زمانی که در «شک دکارتی» عمیقتر میشی؛ اونزمانه که به تمام تمدنهای موفق بشری امروز با بدبینی نگاه میکنی. قبول، شما تمدنهایی هستین که به دلیل راهبردهای قوی و بهینهبودن شیوههای بقاتون، نسل اندر نسل ادامه پیدا کردین و این میراث رو دست به دست چرخوندین تا به اینجا برسیم.
اما یک «انسان معلق» که از شک تغذیه میکنه تا بتونه خودش و ذهنش رو از دنیا بکنه و به استقلال فکری خالص برسه، حتما از خودش میپرسه که چرا سرنوشت بومیان کانادا، آمریکا، استرالیا، آمریکای جنوبی و ... همگی به نابودی ختم شد ولی مابهازاش جمهوریهای رنگاوارنگ مثل ویروس تکثیر شدن!؟
چرا طبقات اجتماعی بیشتر شد و چرا هنوز تبعیض وجود داره؟ چرا «استبداد» فقط از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه و اونقدر ابقا میشه تا زمانی که شکاف کوتاه و انسدادی حاصل از دوران «انقلاب» رو رقم بزنه که مرهمی هرچند کوتاه و موقت برای انسانهای سراسر درگیر زخم و درده؟
در یک نگاه باید گفت، چرا سرخپوستان مُردن اما جمهوریها هنوز زندهان؟
من جوابش رو میدونم. برای من جوابش میشه:« سرکوب سیستماتیک اقلیتها، بستن راحت چشمها، کشیدن راحت زیپ دهانها، خفهکردن فریادها، جمعکردن تودهوار آدمها، استفاده از خودی علیه خودی، به خاک و خون کشیدن نسلها.»
برای ما انسانهای معلق، بقا تنها زمانی امکانپذیره که نامرئیبودن در جمعیت رو یاد بگیریم. جایی که بتونیم به خوبیها تظاهر کنیم و به بدیهامون اعتراف!
تا یا سریعتر پیدامون کنن و راحتتر غربال بشیم، یا هر روز تهیتر از «من» بشیم، تسلیم در برابر خواست اکثریت..
جایی دور از مستبدان حداکثری، زمانی که میتونی صدای خودتو به وضوح بشنوی چون میون اراجیف بقیه گم نمیشه، و زمانی که تکه سنگهای دامنه کوه به منعکسشدن نجوای آرومت کمک میکنن و تو رو توی حوضچه کلماتت غرقاب میکنن؛ خطاب به شنوندگان بینام و نشان همیشگی که گویی هیئت همراه من در تمام طول زندگی بودن و هستن، میگفتم که..
اینجام ولی همیشه میخواستم جای دیگهای باشم. با یک نفر دیگه. وقتی تمام بخشبخش بدنم فریاد میزد که اینجا جای من نیست و این آدما به من ربطی ندارن، اونا با خونسردی جواب میدادن که اتفاقا جای درستی گیر افتادم!
زائری رو تصور کنید که با کلی آمال و آرزو به حرم بودیستها، جایی بین نپال و تبت و بلا بلا میره ولی وقتی به معبد میرسه تا سرانجام حقیقت زندگی خودش رو احساس کنه، اما.. اما.. اما هیچ چیزی رو حس نمیکنه و حتی نگاههای تعجببرانگیزش به سایرین که دارن جلوی مجسمه بودای در حال مراقبه، سینهخیز میرن؛ باعث میشه راهبان اون رو از معبد بیرون بندازن!
وقتی بیرون معبد در حال قدمزدنی و کمکم ذهنت شروع به واپاشی میکنه؛ از خودت میپرسی که تمام مدت عمرم رو صرف چی کردم؟ انگیزه بقای من عشقی بود که به یک نفر در اون سر دنیا داشتم و همیشه معتاد به حس غم و اندوهی بودم که به واسطه دوری از اون حس میکردم به خصوص زمانی که دو نفر دیگه رو در حال مکیدن همدیگه میدیدم.
بعد خیلی راحت با توجیهات فلسفی و سادهگیرانهی بودایی به تمام ارزشهایی که در طول ماهها ساخته بودم پشت کردم و خودم رو قانع کردم که در جای درستی گیر افتادم!؟
ماهها جنگ و نبرد برای اینکه نذاری برات تصمیم بگیرن، منجر شد به اینکه در نهایت خودم افسارم رو به دستشون بدم تا برام تصمیم بگیرن؟
این حکایت آش نخورده و دهن سوخته نیست؟ این به جان سپردن تمام دردها و کنارکشیدن هنگام رسیدن موعد ثمرات نیست؟ این چه بدهی کارمایی مزخرفیه که به من اجازه میده اینقدر راحت و سریع بیخیال سازههای چندین و چند ساله خودم بشم، بکوبم، و از نو بسازم؟
اونم وقتی که حتی به کارما اعتقادی ندارم!
زمانی بود که سرم از شدت افکار گناهآلود درد میگرفت. هر لحظه و هر ساعت در هر موقعیتی. اشتباه نکنید، این اصلا گناه لذتبخشی نیست بلکه بیشتر شبیه عذاب میمونه. بدترین عذاب، عذاب حاصل از حس عذاب وجدان بعد از یک خیانته!
اونم خیانتی که هیچوقت اتفاق نمیفته، نه در واقعیت..
آفرینش انسانهای معلق در جستجوی هرز برای پیداکردن {«نقطه عاملیت تام» و به دنبال اون، «ناامیدی از تغییرپذیری دنیا به دست خویشتن»} خلاصه میشه.
تا به حال بارها پیش اومده که تصمیمات بینظیری گرفتم که در نگاه اول هیچ مویی لای درزشون نمیرفته؛ اما در عمل فقط باعث گندهای متعدد میشدن. و البته با تعداد نسبتا کمتری، حالت برعکسش..!
شاید باید قبول کنم که به قول آنی دوک «زندگی بیشتر شبیه پوکر میمونه تا شطرنج». از زمانی که قطبنمای اخلاقی و معنامبنای خودم رو به واسطه دست ردهای متعدد دنیا، از دست دادم؛ تنها چند چیز جزئی باعث میشه که بتونم راهم رو از بیراه پیدا کنم در حالی که همچنان معتقدم اگر بخوام تقریب بزنم، کلهم اجمعین من در بیراهه پیش میره. اگر چیزی منو میترسونه، اگر در گذشته چیزی رو دنبال میکردم و اگر تصمیمی از خارج از دایره تصمیمات خودم برای من گرفته بشه. تنها به این سه عامل ایمان دارم، در واقع به هر آنچه که به نوعی خارج از من رخ داده باشه و من در شکلگیری اون دخیل نباشم.
چرا؟ چون این تنها راهیه که میتونم از بابت وهم و پوچ نبودن عمل مطمئن بشم. چون عمل توسط عاملی که همچون ابر معلق در آسمون بین باریدن و محوشدن پشت پرتوی آفتاب در شکه، انجام نخواهد شد.
پس ای باد زوزهکش، مرا با خود به هر آنجا ببر که میخواهی..
از محتویات کولهپشتی پر از ایمان من تنها یه زنجیر خالی باقی مونده که هنوزم هر چند بیدلیل، اون رو به گردن میبندم. یک روزی نمادی از اتصال و وفاداری به یک فرد بود، حالا صرفا نمادی از وفاداری به گذشتهست.
گذشته؟ جوابی که به استاد تاریخ تحلیلی دادم رو به شما هم میدم؛
> تاریخ چیه؟
+ آخرین ابزاری که انسان برای فرار از محوشدن در غبار حوادث بیعلت و بمباران دروغهای چپی و راستی، بهش پناه میبره. شعلهای با نور کم در میان تاریکیهای بیپایان خلقت که فیتیله به همت ترس انسان روشن نگه میداره؛ از گمشدن در میان روایات خیالی..
گویی تمام این مدت یک خواب بیمعنا بود. هر بار دستی دراز میکردم تا چیزی رو حس کنم اما صرفا وعدهای در آینده به من داده میشد. انگیزهای برای بقا و مخفیموندن میون جمعیتی که هر لحظه آمادهان برای کسب بیشتر و بهتر خودشون تو رو ببلعن. بدیش اینه که این کاملا طبیعیه و اگر غیر از این باشه باید نگران بود نه حالا!
بدی ماجرا اینه که همه اینا اقتضائات دنیای ماست و برخواسته از قوانینی که سالهاست بهشون پی بردیم. این یعنی نمیشه بهشون اعتراض کرد - نه چون به دور از عقلانیته، بلکه چون فایدهای نداره.
دنیایی رو تصور میکنم که در اون جبر و فاصله معنایی نداره و دستامون خیلی زود به هم میرسن. دنیایی رو تصور میکنم که در اون در این وهم نیستم که همیشه فرصتی برای از نو شروع کردن وجود داره، و همیشه میشه همهچیز رو کوبید و از اول ساخت. که با این وهم بتونم راحت به ارزشهامون پشت کنم - هرچند که از هم پاشیدن.
از این پس دیگه توقع ندارم که به تناسب تصمیماتم نتیجه بگیرم و نتایجی که میگیرم رو صرفا در تصمیمات خودم خلاصه نخواهم کرد. نه خورشید، نه ابرها، نه آسمون رو دیگه نمیبینم.. البته هنوز به کوه و آب علاقه دارم و فکر کنم هیچوقت از ترکیب این دو خسته نشم اما کی میدونه که تا کی میتونم اینها رو هم ببینم؟
اونها به کنار، تو چی؟ دیگه تو رو نمیبینم و دیگه از غمهای مالیخولیایی لذت نمیبرم؟ دیگه رویا بسه؟ توقع داری به جای تو، پیش رومو ببینم و ساعتهای طولانی که به صفحات مشکی با نوشتههای کوچیک سفید و سبز رنگ زُل میزنم؟ البته خودمونیم، صفحات ممکنه بعضیوقتها بنفش هم باشن!
بههرحال فقط میتونم بگم که «تلاشمو کردم» اما شکست خوردم. بر خلاف مفهوم «موفقیت» که وجود خارجی نداره و یک مزخرف ساختگیه، اما کی میتونه ثابت کنه که «شکست» وجود نداره؟
اگه کسی مدعی بود، منو نشونشون بده.
خودمو نمیدونم اما به گمونم تو رو نجات دادم!