعَن روی میاریم به یک نتیجهگیریِ مثلا خردمندانه و فلسفی که..:
"اووووه پسر ، بیخیال..! همش به خاطر اینه که جامعه رو به زواله. داریم نابود میشیم.! دیگه چه اهمیتی داره که چه قدر ری..م!"
این نتیجهگیری رو کی انجام میده!؟
آره! خودشه. من بهش میگم سموئیل ، یا همون حضرتسموئیل :)
وقتی دستم از همه جا کوتاهس و دیگه نمیدونم باید چطوری ری..مانهای خودم رو توجیه کنم ، میرم سراغ سموئیلِ درونم و اون هم به خوبی کارش رو انجام میده.
جوابایی که میده من رو مبهوت میکنه(!).. اون کارش عالیه. نمیدونم از کجا این جوابای خردمندانه و پخته و آزمودهشده رو میاره ، ولی هر جا که هست.. به نظر جایِ مطمئنیه!
اما و اما..
مثل همهی آدمای کوتوله و به ظاهر کودن دیگهای که تاریخ ، سرگذشتشون رو کامل و بهدرستی بیان کرده (مدیونید ذرهای شک کنید که در تاریخ تحریفاتی صورت گرفته باشه!) ، منم تصمیم گرفتم یقهی این پیامبر نازلکنندهی پیامِ وحی رو بگیرم و او رو بابت چرندیاتش بازخواست کنم..
خب ، که گفتی جامعه رو به زواله!؟ ببینم اینو از خودت گفتی!؟
از چه طریقی به این نتیجه رسیدی؟
عجب گزارهی مبهمی.! زوال؟ کُلِ جامعه!؟ چرا!؟
با همهی اینها من حدس میزنم که این یک عقیدهی شخصیِ که از قضا ، میلیونها نفر در داشتنش ، مشترکن!!!
اصلن ، منظور از جامعه در اینجا چیه!؟
همون جامعهای که هر روز به شکل ملموسی باهاش در ارتباطیم؟ زمانی که از خونه میریم بیرون!؟
شامل حسها؟ بوها؟ رنگها یا مزههام میشه!؟؟؟؟ میشه لمسش کرد یا مثلا چشیدش؟
ویژگیهای قابل اندازهگیری داره؟؟؟
شایدم منظور اون یکی جامعهس!
یک مفهومِ ذهنی که به صورتِ کلی درک میشه.. بیشتر شبیه به یک تئوری!
بحثِ کدوم یکیه!؟
جامعه رو به زواله!؟ مطمئنی سموئیل؟
شاید فقط این ماییم که رو به زوالیم! منو خانوادمو مردممو کشورمو هر چیزی که در محدودهی متصل یا نیمهمتصل به من هست..
سموئیل ، فکر میکنی این نطق شبیه به یک جور حسِ خودآگاهیه!؟
یا شایدم نه..
انگار اخبار ، رسانهها ، کوتولهها و حتی بلندقدام دارن مثل تو فکر میکنن و حرفای تو رو تکرار میکنن!
البته صبر کن ، احیانن این ما نیستیم که داریم حرفای اونها رو تکرار میکنیم؟
کی میدونه؟ من که یادم نمیاد مدرک قانعکنندهای مبنی بر اینکه اونها زودتر از ما از این حقیقت که جامعه رو به زواله پی برده باشن ، وجود داشته باشه(عجب جملهای شد :\ )..!
اوه! به گمونم مردم دارن توی اونهستاگرام هم همین حقیقتو تصدیق میکنن! حتی اگه شده به ضرب و زورِ قندشکن و چکش و بیل و کلنگ :(
پس تاجایی که من فهمیدم ، سموئیل..
تو انبوهی از دلایل و برهانهای کاملن درست و قانعکننده داری که تمامن با عقلِ سلیم جور در میاد و کسی نمیتونه بهشون خرده بگیره...
بنابراین ، ماشینِ تولیدِ ایدههایِ همهگیرِ همهپسندِ اجتماعی-احساسی ، به کمک رسانههایِ جریاناصلی و شخصیتهایِ سطحیِ پوچِ اغراقانگیزِ خودنخبهپندارِ همهچیزتمامِ عامهپسند ، در کنار کاربران آگاهِ دانایِ توانایِ دارای شعور و درکِ خودبهخودیِ عامهپسند پسندکُن ؛ به این سوال که "آیا جامعه رو به زواله؟" پاسخ مثبت دادن!
اما کاش یک درصد میفهمیدیم که چهقدر مسخره و مضحک به نظر میرسیم..
لطفا یکی منو ببنده به سُکّانِ کشتیِ ریشههایِ وجودیم که با ضعیفترین موج از سمت اجتماع ، به بیرون از کشتی پرتاب نشم ، درست مثل جَک سپروو در سکانس پایانی دُزدانِ جاکشِ کارائیب 2 (یا شایدم 3 یا 4 یا .. (درست یادم نیست)).
من به خودیِخود فکر نمیکنم! از بیرون بهم تلقین میشه.!
واکنشهای احساسی به بمبارونِ بیامانِ بولشتهایِ زرد و مزخرف؟ آهههههههههه پسر من عاشقشم!!!
یعنی ما نباید حتی یک درصد احتمال بدیم که درک من و تو از جهان ، یک تکانهی ناخودآگاهِ احساسی از لحظهی حاله؟ اونم نه همهی اونچه که در لحظهی حال وجود داره!؟ بلکه فقط بخشی از لحظهی حال که ما تونستیم ببینیمش؟ معلومه که نه دوستِ من!
فکر میکنی استراتژی خاصی پشت این مسیرهای فکری وجود داره!؟ که ما رو به نتیجهگیریهای مشخص برسونه!؟ کاملن درسته! البته که این فقط توی کشورهای توسعهیافته اتفاق میفته نه در قلبِ جهانسوم که مافوقِ خفنترین آموزهی رسانهای و اطلاعاتی-ارتباطاتیاش ، مقولهی دیساینفورمیشنِ!
اوه خدایِ من ، ضداطلاعات! عجب مبحث پیچیده و سطحِ بالایی! اگر بدونم ضداطلاعات چیه ، دیگه میتونم کار رسانهای مستقل خودم رو از فرداش شروع کنم و روزی دو سه هزارتا ممبر به مریدانِ نادانِ گلهگاومنشِ خودزرنگپندارِ گوسفندمغز خودم اضافه کنم..!
با همهی اینها ، من و تو بزرگسالیم مگه نه!؟ ما عقلمون میکشه دیگه! ما توانایی تشخیص درست و غلط رو داریم و به این راحتیها سرمون کلاه نمیره.. درسته!؟ معلومه که درسته عزیزم. گاددم رایت مای هانی!
یعنی ممکنِ که ما رو با پرت کردن حواسمون به مشکلاتِ شیرین ، از واقعیت و جریانِ مهم و حیاتی اطلاعات و اجتماع دور کنن!؟ البته که نه! معلومه که آره!!!
خب ، پس با این همه مزیت و با وجود زندگی کردن در یک همچین بهشتی ، چرا هر روز وقتی میخوایم از رختخواب بیاییم بیرون احساس درد و کرختی میکنیم!؟ انگار که با چسبِ چوب چسبوندنمون به لایه پارچهی نازکِ روی پنبهها و پشم شیشهای که زیرمون کباب شده از شدت حرارت باسنمون که داشته با بالا بردن دمای ترموستاتِ داخلی به تشویش درونیِ این سرمای انباشته در مخروبهای به نام بدنمون ، پایان میداده! البته اگر که چسب چوب روی پوست نرم و آفتاب مهتاب ندیدهی باسن مبارک و اون لایه پارچهای که بهش میگن روتختی ، جواب بده و اونقدر به کیفیت خوابمون اهمیت بدیم که روی تشکی از جنس پنبه و پشمشیشه بخوابیم ، اونم اگر که این دو رو با هم ترکیب کنن یا اصلا بشه ترکیبش کرد!؟ میشه؟؟ نمیدونم!؟ من که تو کار تشک و کالایخواب نیستم! بهترِ از زیرخوا... اوه شت اشتباه شد ، از کالای خوابدارا بپرسی :)))))
مثل این میمونه که در جامعهای درجه یک زندگی کنی..، که منتهاش هر روز بعد از خروج از منزل ، با رگباری از پِهِنهایِ بزرگِ گاو روبهرو بشی که از هر سمت ، به تو و جامهی تمیزت یورش میارن!
پِهِنهایی از جنس اخبار ، دانشگاه(یا شایدم دبیرستان یا هرچیزی که مربوط به تحصیل در گلهگاو انستیتو یا گوسفند کالج باشه) ، فشارعصبی خودبهخودی ناشی از فشار همسالان(که لعنت خدا بر آنها باد) ، اقتصاد از نوع فشلش ، دولت از نوع مهدکودکش ، قانون از جنس رندومش مطابق با عشق و حالش ، تمدن از جنس پلشتش ، کسبوکار از جنس گندهگوزیش و در عینحال ضعیفجثهاش و و و ...
و البته ، کی میتونه به اون %1 خوششانس که بهترین زندگی رو دارن حسودی نکنه؟!؟ همون یک درصدی که در هر گورستونی هستن! از ناف هائیتی بگیر تا اوکلندِ سنفرنسیسکو..
یه درصدِ ما هم احتمالا همشون توی پایتختن! یکمشونم توی اردکان.. شاید!
وقتی به یک درصدها فکر میکنم ، فقط نابرابری و اختلافِ سطحِ درآمد میاد توی ذهنم..
اوه پس من سوادم در حد یه بچه دبیرستانی کلاس هشتمی مونده و رشد نکرده؟ البته که نه چون من کلی پادکست گوش دادم! مگه میشه کسی که پادکست گوش میده و مقاله میخونه ، سوادش رشد نکنه!؟
یا نکنه که ما برای درک کلِ جهان به شکلی خاص ، شرطی شدیم!؟ نه بابا فکر نکنم!
هرچند که بغل گوشم تا کیهان رو هم به باد نقد و پرسش میگیرن در حالی که هنوز حتی درک درستی از ساختار صندلی که یک عمر بالاش نشستن ندارن و روی پلههاش میشینن ؛ به جای اینکه برن اون بالا روی نشینمنگاه اصلیش بشینن!!! اوه اشتباه گفتم؟؟ این مال اون اول کاریاشون بود که هنوز همهی مردم حاضر به سواری دادن بهشون نشده بودن!؟ همون موقع که فقط روضه میخوندن!؟ بد شد! حالا غیر از روضه، رپم میخونن ، کدم میزنن ، کاپ میذارن توی قهوهساز و کافی میزنن تو رگ سرِصبح که بتونن بَشّاش برن و به خوبی بری..نن توی جامعه :) همونی که رو به زوال بود (:)
شایدم ما فکر میکنیم که افکارمون مخصوص به خودمونه و بقیه عین ما فکر نمیکنن!؟ کاملا حق با ماست! مگه میشه که سطح نت رو افرادی پر کرده باشن که دقیقن عین ما فکر میکنن و طرزفکرشون با ما یکیه؟؟؟ دغدغههاشون همه از جنس یکیای ماست و دنبال همون چیزایی هستن که ما هم هستیم!؟؟! میشه!؟!؟؟ معلومه که نه! من و تو منحصر به فردیم.. این افکار حاصل ساعتها خودبهخودی فکر کردن و مکاشفهی درونی از اعماقِ روحِ روانشناختیِ ادراکِ متبرک به صفای شهودیِ ماست..!
یعنی ممکنه که اینها باعث بشه که من و تو خودمون رو خاص و دستبالا بگیریم و فکر کنیم که جهان بر مدار ما میگرده و ما در مرکزشیم!؟ اذن میکنیمو اونم میگه چشوم!؟ نه بابا ، مگه احمقیم!؟
به نظرت بهتر نمیشد اگر که همهی دنیا مثل من و تو فکر میکردن!؟ اینطوری از شر مزاحما خلاص میشدیم و میتونستیم تا ابد خودمون ، خودمون رو تایید کنیم و در شادی و خوشی زندگی کنیم..
اگر میشد خیلی عالی بود ولی پس دموکراسی و آزادیبیان چی میشه!؟
اوه درسته ، بیخیال ، ما که مثل نسل قبلی نیستیم ؛ ما متمدن و آزاداندیشِ آزادیخواهیم.!
پس مشکل کجاست اگر که ما هیچکدوم از این مشکلات رو نداریم!؟
مشکل!؟ کی گفته مشکلی وجود داره!؟
نهایتش ، بددهنی دیشبت با مامانت باشه که به خاطرش عذابوجدان داری و باید به همین زودیا داد بزنی:
"آ لاو یو مامااااااااااااااااااااااا!!!!"
خیلیم عالی...
عالی.
با همهی برحق بودنمون اما..
پس چرا هنوز احساسِ اضطراب عجیبی رو زیر پوستمون حس میکنیم که انگار میخواد خون رو با فشار از منافذ پوست به بیرون شلیک کنه!؟
چرا هنوزم بیش از حد فکر میکنیم!؟
چرا از چیزی که توی آیینه میبینیم ، متنفریم!؟
چرا اعتماد به نفسمون اینقدر کمه!؟
چرا باید قربانیِ شرایط باشیم!؟
چرا کنارِ دیگران احساس ناراحتی میکنیم!؟
چرا ناامیدیم!؟
چرا توی یه لوپ ناخودآگاه از ملال و تکرار گیر افتادیم!؟
چرا احساسات ، خودشون کلید دارنو هر وقت میخوان.. میان و میرن!؟؟؟؟
چرا بهترین قسمتِ روز من ، زمانیِ که گوشی رو میگیرم دستم و اسکرول میکنم تا زمانی که سرم سنگین بشه و حالم از خودم بهم بخوره!؟
و با این حال چرا فکر میکنم ، این منم که تنها کسی هستم که پاسخ معماهای بشری رو میدونه!؟ تنها کسی که صلاح انسان توی جیب کوچیکشه!
چرا و چرا و بازهم .. چراااااا!؟
البته حق با توعه دوستِ من!
هر چی تو بگی ، سموئیل..!
با همهی اینها اما من فکر میکنم ؛ یکی پشتِ همهی این ماجراهای سطحی و در عین حال پیچیدهیِ هر روز ماست که داره ازش سود میبره..!
سودِ اون ، ضرر ماست..
سودِ اون ، ما رو به فنا خواهد داد..
چه بسا ، این رو کسی داره میگه که قبلن خودش به فنا رفته.
???
پ.ن: اینها صرفن غرغر و پاشش تراوشات ذهنی به صورت رندوم و انفجاری نبودن. خوشحال و خرسند میشم اگر که به تفکر و ایدهی پشتِ اونها فکر کنید. اندیشهای که پشتشونه ، یک چیزی داخل خودش داره که در عین کثیفی در لایهی اول ، بسیار درخشان و ارزشمند در لایه زیرینه...