مثل لیریکس بر روی تکهای کاغذ،
میتونست تا یک عمر ، محتوایِ یک ارکستر بزرگ رو تامین کنه..
آوازی از..
درد ، غم ، شکست ، گمشدگی ، اسارت ، جنایت ، قساوت ، پوچی و بیهودگی!
و اما من..
سوزاندمش!
تا به حال حس کردی که صدات مال خودت نباشه!؟
انگار فردِ دیگهای صحبت میکنه ، تُن صدا کلفتتر از حالتِ عادیه ، اثری از مرتعشبودن نیست و یکنواخت بر سکوتِ مطلقِ دنیایِ اطرافت ، مینوازه!
مثل قطرهای آب در وسطِ صحرا..
یا شعلهای کمنور در ظلمات..
مثل سینهای خالی از احساس که ناگهان گلبرگی از وسطش جوونه میزنه و پوستِ سفت و سخت رو میشکافه.
یک روز این صدا فقط خشخشی بود در برابرِ سروصدایِ بیرون؛
حالا ببین چطور.. این سمفونی تکنفره برای جهان پخش میشه!
مانندِ دخترکی موقرمز میانِ زنهای سیاهپوشِ سیاهرو..
یا پسرکی ترکهای و اکتومورفیک در میانِ انبوهِ مردانِ ستبراندام و خشن..
هیاهو یا سکوت..
این نجوا هر دو رو در هم میشکنه!
از ابتدا ، از ازل..
گویی کسی نیاز به شناختِ خود نداشت.
من یا تو ، تو یا من. ما همدیگر را میشناسیم!
تو همان بودی که هستی ، و من؟ ناطورِ دشت!!!
تو اسیرِ دلمُردهترین موجوداتِ دوعالم
من اسیرِ این مونولوگِ بیانتهایِ وجودم
تو همانند هیزمی آمادهی اشتعال
منم دیوانه ، کبریتی بیاختیار!
تو سر سپردی به خیالِ شیرینت در دوردست
من سوزاندمت بیتردید و بیمکث
گاه مرا یاد کنی شاید به زشتی
لیک حال بین مرا شدم پاکدین..
مسئله شناخت نبود ، بلکه پذیرش بود!
مسئله این نبود که هر روز بیرون رو ببینی؛ و پا در کفش دیگران کنی!
مسئله این نبود که از آنچه رخ نمیداد بیش از اونچه که رخ میداد بترسی!
حتی اینهم نبود که تو کمتر لایقی یا دیگری کمتر نالایق نسبت به تو!
و این ترس هم نبود که در کوچه پسکوچهها دنبالت میکرد، بُغض ، ناشی از غم نبود!
سنگینیِ این بار، فقط روی دوشِ تو نبود!
این رازِ بزرگ ظاهرن ، اصلن برای فاششدن نبود!
ماجرا سوزوندن دفترِ خاطرات برای فرار از گذشته نبود!
قضیه مربوط به پرهیز از چیزی ، فرار از بیرون نبود!
مرجعِ تمامِ زخمهات ، رنجها و کینها ، مربوط به دیگری ، مربوط به بیرون نبود!
همهاش همینجا بود ، همهاش از درون خودت بود..
از سوزِ نافرجام عشقهای متعدد یا بیشمار ترکهای قلب..
از محرمِ نامحرمِ اسرار ، یا اصرار به بودنِ یار..
نبودو رازی نیست و اگر بود ، به اون پی بردی..
همهاش برای پذیرش بود.
برایش از دود و دَمِ اینجا مگو ، از سوختن و ساختن مگو ، از درد و رنجِ اجباری مگو ، اصلن از اینجا مگو!
برایش مثل همیشه ، از عرفانِ رقصان در بادهای نپال بگو..
از عقایدِ مندرسِ این سرزمین مگو ، از هوایِ عطرآگین به آگاهیِ دشتی که بیانتهاست بگو..
از کابوسهای شبانه و بیخوابیهای دائمی ، از ترس و اضطراب و سایههای پشتِ سر.. مگو!
از شکوفههای گیلاس بگو ، از ریشههایش که از هیمالیا آمدن ، از نمادی که بزرگتر از من و تو ، او و آنهاست..
از کوتولهگِریانِ صورتیسفیدم بگو ، از عمر کوتاهش نه ؛ از عطرِ ابدیش که در فضا ثبت دائمی شد!
از صورتکهای دروغین شهرم مگو ، از مستیِ حاصلِ عطرش ، هی بگو و هی بگو و هی.. بگو..
از عطرش ، هی بگو و هی بگو ، از آن حضورِ سرشار ، از آن طعمِ آزادی ، از آن بویِ خوش ، از آن عطرِ بهاری!
برایش از شکوفههای گیلاس بگو..
بگو به جای گنبدانِ آهنین.. بدو ، به نازنیننگارم ، کوتولهگریانم ، به آن نقشِ نگارینِ بیحدومرز،
بگویش ، بگفتمت ، بگویش ، به شاخههایش دخیل ببندد.
بگو اینجا به کسی زُل نزند ، فقط محوِ وجودش شو..
بگو سبکبال باشد ، مانند برگی که از درخت میافتد..
مانند شکوفهای که دغدغهی میوهشدن ندارد و منتِ شاخه نمیکشد..
مانند همان غنچهای که برای خود باز شد و برای خود رقصید و عطرش همه جهان برداشت..
بگویش ، همهچیز از جایی شروع میشود که شکوفهی دلکنده از درخت را قبل از زمین ، تو در آغوش بگیری.
دوست داری از تو چی به یادگار بمونه!؟
زُلزدنهای طولانی به افق؟
نجواهای آرام و خاطرهساز؟
یا نجواهای خاطرهسوز؟
ندایی که خاطراتت رو بسوزونه!؟
تکهای کاغذ که شعلهور میشه؟
یا ندایی که در گوشهگوشهی ذهنت میپیچه و خاطراتتو خاکستر میکنه؟
شایدم قدمزدنهای طولانی؟
یا صرفن ایستادن در برابرِ باد؟
یا فقط بودن در زمانِ حال!؟
هر چه که هستی ، هر چه که میبیننت..
فقط بپذیر!
اینکه رها هستی..
اینکه ما زندانیانِ ابدیِ حیاتیم..
تا زمان اجرایِ حکم؛
? محکوم به رهایی ?
پ.ن: موسیقی ، ترکِ Desert از Less Bells