ویرگول
ورودثبت نام
Kasra
Kasraدر آینده انحراف معیار دیده شد!
Kasra
Kasra
خواندن ۱۲ دقیقه·۷ ماه پیش

سینوزیت اسپینوزا زیر چشمان خرقانی

به نظر شما چه‌قدر پیش میاد که دید یک نفر به زندگی در کمتر از ۲ ماه، ۱۸۰ درجه بچرخه و تغییر کنه؟ آیا این یک موهبت بی‌نظیر برای اون فرد محسوب میشه یا برعکس، یک‌جور نقص فنی به حساب میاد که او رو تبدیل به یک شخص ناپایدار و غیرقابل پیش‌بینی می‌کنه؟؟
البته اگر بخوایم از منظر کلان به موضوع نگاه کنیم؛ ما هر روزی که از خواب پا میشیم ممکنه یک آدم جدید باشیم (از دیدگاه ادبیات انسانی) و یا قطعا یک آدم جدیدیم (از دیدگاه علوم تجربی و بیوشیمی). برای همین اینکه یک تغییر دید اساسی به زندگی هم با این‌ها ترکیب بشه، خیلی چیز عجیبی نیست!


کاور موزیکای Foals واقعا وصف حال منه..
کاور موزیکای Foals واقعا وصف حال منه..


هفته پیش توی جاده بودم و به عنوان حسن ختام ۲ ماه پرتلاطم سرشار از آزار دیدن از حس «تنهایی» و در معرض کلی «دشواری» بودن، برای اولین بار چنان دردی رو حس کردم که به معنای واقعی کلمه داشتم زیر لب زوزه می‌کشیدم!
جالب اینجاست که درد ناشی از شکستن استخوان یا پیچ‌خردن مچ پا یا خونریزی داخلی و ... نبود. مکانیزم درد خیلی ساده بود و حتی می‌شد لحظه به لحظه مسیرهای درد رو از بیرون بدن هم ردگیری کرد.
من کنار شیشه ماشین بودم و باد کوهستان می‌خورد تو سر و صورتم، همین باد پیچید و رفت توی سیستم گوش-حلق-بینی و طولی نکشید که رفت توی دالان‌های پیچیده «سینوزیت»ـی.
من از دو سال پیش متوجه شدم که سینوزیت مزمن دارم و باید به خاطرش سبک زندگیم رو حتی عوض کنم (کلا هر چیزی که توی کله من هست داره خارج از فانکشن خودش کار میکنه)؛ ولی خب توجهی نکردم چون اصلا توجیه نبودم که سینوزیت چیه و اگر درگیر بشه چه بلایی سر آدم میاره.
اولش داشتم با باد کوهستان عشق‌بازی می‌کردم و خوشحال بودم که دارم آب‌وهوای منطقه‌ای رو تنفس میکنم که بخش عظیمی از خاطرات کودکی من رو به دوش می‌کشه و «خونه» من محسوب میشه. اما خیلی زود خونه تبدیل به جهنم شد و سردرد شروع شد..
اولش درد خفیفی بود که توی سرم می‌پیچید. میشه تفاوت میگرن رو با درد ناشی از سینوزیت از روی همین علائم تشخیص داد که درد ناشی از سینوزیت، نقاط مشخصی داره و مدام در حال جا‌به‌جایی از یک سمت به سمت دیگه‌ست و به مرور، پشت چشم‌ها، ابروها، بینی و حتی دندون‌های ردیف بالا رو هم درگیر میکنه.
درد بعد از حدود ۴۰ دقیقه، به چنان شدتی رسید که من ناخودآگاه داشتم زیر لب کلمات نامشخصی که احتمالا بد و بیراه بود زمزمه می‌کردم. راننده خیلی آدم ریلکس و بی‌خیالی بود و توجهی نمی‌کرد و سیگارشو می‌کشید و مسیرشو پیش می‌ر‌فت، اما من داشتم به معنای واقعی کلمه؛ «درد» می‌کشیدم.
یک جا حس کردم ابروی راستم می‌خواد منفجر بشه و نصف صورتم بترکه ولی خب این اتفاق نیفتاد. دردی که در این ماجرا حس کردم، کل سفرم رو تحت تاثیر قرار داد و منو برای حداقل ۱ هفته تو شوک برد.
اولش با خودم گفتم: « حالا که این‌طوری شد، پس {درد} بهترین آموزگار آدمیزاده. بعدش یکم فکر کردم دیدم که بهتره به این پدیده بگیم، {واقعیت}. ولی در نهایت به این نتیجه رسیدم که خود {طبیعت} اون عنصری بود که داشت از طریق همه این ماجراها با من ارتباط می‌گرفت.»


وقتی درد خودم رو با اجداد خودم مقایسه می‌کردم اما باعث خجالتم می‌شد. طرف چند قرن پیش اصلا وقت نداشت حتی به این فکر کنه که «طبیعت» چیه و چه‌طوری طرف حساب ماست؛ بلکه می‌رفت در بطن ماجرا و طبیعت رو با کروموزم کرومزوم خودش می‌زد تنگ ژنش!
تراپی؟ یارو اصلا وقت نداشت حتی به این فکر کنه که آیا اصلا باید فکر کنه؟ به فرض که یکی ازش می‌پرسید «زندگی برات چه معنایی داره؟» و اون با زبون اشاره می‌گفت فقط به ابقای خودش و اطرافیانش توجه می‌کنه.
فکر نه، توجه می‌کنه!
شاید براتون جالب باشه اما اخیرا فهمیدم که Thinking با Cognitive Processing فرق داره و اونی که سخت‌تره دومیه نه اولی.
یعنی یک روز توی باشگاه هست که پشت سر مربی راه میفتی و هر کار میگه رو انجام میدی؛ اینجا ممکنه فکر کنی اما فعالیت شناختی خاصی رو انجام نمی‌دی. فرداش که خودت باید تنهایی بری و کار کنی؛ نیاز داری تا تصمیم‌ بگیری و بر مبنای تجزیه‌وتحلیل شخصی خودت، کار کنی که این یکی میشه پردازش شناختی و اینه که سخته و این سختیه که باعث میشه بی‌خیال انجام کار بشی.
به بیانی اگر درگیر «فکرکردن» صرف باشیم؛ نه تنها از Do Something که یک شریعت تام هست پیروی نکردیم، بلکه حتی سلولای خاکستری و آینه‌ای و امثالهم رو هم به کار ننداختیم که طی پردازش‌های شناختی درگیر میشن و یه چیزی رو میسازن (خوب یا بد - کم یا زیاد)!
(به قول آخوندی) در واقع خود شخص من، قریب به ۳ تا ۴ سال عمر خودم رو به باد نیستی دادم چون تماما درگیر thinking بودم دریغ از اندکی عمل یا یک‌ذره به کار انداختن مغز برای شناخت اطراف..
یعنی من ورژن ۱۸ ساله خودم رو بیشتر از ۱۹، ۲۰، ۲۱ و ۲۲ خودم قبول دارم چون در اون زمان در کمال خامی و گیجی در واقعیت؛ اما جسارت پریدن وسط بازی رو داشتم و با همه عیوب و ناکاملی، حداقل بخشی از ماجرا بودم.
البته تجربیات این ۴ سال تفکر یا «گیرکردن» توی چیزها و مسائل رو نادیده نمی‌گیرم و اتفاقا اینا خیلی قراره عصای دستم بشن در آینده و حتی همین حالا، منتها چی می‌شد اگه همون‌طوری یله می‌رفتم وسط کار(؟).


اما خودمونیم، انگار همه‌مون کمابیش از قضیه پرتیم. شما همین دروغ «Work and Life balance» رو در نظر بگیر که بیش از همه دهه هشتادیا رو درگیر کرده.
من با اینکه در افکار غرق بودم، ولی توی این سال‌ها هیچ‌وقت پلنی جز پلن «مثل سگ‌ کار کردن» نداشتم و توی بازه‌های زمانی کوتاه‌مدت و موقت وارد این حالت می‌شدم و خارج می‌شدم.
یعنی به یک میزان خوبی نسبت به اطرافیان، من این سبک زندگی کار زیاد رو تجربه کردم و حداقل میدونم در آینده چی در انتظارمه. جنسن هوانگ در همین راستا از عبارت «Work and Life harmony» استفاده می‌کنه به این منظور که «مثل سگ کار کردن»‌ فقط در لحن و ظاهر خیلی سخت و سگی به نظر میاد.
در اصل کار ایده‌آل باید همواره در تمام ساعات روز جریان داشته باشه و با بافت زندگی گره بخوره. این‌طوری میشه هم زیاد کار کرد و هم از شکل‌گیری دوگانه دروغین و مضری به نام «زندگی vs کار» مانع شد.
اروپا و آمریکا برای حدودا دو دهه به این خواب خرگوشی فرو رفتن و شعار تعادل بین کار و زندگی دادن، هفته‌های کاری ۴ روزه رو تست کردن، دو روز کاملا آف آخر هفته رو تجربه کردن و فرهنگ «گشادیسم» رو ترویج دادن که من اونو در امتداد همون هفت‌رنگ‌بازی‌ها و فمنیسم و امثالهم به حساب میارم.
این بازی‌ها به چیزی جز فاجعه امروزی ختم نمی‌شد و حالا که اثرات اون سیاست‌ غلط فکری و عملی رو دیدن، به خودشون اومدن و دارن پشت دست معلوم‌الحالای جدیدی پیش میرن که به خیالشون، «راست افراطی»ان اما در واقع چیزی جز high at all times نیستن.
امثال جو روگن و ایلان ماسک خودشون پشت دست لیبرتارین‌ها با پرچمای زرد جلو میرن و از لیبرتاریانیسم امروزی هم در نهایت چیزی جز بازتولید نظام استبداد و خودکامگی در نمیاد.
اگر اون‌هایی که میندیشن، دقیق‌تر نگاه کنن، باز هم نمیشه چیزی جز شوآف و حماقت دید که داره گسترده میشه. حالا چه بهش برچسب چپ میزدن تا پیش از این، چه برچسب راست بزنن پس از این..

اون طرف ماجرا یک امپراطوری قدیمی رو داریم که بعد از ۲۰۰ سال مرخصی استعلاجی دوباره به چرخه قدرت برگشته و داره بی‌سر و صدا بالا میاد.
چین علی‌رغم فرایند توسعه نسبتا ناپایدار و آن‌بالانس خودش، تونسته با پیروی از شریعت do anything (حتی فراتر از do something مدل جنوب خلیج فارس)، طی یک فرایند آزمون و خطا و دستیابی به یک مدل پایدار از پیشرفت و صنعتی‌گری، برسه به جایی که بشه خطر بالقوه برای شیطان بزرگ.
هرچند روی کاغذم حساب کنیم، اژدها نمیتونه نهنگ رو ببلعه چون حتی در صورت بلع، هضمش ممکن نیست. با این حال، چین با بالانس کار و زندگی نشده چین. دهه هشتاد میلادی، کله‌گنده‌های حزب کمونیست به این نتیجه رسیدن که مائو زیاد تفت می‌داد؛ منتها برای اینکه نه سیخ بسوزه نه کباب؛ ما پوسته مائو رو حفظ میکنیم و وانمود میکنیم همون احمقای سابقیم، اما در واقعیت تبدیل میشم به یک کشور صنعتی و پیشرو که تا جای ممکن به برقراری ارتباط با دنیا به دیده مثبت نگاه کرده و دست از چپ‌بازی‌های خلاف طبیعت برمی‌داریم.
برای همین با یک چرخش اساسی در مدل کار و مانیفست حزب و با پیروی از قانون ۹۹۶ (۹ صبح تا ۹ شب مثل سگ کار کردن در ۶ روز هفته) تونست به جایی برسه که الان هست.
در حال حاضر در برخی از زمینه‌ها، کل زنجیره تامین داخل چین شکل گرفته و در چنان ابعاد و عظمتی دارن کار و تولید میکنن که همتای آمریکایی حتی به خواب شبشم نمی‌بینه.
یعنی برای مثال ممکنه حجم بار دریایی حمل شده از بعد از جنگ جهانی دوم تا به امروز برای آمریکا معادل بشه با مثلا همین حجم در چین که توی یک ماه انجام میشه و یک چیز روتینه!
البته این توهم که چین یک دفعه بیاد بالا و همه رو تار و مار کنه خیلی قابل باور نیست؛ ولی حداقل الان میدونیم که چین دیگه لب و دهن خالی نیست و سنبه پرزوری پشت قیافه‌ای که میگیره داره.

اما برگردم به خودم. من یه چرخش قهرمانانه هم پارسال همین موقع داشتم بعد از دیدن انیمه فول‌متال. یکی از کاراکترهای شرور داخل داستان، یک دختری بود که در اصل تبدیل میشد به یک موجود شبیه دایناسور که بدنش تشکیل‌شده بود از اجساد هزاران قربانی و روحش هم دمی از هزاران روح زندانی بود.
من همین رو وام می‌گیرم در ساختار ژن‌های انسان. من نوعی، حاصل ترکیب میلیاردها یا بیلیاردها ژن مختلف از آدمای مختلف در گذشته‌ام و دلیل رندوم بودن آدم هم ممکنه همین باشه. اینکه هر ترکیبی داره ساز خودش رو میزنه و هر جز داره برای خودش طبل میکوبه.
من که خیلی چیزی در این باره نمیدونم ولی از طریق همین تصاویر ناقص و بعضا اشتباه، میتونم یک تصور محدودی از بعد مرگ داشته باشم.
اینکه در نهایت این اجزا برمی‌گردن به خود اکوسیستم و اگر خوش‌شانس باشن میتونن مثلا ۱۰۰ سال دیگه دوباره به شکل یک موجود زنده ایفای نقش کنن.
البته که همیشه هستن، منتها اینکه دوباره بتونن به اندازه الان من، در فعل و انفعالات طبیعت نقش ایفا کنن اما خیلی درصدش کمتر میشه.
یعنی علی‌رغم ناچیزی بی‌کران انسان در برابر کل ساختار طبیعت، اما قدرت عمل و میزانی که میتونه بر این طبیعت تاثیر بذاره به نسبت سایر موجودات، خیلی خیلی بیشتر هست + اینکه ما میتونیم حرفم بزنیم و میتونیم خودمون رو بازشناسی هم بکنیم!
برای همین اگر ترس لحظه مرگ رو فاکتور بگیریم، احتمالا مرگی وجود نداره که بخواد ترسی ازش باشه. یعنی من هنوزم میتونم اثر زنده‌بودن بابابزرگ خودم رو مثلا در درختا یا خاک اطراف محل دفنش حس کنم یا شایدم از اثر بازدمش در خونه‌ای که توش قبلا زندگی می‌کرده حتی اگر اون خونه با خاک یکسان شده باشه!
من حتی کیبوردی که الان دارم باهاش تایپ میکنم رو هم جزی از فیزیک و «بودگی» خودم تصور می‌کنم. این‌قدری که اثرانگشت من روی این کلیدها حک شده روی هیچ‌چیز دیگه‌ای توی این جهان نقش نبسته.
حتی ماشینی که پشتش میشینیم رانندگی میکنیم در طول روز برای لحظاتی بخشی از فیزیک ما میشه، لباسی که تنمونه یا اون لایه کرم ضدآفتابی که روی پوست صورت و دسته، حتی سیگاری که میکشیم هم برای یک بازه زمانی ۵ دقیقه‌ای بخشی از فیزیک ما میشه..
جدای از همه این‌ها، من مطمئنم تا ابد در ذهن یکسری از آدم‌ها جا خوش کردم و این اطلاعات حتما یه جایی از dna اون‌ها کد شده و شاید یه روزی در هزار سال آینده، در dna یک موجود زنده دیگه با حتی شده یک ژن حامل، دیکد بشم و دوباره بتونم یه نگاهی به اطراف بندازم!
چه بسا من الان مثلا بخشی از ژن‌های بقایافته خرقانی باشم که از خاک قلعه نو خرقان تا شهرای اطراف رو طی‌کردن و رسیدن به نطفه‌ای که شده من!
و حالا من شدم چشمای خرقانی که داره چند قرن بعد از آخرین باری که زندگی کرده بود، جهان رو وارسی می‌کنه.


لذا به‌نظرم کمابیش باید طبق سنت‌ها پیش رفت. حتما که باید خلاق هم بود و حتما که باید سنت‌شکنی هم گاهی کرد اما واقعا درک نکردیم که ما تا چه حد به سنت‌ها و اجدادمون مدیونیم.
این ایده که هر انسان از بدو تولد آزاده حداقل از این نظر که بدهی خاصی به نسل‌های پیشین خودش نداره و مختاره بره دنبال هر کاری که دوست داره، با گذشت زمان برای من هر روز غیرواقعی‌تر از قبل به نظر می‌رسه.
من با هر قدم جدیدی که توی زندگیم برمی‌دارم، بیشتر از گذشته نسبت به گذشتگان خودم احساس مدیونی و بدهکاری می‌کنم و هر لحظه میل و ولعم برای تسویه حساب باهاشون بیشتر میشه.
کار ندارم جدم کوروش کبیر بوده یا امام رضا علیه السلام، من به هر حال به خط نسلی پشت سر خودم این دین رو به گردن دارم که حتی شده یک قدم، اما بهتر از اونا باشم؛ یک قدم جلوتر پا بذارم.
فکرکردن به اینکه چرا اصول این‌طوری حکم میکنن که ما حتما یک درصد هم که شده از گذشتگان جلوتر و بهتر باشیم، چیزی جز اتلاف وقت نیست کما اینکه جوابی هم داشته باشه.
تجربه میگه بهتره که بهتر بشیم و باشیم و برای اثباتشم میشه به همین تجربیات روزمره بسنده کرد (طبق سنت هیوم که تجربه رو خواهر و مادر هر نوع یافته بشری می‌دونه). مثلا من اگر کیفیت شغل خودم رو نسبت به پدرم بالاتر ببرم، پول بیشتری ممکنه در بیارم و باهاش کارای مثبت بکنم و اطرافیانم رو دست بگیرم. چی بهتر از اینکه به یک نفر که نیاز به کمک داره، کمک کنی و مانع رو از سر راهش برداری؟
به نظرم هیچی کامل‌تر و زیباتر از «واقعیت» نیست. واقعیت خروجی تمام و کمال ساز و کار طبیعته. طبیعت چیزی جز «واقعیت»های جدید خلق نمی‌کنه و ما به عنوان انسان اگر بتونیم گپ بین واقعیت‌ها با حقیقت‌های خودمون رو پر کنیم (به هر روشی)، می‌تونیم از دیدن این زیبایی لذت وافر ببریم.
جدای از لذت که کمترین اثر در معرض واقعیت قرارگرفته، اون‌چه که بعد از ملاقات طبیعت به شکل تام رخ میده، می‌تونه بالاترین و ارزشمندترین تجربه انسانی که سهله، بالاترین تجربه یک موجود زنده در هر سطح و اندازه‌ای باشه.

گویی که کل هدف از این دنیا این بوده که طبیعت خودشو قطعه قطعه کنه و ببینه این قطعات کوچک منشعب از خودش، تا چه حد تخم اینو دارن که با تمامیت کار ملاقات کنن؟ طبیعتی که ما تماما باهاش هم‌جنسیم و فقط بین این گوشتا و پوستا و استخونا یادمون رفته که به واقع چی هستیم..
یه نقطه، سر خط.
















کارطبیعتدیوید هیومچینمای اسمارت ژن
۱۷
۱
Kasra
Kasra
در آینده انحراف معیار دیده شد!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید