Kasra
Kasra
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ سال پیش

من-تو

هی مرد، لطافت و نرمی رو بذار برای زن‌ها، کارهای مهم‌تری داری..

همیشه همین‌طور شروع میشه. چه به اصرار فروید و چه به اصرار کابوس‌های آمیخته با خاطرات!
گذشته اون‌قدر واضح جلوی چشمام مانور میده که انگار شده آینده‌ام. تاثیری که میتونه بذاره و میذاره، قطعا خیلی بیشتر از چیزی هست که بشه گفت آینده میتونه از دست این همه پیش‌ساخت و پیش‌پرداخت ذهنی، قسر در بره..!
تصویر یک مرد، مردی قوی با آرمان‌هایی والا از جنس افتخار و ایثار. مردی مقتدر، بی‌رحم و منظم. مردی که باید قدرتش رو به رخ بکشه تا هر لحظه بیانگر وجود و صحه‌گذاری بر بی‌آمیغی این قدرت باشه!
مرد مرد مرد، زرشک هویج بادمجان!
من مردانگی رو تحت تاثیر شعارهای فمنیستی و افراط رسانه‌ای که مثل خس خس گلوی یک بیمارِ طاعونی میمونه، نفی نمیکنم و کنار نمی‌ذارم؛ بلکه مردانگی رو از حیث پشتوانه معنایی و سنتی که داره بی‌اعتبار می‌کنم و معنای جدیدی بهش میدم. شاید حتی بخوام اسم جدیدی هم روی اون بذارم، مثلا انسانگی در باب تمسخر مفهوم مردانگی و اعلام انزجار از بازی با کلمه و مفهوم "انسانیت"!
فکر میکنم دیگه همه ما از زندگی در یک سیرک بزرگ با کلی دلقک کوچیک زیر نظر دلقک آلفا، و همچنین سر و کله زدن با والدینی که حتی علی‌رغم اعلام مخالفت ظاهری با دلاقکه، خودشون هم در باطن با همین جماعت همسو و جهت هستن و بیش از هر زمان دیگه‌ای، خسته شدیم و به ستوه اومدیم!


اندک اعتباری اگر هست..

فکر میکنم حق دارم بعد از یک دوره طولانی بمباران تربیتی-اعتقادی از سمت شیعیست‌ها و مردانِ مردانه مردانه‌کنان سنتی، و البته بعد از یک دوره پر پیچ‌و‌خم در دنیای کاوش‌هاش شخصی در میان تجربیات شخصی یالوم، موعظه‌های گرم و نرم بوبر، شهودات یونگ، تلخی و سیاهی فروید، عرفان رومیِ جان، گفتگوهای والش، نطق‌های بلندبالای یونانیان باستان، افاضات پیترسن و حتی چرندیات زرد و عامه‌پسند، به این نتیجه برسم که معتبرترین راه و روش در زندگی من رو، نه خدا، نه دین، نه دیگران و نه هیچ عامل بیرونی دیگه‌ای تعیین میکنه؛ بلکه تنها چیزی که به زندگی من معنا میده و من رو حرکت وامی‌داره، قول‌هایی هست که دادم و مسئولیت‌هایی هست که بر عهده گرفتم؛ هر چند معدود اما در عین حال سخت و طاقت فرسا.

اخگری بود در دریای نور

نور و نور و نور. همه چیز از جایی شروع شد که لکه نوری در دل خلع، از یگانگی و تک‌افتادگی خودش خسته شد و لب به گله و شکایت گشود. مبنی بر اینکه که؛

اگر من، همه هستم، پس آیا به راستی هستم!؟
این همه بودن چگونه صحه گذاشته می‌شود؟ که اگر منم یکتا و بی‌همتا، پس نیستم بغایت تمام معنا!

نور در دل تمامیت خودش دچار شک شد، به کم و کاست خودش پی برد و فهمید که اگر فقط خودش باشه و خودش و اگر خارج از قلمرو خودش چیزی نباشه و این تقابل به وجود نیاد، این‌همانی زیر سوال میره در واقع این وجود، بی‌وجوده!
اولین گام برای تجربه‌ای ژرف و برای رسیدن به پله‌ی بعدیِ تکامل، رویارویی نور با عنصرِ در ضدیت خویش بود، یعنی تاریکی!
نور با اینکه در مواجه با تاریکی دچار سوسوزنی شد و خودش رو گم کرد، اما به موازات این ترس و دلهره، عمیقا و با تمام وجود شاد شد. چون حالا می‌تونست با اطمینان و بعد از نگاه انداختن به تاریکی، به خودش نگاه کنه و با اطمینان بگه که،

من هستم!

هرچند نور و تاریکی هم به قلمروی بنیادین دیگری تعلق دارن که از بحث ما خارجه و این عدم وجود این‌همانی و تناقضِ همه/هیچ درباره اون قلمرو هم صدق میکنه؛ اما این تکثر بود که به تولد دنیای اگزیستو انجامید!
دنیایی که آفریده شده تا پوچی رو نه انکار، بلکه بپذیره و از اون عبور کنه!
دنیایی که آفریده شده تا در عین وجود غایتی ترسناک به نام "مرگ"، سنگینی توان‌فرسای "مسئولیت"، حزن و ملال "تنهایی" و جور و جفای "پوچی"، ما رو وادار به زندگی‌کردن بکنه.
من هستم و چون میتونم اذعان کنم که هستم، پس وجود دارم. بنابراین حق این رو دارم که انتخاب کنم قبل اینکه انتخاب بشم. از بین بی‌شمار قلمرو، وارد قلمروی اگزیستو بشم و از بین بی‌شمار انتخاب، انتخاب خودم رو کنم. لگد به ماهیت جبر نزنم بلکه مسئولیت خودم بابت آنچه که هستم رو به دوش بکشم. وجود اراده آزاد و حق انتخاب رو نفی نکنم، بلکه به جای غرغر ناشتا درباره گرسنگان آفریقا، نقشی در اطعام این هم‌نوعان زبون‌بسته برای ایفا بر عهده بگیرم و اگر این‌قدر علاقه دارم که همچون بادبادکی که قرقره‌ش به دست یک کودکه، به سمتی برم که باد و زور ناچیز کودک اراده میکنه، حداقل این حق رو برای دیگرانی که میخوان مسئولیت خودشون رو به دوش بکشن و اراده رو باور کنن، قائل بشم و این انفعال مشمئزکننده درباره هستی رو، برای خودم نگه دارم.
من تنها موجودی هستم که علاوه بر تجربه‌شدن، تجربه نیز خلق میکنم؛
علاوه بر تاثیرپذیری، تاثیرگذار نیز هستم؛
علاوه بر اینکه مانند یک شی وجود دارم و هر لحظه در گوشه‌ای متفاوت از این دنیا قرار می‌گیرم، میتونم در سرنوشت این شی که من باشم، دخالت کنم و اون رو به دلخواه تغییر بدم!
به بیان دیگه، هستنده‌ای هست‌مند هستم.



"من_تو"

از دید یالوم، عمده مشکل یک مراجعه‌کننده به محضر روانکاو، ناکامی در برقراری ارتباط هست. یعنی حالت ایده‌آلی که برای این منظور در نظر گرفته میشه، رسوندن فرد مراجعه‌کننده از مرتبه‌ی تنهایی به مرتبه‌ی ارتباط و رابطه هست. اما چه نوع رابطه‌ای!؟ آیا منظور همواره ارتباط با یک فَرده!؟ و اون فرد معشوق احتمالیه!؟
من خلعی درون خودم حس میکنم، آیا دراز کردن دستم به سمت دیگری برای ایجاد ارتباط با این امید که او خلع در من رو پر کنه، راه حل درستی برای حل این مشکل هست!؟
رابطه‌ای که بر مبنای پر کردن جاهای خالی هر طرف از سمت طرف دیگه شکل میگیره، آیا اصولا میشه بهش گفت "ارتباط"؟ آیا این بده و بستان کاسب‌مابانه به راستی یک ارتباط بالغ و کامل هست یا صرفا هر یک از طرفین در حال استفاده ابزاری از دیگری‌ست؟ استفاده از دیگری به مثابه یک شی یا ابزار!
این شکل رایج ارتباطی کاسب‌مابانه همون "من-آن" به بیان بوبر هست؛ صورتی از بهره‌مندی، تسلط و کنترل.

من تو را دوست دارم، چون به تو نیاز دارم.
- از طرف یک فرد واقع در رابطه‌ای از نوع "من-آن"

اما در ماجرای "من-تو"، ماجرا متفاوت هست. صورتی از مواجهه، رودررویی و تقابل.
در ارتباط "من-آن"، نسبت فاعل-شناسا (سوژه-ابژه) برقراره که طی اون، شخصی، اشخاص یا اشیا دیگر رو در وهله اول شناسایی میکنه و در وهله دوم از اون‌ها کمک میگیره تا به مقصود خویش برسه. بدون توجه به اینکه به عامل مقابل، از حیث یگانگی اجازه مانور بده و به وجودشون اعتقادی داشته باشه!
"من-آن" صرفا جهان تجربه رو بنا میکنه، در حالی که "من-تو" جهان نسبت رو!
در جهان تجربه، شخص و جهان نسبتی رو در قبال هم برقرار نمیکنن؛ زیرا جهان در تجربه شرکت نمیکنه، بلکه صرفاً خودش رو در معرض تجربه قرار میده، و کسى که تجربه میکنه هم در جهان شرکت نمیکنه، زیرا تجربه در درون خود اوست نه میان او و جهان!
در واقع شخص در این نوع رابطه، در تمامی حالات و لحظات، با سایه‌ای از خودش در ارتباطه و نه بیشتر!
اما در "من-تو"، نسبتی میان من و دیگری برقرار میشه. حالا این دیگری میخواد فرد باشه، درخت باشه، حیوان باشه یا شی یا...
"من-آن"، شبیه به تلاشی ناکام برای فرار از تنهایی میمونه که ما همواره و به شکلی پینگ‌پونگ‌وار، از منی به من دیگه تغییر موقعیت میدیم. در حالی که در "من-تو"، مفهوم "میان" سر بر میاره.
فراتر رفتن از "من"، با پذیرش "تو" نه تنها به رابطه‌ای بالغانه و خالصانه منتهی میشه، بلکه پذیرش "تو" برابر است با پذیرش "من" و تایید وجود خویش به تمامیت معنای کلمه در عین پذیرش وجود تو به کمال معنای کلمه!
و در نهایت، در "من-آن"، من از اون‌جایی که به آنِ منفعل و بی‌اختیار، تعین میده و اون رو تعیین میکنه و برای اون طرح و نقشه میریزه، این طرح برای من و آن، نقش واسط رو ایفا میکنه و در این رابطه، واسطه وجود خواهد داشت. اما واسطه‌ای که میان من و تو وجود داره از چه جنسیه!؟ سلبی؟
این واسطه صرفا از لحاظ مفهومی وجود داره تا در نظامی از مقولات به هم پیوسته، من و تو رو جای بده(منظور صرفا در جهان کلمه‌ست). سرانجامی برای این رابطه وجود داره که این سرانجام، بر مبنای نفی غایت و پذیرش وجود صرف هست!
بنابراین، در منِ تو و توـه من، نه واسطی در کار هست، نه انفعالی وجود داره و نه مانعی. یک نسبت متقابل که در اون هر یک از دو عامل، فعال هستن. منِ آن تعیین کننده و آنِ من تعیین شونده بود اما من و تو، متقابلا حضور دارن و معنای جدیدی رو جلوه میدن:

من به تو نیاز دارم، چون دوستِ دارم.
- از طرف یک فرد واقع در رابطه‌ای از نوع "من-تو"

هر یک از طرفین در این رابطه، خود به مثابه «نسبت» هستن و نسبت به صورت منفرد و خارج از من و تو، وجود نداره. بنابراین، من نسبتِ تو به تو هستم و تو نسبتِ من به من!
یگانگی دو موجودیت در عین حفظ اصالت وجودی و تضمین موجودیت جدا.


توـه "من-تو"

از قرابت بین آموزه‌های رومی و بوبر که بگذریم و شباهت‌های بی‌حد و حصر "من-تو" با "نی‌نامه"؛ می‌رسیم به تو.
در روزهایی که خاطرم از بند خاطراتِ بد مکدر بود و در میان حداقل یک و نیم سانت گرد و خاکی که روی سنوات شادی من نشسته بود، یکی پیدا شد که مثل گردبادی وارد شهرم بشه و نه تنها گرد و خاک نشسته روی همه‌چیز رو به سخره بگیره، بلکه با سرعتی سرسام‌آور من رو در جریانی پاغوشیده کنه که خودم از خود بیخود بشه!
مگه چند بار پیش میاد دوستانی داشته باشی که در عرض چند روز تبدیل بشن به بخشی از هستی و وجودت!؟ که یک لحظه چشمات رو ببندی و وقتی دوباره چشم باز کردی، خودت رو ببینی که داری به جای "دوستِ من" از کلمات و عبارات دیگه‌ای برای صدا زدن دیگری استفاده میکنی؛ فصیح‌تر و غراتر!
دنیای من تار و تیر بود در میان انبوهی آموزه‌ی سفت و سنگین از بار مسئولیت و فراهم ساختن توشه‌ای برای..
آخرت!؟ نه، فعلا توشه‌ای برای همین دنیا(!). در حالی که مرگ به عنوان ایستگاه پایانی در انتهای مسیر، هر از گاهی به من لبخند می‌زد در حالی که باید با پذیرش‌اش اون رو در هر لحظه از زندگی جاری و ساری می‌ساختم تا بتونم علی‌رغم وجودش، به وجود و زندگی خودم نیز ادامه بدم؛ و در حالی که تنهایی من رو مثل موری نیمه لِه شده زیر کفش عابری پیاده، تکون تکون میداد و من رو در شرایطی می‌ذاشت که با نیمه‌ی سالم بالاتنه به نیمه خرد و خمیر شده پایین‌تنه نگاه کنم و در غمی مالیخولیایی چنان غرق بشم که گاه احساس لذت کنم به جای درد..
اما، شیدایی هنرمند که از منطق دنیا فقط استدلال در جهت توجیه پاشش سطل‌های رنگ به در و دیوار دل من رو یاد گرفته بود، ناگهان با رمز "بینگو" وارد صحنه شد و روند کار رو چرخشی شدید و مشبع داد بسی مفصل!
و اما من در میان تمام فشاری که توشه‌ی خالی در برابر مرگ، شانه‌هایی نحیف در برابر مسئولیت، ویرانه‌ای در برابر خودویرانگری بیشتر در واکنش به تنهایی و در نهایت، سری سبک، بی‌حس و مستانه در برابر پوچی بر من وارد می‌کردن؛ به تو رسیدم، قولی به تو دادم و حال سر تا پا، نمادی از عملم در قبال یک قول.
بدون اینکه نیاز باشه مردانگی رو در حقت تمام کنم یا بسته به هر مفهوم جدای از من و تو،
انتخاب من این بوده که همه‌ی ارزشم پیرامون یک قول و عمل بهش، شکل بگیره. در میان من و تو و به نسبت تو به من که منم..



برای تو.







من توخوشا به حالم که برای قولم به تو زندگی میکنم و انگیزه ام عطر تنتمارتین بوبرنسبت من به تو که منمنسبت تو به من که تویی
در آینده انحراف معیار دیده شد!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید