سْکیپ اَدز..
کسی تا حالا بهش فکر کرده!؟ بیا بیرون.. بیا بیرون..
همین الان از دنیای واقعی و مشکلاتت بیا بیرون ، قرارِ برای هفت دقیقه هم که شده ، کاری غیر از فکر کردنهای طولانی و بیثمر انجام بدیم!
به من بگو؛
تا حالا بهش فکر کردی!؟ به نسبتِ اثربخشیِ حضورِ یک نفر با احساس شدنِ حضورش در نظر دیگری.
به این یکی چطور!؟ به تشبیه اصول کادربندیِ عکاسی به میزان تاثیرگذاریِ حضورِ یک فرد برای دیگری.
یا این؟ که اگر ما میتونستیم یکطوری و با یک ابزاری از خدایی که در خیالمون بنا کردیم ، مِهتر بشیم.. اون ابزار چی بود؟ اون رازِ مرد نقابدار ، اون اکسیـــــر جادویــــی که دروازههایی رو ، رو به دنیاهای جدید باز میکنه.. اون مهرهی مار دقیقن.. چیه!؟
حالا که از دنیای خودت بیرون اومدی ، برات کلی ماجرا دارم..
سرتو سبک کن و آمادهی کمی پرواز باش ;)
خیرهام به تو، پریچهرِ وسیمم..
دستانم را رها میکنم و آنان بنایِ آفاقی نو را از سپهرش، شروع به تراشیدن میکنند
تو همان درگاهی ، دری رو به دنیایی دِگر
دری از جنس افرا ، با خطوطی مزون و هماواز در امتداد افق
افق، پرنور، هوایْ عطراگین به یاس
گرچه چیزی جز نور در این هپروتپندارهیِ ورایِ حدِ تقریر، نمیبینم..
با این همه میتْوان حضورش را حس کرد
گرمایی از جنسِ تو ، همجنسِ من ، موعودی که مژدهی وارستگی میدهد
گمان میبردم که در محضرش ، بیم گیرَمَد..
لاکن چه گرمایی!
من متذللِ این طمانینهپیشگاهِ اویَم
تا رسیدن فاصلهای نیست..
مادامی که دستانم بر بنای تو تکیه باشد
پریچهرِ وسیمم...
حال به من بگو ، تا به حال حسش کردی!؟
این حسِ دوری ، یا حسِ نزدیکی؟
زمانی که پشتش به تو بود ، زمانی که نه تو میدیدیش و نه تو اون رو..
زمانی که حضورت فقط در اندکرشتههای زمان ، آرشیو میشد ، نه در خاطر او..
جایی که تو تمامن در لحظه سلوک میکردی ، زمانی که اون آتش در دلت شعله میکشید و از شدتِ التذاذ دچار دلآشوب و تهوع شده بودی!؟
به من بگو..
با هر قدم او ، چه چیزی بیشتر میشد؟ هر چه دورتر ، مهرش بیشتر؟
هر چه تصویرش در نظرت کوچِکتر ، حضورش برات پررنگتر..
هر چه از او کمتر ، احوالات تو پرسمسراغتر!؟
هر چه دورتر ، نزدیکتر؟
تصویرِ بالا رو دیدی؟
به خیابون دقت نکن ، حتی شاید به درختا ، به تابلوها اصلن و به من.. هرگز!
قاب به تو چه چیزی رو نشون میده؟
فقط میخوام بگی ، تنها انسانِ در تصویر ، چند درصد از قاب رو گرفته!؟ کادر بیشتر داره به چه تاکید میکنه؟
به من!؟ یا شاید به فضای اطرافم؟ هیچکدوم یا شاید هردو!؟
در این جلوه که از خودم در زمان آرشیوش کردم ، تو چه چیزی رو بیشتر میبینی؟
جلوهی من ، من رو نشون میده؟؟؟
جواب همینجاست مهربانم..
تو اگر صد در صدِ کادر هم که باشی ، باز هیچ نیستی..
تو حتی اگر کلِ قاب رو تصاحب کنی ، باز هم هیچ اندر هیچی!
تو هیچی ، اطرافت هم هیچن ، این قاب داره فقط یک چیز رو نشون میده ، همسانی من با اطرافم.
این متحدالشکل ، چه از منِ ایستاده و چه از منِ شکسته در باد شکل گرفته باشه ، چیزی نیست جز همهی آنچه که هست و من و تو جزوی از همهی چیزی که هست ، هستیم و به خودیِ خود ، هیچی نیستیم.
حال سوالم رو تکرار میکنم؛
قاب چه چیزی رو به تو نشون میده؟
قابهای خودت ، چه چیزی رو نشون میدن؟
افلاطون روایتی از سمپوزیوم سقراط داره ، جایی که سقراط و همنشینانش آروم گرفتن و در جایی بین هشیاری و مستی ، نطقی در بابِ عشق میکنن..
این انسانهای به معنای واقعی کلمه انسان! غرق در انسانگرایی شده و محو لحظهی حال..
تحتِ خماریِ کنترل شده ، اروس(عشق) رو اینطور به تصویر میکشن؛
- فادروس:
عشق دارای قدرتی افضل برای ایجاد فضیلتها و.. رسیدن به خوشبختی است.
آلستیس حاضر بود برای نجات جان شوهرش بمیرد و آشیل برای گرفتن انتقام معشوقش ، پاتروکلوس ، جنگید ؛ علیرغم اینکه میدانست که این امر منجر به مرگ خودش میشود.
- پاوسانیاس:
این نوع عشق متعلق به بهشتیان است. البته که به خودیِ خود بهشت است و ارزشمند برای زندگیِ عمومی و خصوصی. عشق ، عاشق و معشوق را وادار به فضیلتمندی میکند.
- اریکسیماخوس:
بدینگونه ،در موسیقی، پزشکی، و سایر امور انسانی و الهی، ما باید تا حد امکان مراقب هر دو نوع عشق باشیم.(عشق عادی و عشق ایدهآل)
- آریستوفان:
عشقِ متقابل از زمانِ قدیم در ما ریشه دوانده ، این ما را در حالتی ریشهای ، متحد میکند. سعی دارد تا از دو ، یکی سازد و طبیعت انسان را از نو بسازد!
در حالی که همه در حال صحبتهای شاعرانه و دراماتیک از عشق هستن ، سقراط مسیر بحث رو به سمتی فلسفیتر کج میکنه و بعد از اظهارنظرِ آگاتون مبنی بر اینکه؛
عشق سعادتمندترین خدایان است، زیباترین و بهترین
و در مقابله با اظهارات اغراقآمیزِ آگاتون که در مدح و ستایشِ خدایِ خوبی و زیبایی ، یعنی اروس نطق کرده بود؛
و برای تاکید بر شناخت اولیهی عشق ، قبل از هر عملی ، اینطور بیان میکنه:
آیا ما توافق کرده ایم که اروس آنچه را که ندارد و نداشته ، دوست دارد؟
اصرار بر این بود که ، عشق به خودیِ خود هیچ چیزی نیست همونطور که انگار هر چیز دیگهای به خودیِ خود ارزشی نداره. این استوار بر یک فهم اخلاقی و ادراکی از مفاهیم هست.
سقراط در ادامه به گفتگوی خودش با یک زن به نام دیوتیما اشاره میکنه و تعبیر دیوتیما از اروس و عشق اینطور که:
دیوتیما معتقد بود که میان دانش و جهل (باور) ، حد وسطی مشابه بین خوب و بد، زیبایی و زشتی، الهی و غیر الهی وجود دارد. بنا بر این، اروس موجودی واسط است که خدا نیست ، بلکه یک دایمون(روح) است، که(به خودی خود) فاقد چیزهای خوب است و بدون اینکه خودش بد باشد، به دنبال آن(خوبی) است.
پس عشق چه ارزشی برای ما انسانها داره؟
دیوتیما استدلال می کند که این میل به چیزهای خوب و زیبا ما را به سمت «خلاق» از طریق تماس با زیبایی، و از طریق اشکال مختلفِ بازتولید ، سوق می دهد، که نزدیک ترین چیزی است که می توانیم از طریقِ آن به جاودانگی برسیم. در حالی که برخی از افراد از نظر بدنی «باردار» میشوند و بچه میآفرینند، میتوانند از نظر روحی و نه فقط در دوران تولد ، به معنایی بهتر و انتزاعیتر «باردار» باشند: به فضایل، اختراعات، اعمال قهرمانانه، ادبیات، قوانین، هنر. و دیوتیما به سقراط میگوید که عشق میتواند ما را به پیشرفت فلسفی سوق دهد و به زندگی معناداری که مولد خوبی و زیبایی است، ختم خواهد شد.
آنچه که از عشق ، سبب میشه؛
همهی چیزی هست که شایانِ توجه و حتی.. سرودن بلندبالاترین اشعاره.
این بحثِ نیمهوجودی ، این ماجرای قدرتمندتر شدن آدمی به واسطهی عشق..
ترسِ خدایانِ در اذهانمون رو منجر خواهد شد ، از تکامل ، از عبورِ تکتکِ ما از نیمهها و فراتر رفتن از آنچه گویی ناکامل است!
سقراط؛
چطور با وجود آن همه ندانمگرایی و گزینش سکون در برابر سخنرانی و اظهارنظر ، چگونه!؟
حقیقتن چگونه!؟ چه چیزی او را آنقدر از خود بی خود کرد که نتوانست از سخنوری امتناع ورزد و شروع به نطق کند آن هم با گریز زدن به استدلالات یک زن! روی آوردن به یک زن ، در فلسفه!
و طوری رفتار کرد که مثل همیشه ، نشانگرِ فلسفهمعابیِ او نبود. این بار این "عشق" نبود که به عنوان یک مسئله ، برای فلسفه موضوعیت پیدا کند.
بلکه در نظر سقراط ، این بار این فلسفه بود که در چنگالِ یک عامل بزرگتر بود.
نگاهش کن ، گویی شالودهی ذهنش بیسامان شده!
او را ببین ، انگار دیگر ایمانی ندارد
گویی ابریشمکرمِ ما یکیدوسهروزی زودتر از پیلش بیرون زده
چهچیز او را تا این مقدار برانگیخته؟
دگر ما را تسبیح نمیگوید!
و دگر در مدحِ ما نمیسراید!!
و بدینسان ، دگر ما را یاد نمیکند!!!
چهچیز او را اینگونه آزاد از بندِ بردگیِ ما کرده!؟
گام به گام دارد از رکابمان دورتر میشود
چهاَش شده است!؟
نکند که..
از بندِ خدایت آزاد شو ، تا بِدو رَسی
پ.ن: همچنین و همچنان ، تا دم است و بازدمی ، دیوانه نپرهیزد ?