روی زمین سرد بودم، دراز به دراز، پشت به پشتِ تختِ زمین، من گرم، زمین سرد، من خم، زمین صاف، من خواب، زمین بیدار. من اینجا، هستاری آنجا!
با این حس که داشتم روی زمین کشیده میشدم بیدار شدم. پاچه شلوارم به دندان موجودی گرگمانند بود و با قدرتی مهیب در آروارههایش، مرا به سمتی نامعلوم میکشاند!
از طرفی آماده بودم با فریادی بلند، زنجیر وحشتم را صدتکه کنم و به او نشان بدهم که حاضرم تا آخرین نفس بجنگم تا از شرش خلاص شوم. از طرفی حسی از درونم میگفت، فقط خموش باش و نظاره کن که چه خواهد شد..
«اگر میخواست بلایی سرم بیاورد تا حالا مُرده بودم!»
کمکم رسیدیم به بالای تپهای که به نظر میرسید بلند بالاتر از انواع همسان خویش در اطراف بود. تلی از برگ آن نزدیکی بود. جرئت کردم که آشکارا نشان دهم از خواب بیدار شدهام.
ناگهان تَل تکانی خورد و موجودی از آن به بیرون جهید!
گرگی آبستن که با سرعت از من گریخت. هراسان به اطراف خویش نگاهی سریع انداختم اما خبری از آن قاصد آروارهآهنین نبود.
صندلی چوبی با پایههایی ظریف از آن معرقهای لهستانی، رو به افق، انتظار مرا میکشید. ترسان و لرزان خودم را به آن رساندم و روی آن نشستم. عجب حسی داشت!
حس کردم گرما و آرامش به آرامی از انتهای ستون فقراتم به بالا میآید و از طریق عصبهای متصل به آن در جایجای بدنم پخش میشوند. از ترکهی سفت و سخت میانه بدنم تا سر انگشتانم، تا نوک موهایم و تا تیزترین نقطه در انتهای شیب بینی. سراسر آرامش شدم و حال انگار او آنجا بود، درست در کنار دست من..
دشت در برابرم، زیر نور ماه، آرام با نسیم به حرکات خود وزن میداد. گهی چپ، اندکی بعد راست. سایههایی زیر مهتاب، که شکسته شکسته و بریده بریده با سرعتی بسیار، در مقابل دیدگانم حرکت میکردند. و ارواحی آشنا که حضورشان را به خوبی حس میکردم.
پشت سرم، احساس میکردم دیواری بزرگ و بلند قرار دارد که هر گونه تهدیدی را از من دور میسازد. هر کی نداند او خوب میداند، من همیشه از پشت سرم میترسم. داستانهایم مرا برای آینده آماده میسازند و در برابرش، به من سکونی آرامبخش میدهند که گمان نکنم حتی در آغوش فرشتگان هنگامه پیشازندگی هم آن را تجربه کرده باشم. اما گذشته همواره با حقایق پر شده، با خون اجدادم که نقشی بیمعنا اما پرمفهوم بر دیوارهای شهرهای ویرانه ساخته..
همواره آرزو داشتم دیواری پشت سرم باشد، تا از شر حقایق پشت سرم در امان باشم و همچنین، خنجری فرصت ورود به پهلوهای آسیبپذیرم را نداشته باشد. پهلو به پهلو در تمام این سالیان، آنقدر خنجر در من فرو رفته که دیگر تحمل یکی دیگر را ندارم. ترجیح میدهم خنجر بعدی، آخرینش باشد.
از طرفی پاهایم قلقلک میشدند. آه اینجا را ببین! بچه گرگهای مشکی!!!
آههههه اینجا را ببییین. سر تا سر دشت پر از گرگهای کوچک و مشکیست. همه جا هستند. برخی زیر مهتاب خود را ورانداز میکنند، برخی با هم کشتی میگیرند، چندی بیهدف به اینسو و آنسو میدوند، بعضی هم با متانت نشسته و به من خیره شدهاند. نگاهشان به من فشاری وارد نمیکند، به سنگینی نگاه انسانها نیست.
و در دور دست و روی تپهای کمتر مرتفع، مادرشان را میبینم که احتمالن آخرین فرزند خودش را آبستن است. نگاه او بسی سنگین و کُشنده است، اما به من نگاه نمیکند، در واقع حتی برایش مهم نیست که منی وجود دارم. او فقط به آرامی به دور خودش میچرخد و حلقه میزند!
حرکات این موجودات عجیب است. گویی در نمایش جمعی اینها، من هم سهمی دارم؛ به صرف تماشای قوس و انحنای کمنظیرشان که زیر نور ماه خودنمایی میکند.
ناگهان همسفری آشنا کنارم ظاهر میشود. خودش است، دوست قدیمی!
خطاب به من میگوید:
خوب نگاه کن. اینها وارثان میراث پدران و مادران ما هستند. این تولهگرگهای کوچک با اطواری پر نمک، سرزمین مادریات را در کنترل خود خواهند داشت و بر آن فرمان خواهند راند.
زمینی که مالکیتش روزی با ما بوده، خیلی زود در آیین تاجگذاری پشت بنچاقشان ثبت خواهد شد. آبی که مینوشیم را سرچشمه آنها خواهند بود. خوراکی که بر ما اطعام بود در اختیارشان خواهد بود. آیینمان، خاطراتمان، ممالکمان، هرآنچه که فکرش را کنی، زینپس متعلق به آنهاست.
چه حسی داری که آینده دودستی پیشکششان شود!؟ گمان میکنی این تولهگرگهای مشکی تا ابد بامزه و بیگناه میمانند!؟ اگر دقیقتر گوش دهی، میتوانی صدای نالههای نسل اندر نسلمان را بشنوی که زیر این دشت بر حال و روز نوادگانشان شیون میکنند. کارمان زار است دوست قدیمی، ظاهرن این پایانی بر شکوه ماست. زمانمان به اتمام رسیده و گرگها بر ممالکمان حکم خواهند راند. ترجیحت این است که رقص صاحبان آینده را تماشا کنی یا قبل از معرکه از خطر بگریزی!؟ پاسخت چیست مرد؟
با اندکی مکث، پاسخی به او دادم که گویی صاحبکلامش من نبودم(!)؛
منم از دیدنت خوشحالم دیرینمرد بزرگ. بگذار پاسخی به سوالات اغراقآمیزت ندهم. هر چه باشد، هماینک فرصت دارم تا اندکی قبل از طوفان، بر آرامشی که مواج بر ساحلم میزند، تمرکز کنم و از آن لذت ببرم.
میدانم. این گوله کامواهای تیرهرنگ، با وجود اینکه امشب زیر ماه حتی صدایشان شبیه به جیغ هم نیست، روزی برای تمام خلق و حتی اجرام آسمانی هم شاخ و شانه خواهند کشید و همهچیز و کس را به یوغ بردگی خود میکشانند. با اینوجود یار دیرین، نگاهشان کن، مگر میشود اینها به کسی آسیب بزنند!؟
دستانشان آنقدر کوچک است که به سختی میتوانند بایستند. رهایم کن رفیق، بگذار یک امشبی را در آرامش باشم. هرچند این آرامش، حاصل از تماشای رقص دشمنان دیرین و خونین من در آیندهای نهچندان دور باشد..!
اما دوست قدیمی، هماینک اگر کاری نکنی، دیگر کاری نخواهد بود که بشود کرد. در هیچ زمان و برای هیچ آیندهای..
دنیا همچو سردابیست و من همچو مردهای متحرک که گهگاهی حس میکنم شاید اینجا باشم در حالی که نیستم. بر فرض که میتوانستم جلویشان را بگیرم، من برای این دنیا چه دارم!؟
غم من بیپایان است و همه فکر و ذکرم محبوبیست که سالها از او دور افتادهام و میدانم دیگر او را نخواهم دید.
این دنیا پیوسته، هر روز مرگی تلنبار بر مرگ پیشین من است و من چیزی نیستم جز روحی سرگردان که قرنهاست آواره است. خانه آنجاییست که برایت مهم نباشد پشتت دیواری هست یا نه. و من همواره به پشت سرم خیرهام!
وضعمان مانند مطرودی در میان مردمان خویش است که دیگر یاری ندارد، همبازیان کودکی، آموزگاران قدیمی، همسایگان و آشنایان، همگی حتی حق نزدیک شدن به او را ندارند. گر در خیابانی قدم گذارد، همچون بیماری جزامی از او حذر خواهند کرد. آری رفیق قدیمی، من در خانهی خود، غریبم..
دشت برای اهالی پیشین وقت چندانی ندارد، غروب فردا، بهتر است که رفته باشی. فردا دیگر از آن ما نیست.
میدانم، بگذار برای آخرین بار این منظره را به تماشا بشینم. میدانم که بعدها بابت هر لحظهاش خودم را لعنت میکنم که چرا بیشتر آن را به نظاره ننشستم.
سرزمینمان هیچ، امیدوارم حداقل روزی تو را دوباره ببینم.
بر سر مزارم!؟ نترس. حتی اگر بمیرم نیز منتظر ملاقاتت خواهم ماند. با مرگ سرزمینم، بیدرنگ من هم خواهم مرد. اگر باز هم دنیایی بود، مرا آنجا ملاقات کن.
و حرف آخرت؟
بدرود یار دیرین، بدرود.. خانه، بدرود..