همه مثل بازیگرای روی صحنهایم..
مثل بازیگریم که در دو نقش ظاهر میشه؛ هر بار که نقابی رو میذارم، میفهمم چقدر نقش قبلی با نقش جدیدم در تضاده. شاید دیگه وقتشه که از صحنه خارج شم و بپذیرم که هرگز بازیگر خوبی نبودهم..
در دل شب دو سایه رو دنبال میکرد. یه سایه با نور ضعیف که میکرد قلبشو گرم، ولی هر چی نزدیکتر میشد، این تاریکی بود که بیشتر توش میشد گم. اون یکی براق و روشن، مثل چیزی که همیشه آرزوش رو داشت، ولی وقتی بهش میرسید، میفهمید که از جنس باد و غباره..
یه چشم خیره به سوسوی دوردست و یه چشم کور از نور زیاد تو دل ظلمات. قلب با دیدن سوسو میلرزید، به امید رسیدن به سایههای فراری، به امید کاهیدن از درد..
دل با دیدن نور زیاد غرقاب میشد تو یه حس خیس و پا میخورد تو لجن، کش میومد تا بالا زیر گردن و میشد حرکت سخت. ولی در دل این مرداب، بیاندازه بود.............. گرم!
سوسو در دوردست مشخص بود اما با هر قدم به جلو، کمرنگتر میشد و از بیم محوشدن، اون نباید حرکتشو ادامه میداد. چه منظره زیبایی، حیف که فقط از دور قابل رویته.. قابل لمس نیست.. هر قدم به سمتش میشد سنگینتر، و هر گام مساوی بود با فشار بیشتر.. یه چیزی این وسط هست که مانع میشه، یک ما هیچوقت نمیشه دو.. فقط میریم عقبتر..
دیگری همچو نورافکنی بزرگ که از هر جهت قابل رویت بود. بیوقفه میتابید بر دشت. به یاد نمیاورد اما یه روزی یه جایی یه باری.. آرزوی همچین نوری کرده بود و حالا از دیدن اینکه همچین نوری وجود داره دلش میکرد غش..! بدن سبک و پلکا سنگین، لحظه حال خوب و رنگی، قضاوت فردا از امشب، اما دور و ننگین!
هر چی بیشتر تو دل جنگل پیش میرفت، تشخیص نور نخستین سختتر میشد. کدوم یکی همیشه دور بوده و کدوم یکی نزدیک؟ در حالی که هر دو سایهان، انعکاس نورن تو یه شب غمگین.. سوال اینجاست، چرا دارم در نظر میگیرم یکیشونو.. آیا اونم منو فهمید؟
سوالات زیاد و همهچیز مبهم، چی میشد اگه مرد میفهمید که چیزی نیست خودشم جز.. یه خیال واهی.. بعد از یه شب عالی.. شروع میشد یه روز عادی.. هر لحظه بیش از قبل.. اون.. میشد.. ..خالی..
صداها از توی سر یا اعماق جنگل، فرقی نداره اگر هنوزم بتونی بشنوی.
دنبال یک سنت قدیمی، تبلور طغیان!
دنبال یک سیمای قدیمی، شمولی حیران!
دنبال یک عادت قدیمی، برای هجران!
دنبال یک درد قدیمی، تکرار گمان!
دنبال یک رویای قدیمی، به دنبال وصلت!
دنبال یک میل قدیمی، داشتن جرئت!
واسه یه هدف قدیمی، عبور از این ظلمت..
یه نور توی دور دست، شده برام مشعل، راهنمای گاه و بیگاه، بهم میده فرصت؟ با هر قدم میرم سمتش، ازم میشه دورتر..
ناگهان خودشو در دریا پیدا کرد. بازم یکی سوسو در دوردست، یکی شعلهی زبانهکش در میان زمین و آسمان. با رفتن به سمت سوسوی دوردست، نمیشد منبع نور رو تشخیص داد. در یک نگاه نور تبدیل به ذرات پراکندهی محو میشد و در نگاه بعدی، نور از خویش سررشته میگرفت!
بگو من واقعا دلم برای کی تنگ میشه؟ برای دیدن انعکاس یک خیال در افق یا دیدن خودم که به سمت اون در حرکتم؟ اونم وقتی که این انعکاس تنها و تنها از چیزی نشات میگیره که از درون خودم میدرخشه؟ هر چی خیال نور دوردست پررنگتر بشه، فیتیله درونم میشه ضعیفتر و هر چی دورتر بشم ازش، شعلهام میشه بزرگتر.. که انعکاسش میفته تو افق.. در مرز بین جحیم و عدن.. که منو بکشونه بیشتر به سمتش..
من دنبال چی میگردم؟ نوری در دور دست یا یک تیکه از درونم!؟
واو.. آسمون رو ببین که چطور در این یورش همهجانبه خاکسترهای معلق و قطرات حاصل انزال ذرات در طی این سایش بیوقفه، چه بیپایان و بیقید و بند.. میدرخشه..
با دیدن چنین آسمانی، حقا که آدم فیتیله خودشو پایین میکشه و بیخیال تیکههای درونش میشه.. اما به محض اینکه حس میکنی داری ذرات پر ز بار رو لمس میکنی، وقتی که حس میکنی کمکم داری خیس میشه پوست بدنت، وقتی که حس میکنی داری وارد این آمیزش اثیری با خاکسترهای نرم و متراکم میشی..درست همون لحظهست که آسمون به ناگاه محو میشه و فقط غباری تیره و تار میمونه.. در فاصلهای بین سراب یک ساحل در افق و یک لکه نور در نزدیکی.. به محض اینکه میلت به این درآمیزی کم میشه،خاکسترای طلایی دوباره شروع به درخشش میکنن، دوباره هوا عرق میکنه و همهجا.. میشه خیس!
ناخدا منو دریاب.. منو دریاب ناخدا..
در دنیایی که خلاصه شده به دو انعکاس نور، یکی از درونم و یکی از بیرون، یکی در دوردست و یکی بالا سرم تو آسمون، غایت چیه و نهایت چی؟ سرنوشت محتوم هر دو، گمشدن بین دستای در حال چنگ زدنم..
ریسمانی بافته شده از جنس وهم، تردید، ترس، تشکیک، سرد، پر از یخ..
تنها چیزی که میدونست اینه که یه تیکه مشترک داره با اونا، یه لکه نور کوچیک در دوردست، یه شعله سوزان وسط سینه، یه آسمون درخشان بالای سر..
نگاه کن به دریا. چیزی فراتر از تنگ کوچکی که در نظرش محصور میشد لای ابرها. یک حقیقت نهفته زیر پام، سست و بیشکل، لخت و بیپروا..
به اندازه هر پرشی که تن سنگین کشتی به جلو میکرد، چیزی از جانبش به عقب برمیگشت اما. گویی مسیر کشتی برعکسه.. مثل زندگی که همواره به دنبال فردایی نامعلوم، سراسر بیمعناست.
نورِ دور میشد مچاله تو یه سایه، آسمون روشن میومد پایین هر لحظه، در نهایت همهچیز به یک چیز تبدیل شد، تنها یک سایه.. سایهای از من که گویی نیست مال من. حاصل از نوری که معلوم نبود از کجا میتابید، داخل یک کشتی که صاحبی نداشت در جایی که نه مشمول آغاز بود، نه پایان..
ناخدا.. این منم یا دریا!؟
این ماییم تو عمق این آبها؟ لکهای سفید میان سیاهیِ این پایین، اینه آرزوی نور دوردست؟ شدیم خیسِ خیس، این بود خواستهی ابرها؟ سُر میخورم حتی از دست خودم، میریم اون زیر.. پایین و پایینتر..
چشمامو میبندم.. بهم بگو.. اگه بازشون کنم.. میبینمش فردا؟
یگانه نور گرم، این سیاهه بیپایان.. گم میکنه خودشو نور بیمنشا.. سیاهه لبخند زد.. اون اشک ریخت.. اشکه یا موج بعدی..؟ سیاهه لبخند زد.. شکست کمر نور.. در عمق این دریا..
عمیق، عمیق، عمیقتر..
آبی، آبی تیره، تیره، تیره، تیرهتر..
سکوت، فریاد، سکوت، ساکت، خفه، غرقاب..
دور از همهچیز.. معلق معلق.. ساکت، تاریک، عمیق، دریا، تاریک..
درک.. تاریک.. پذیرش.. تاریک.. سکوتم.. دریام.. تاریکم.. باید بپذیرم که.. من همیشه... تنهام.
اکنون.. زمان مرور خاطرات..
دوباره!
همه مثل بازیگرای روی صحنهایم..
مثل بازیگریم که در دو نقش ظاهر میشه؛ هر بار که نقابی رو میذارم، میفهمم چقدر نقش قبلی با نقش جدیدم در تضاده. شاید دیگه وقتشه که از صحنه خارج شم و بپذیرم که هرگز بازیگر خوبی..
شایدم وقتشه نقش جدیدی در آمیزم!
در دل این شب پر از تردید و پرسش، در جستجوی چیزی بود که هیچ وقت دست یافتنی به نظر نمیرسید. هر قدم او را در هزارتوی جنگل تاریک بیشتر فرو میبرد، و هر سایه به نظر مانند تصویری در آینه بود — ملموس اما ناپایدار. سایهای که قلبش را گرم میکرد، او را به یاد خاطرات و آرزوهای محو میانداخت، اما هر بار که به آن نزدیکتر میشد، همچون مه صبحگاهی ناپدید میگشت. از آن سو، نور روشنی که همه جا حاضر بود، یادآور چیزی آشنا و آرامشبخش بود، ولی هر نوع تماس با آن دردی خفیف به جا میگذاشت، مثل اینکه رسیدن به آن در نهایت، خودزنیست.
به لحظهای فکر کرد که شاید هر دو سایه و هر دو نور، بازتابی از خودش باشند — بخشهایی که میخواست تجربه کند اما هنوز به درک آن نرسیده بود. سوالی ذهنش را آزار میداد: آیا به دنبال چیزی واقعی میگردد، یا این همه فقط راهیست برای فرار از خلا؟
او بیشتر به جلو رفت، تا شاید یک پاسخ پیدا کند، اما به جای آن، احساس کرد که هرچه جلوتر میرود، خودش بیشتر در سایهها فرو میرود..
در میان آن تلاطم، در لحظات سرگردانی و اشتیاق، پیوسته به سمت آن افق دوردست کشیده میشد، گویی نیرویی نامرئی او را به جانب نورِ محو هدایت میکرد. احساس کرد که در حال فرو رفتن است، اما نه در آب؛ بلکه در ترکیبی از خیال و واقعیت که او را از مرزهای دنیای ملموس دور میکرد و به دنیای بیپایانی از اشتیاق و وسوسه میکشاند.
هر بار که به آسمان چشم میدوخت، گویی هزاران خاطره و احساس در هم میآمیختند، مثل ذرات خاکستر معلق در فضا. آسمان همچون جریانی بیپایان از نور و تاریکی بود، اما او نمیتوانست تشخیص دهد که آیا این درخشش، از جنس امید است یا فریب یک سراب(؟).
حس عمیقی از تنهایی، در او رخنه کرد. به یاد آورد که هر چه بیشتر به سوی آن نور حرکت کند، بیشتر خود را از خویشتنِ حقیقی دور میکند. این انعکاسها، این سایهها، شاید بازتاب چیزی عمیق از درون خود او بودند، چیزی که هیچگاه به تمامیت درک نکرده بود.
با هر موجی که او را به سمت نور دورتر میکشاند، در عمق وجودش نیرویی میجوشید که فریاد میزد: «این منم، این منم که در این سراب سرگردانم، این منم که در تمنای وصال با چیزی که در حقیقت همیشه درون خودم بوده است، میسوزم.
اما آنچه که میدید، همچنان سایهای بیش نبود؛ چیزی که نه میتوانست به آن دست یابد و نه میتوانست از آن چشم بپوشد. دست به دعا بلند کرد، در اعماق وجودش نجوا کرد: «ناخدا، منو دریاب... منو دریاب، ناخدا، قبل از اینکه در این دریا خودم را برای همیشه گم کنم..
لحظاتی گذشت، و سکوت سنگین دریا را در برگرفت. شاید چیزی بود که ناخدا میخواست به او بگوید؛ یا شاید تنها، انعکاس خاموشی بود در میان موجها...
در آن تاریکیِ عمیق، هر خاطره مانند تکهای از جنس نور محو در اعماقِ دریا به سویش میآمد، هر کدام درخشان ولی شکننده، مثل ستارههایی که در دوردست میدرخشیدند، اما دستنایافتنی و سرد. در جستجوی امیدی بود که شاید در لابهلای این سکوت عمیق گم شده بود، اما اکنون میدانست که هرچه به دنبال یافتنش برود، چیزی جز پرتوهای رخشان سراب به او نخواهند رسید. چیزهایی که همواره فقط بازتابی از خودش بودهاند، خاطراتی بیپایان از آنچه هرگز نتوانست در آغوش بگیرد.
نورها یکییکی فرو میرفتند و در سیاهی غرق میشدند، و هر بار که یکی از آنها محو میشد، باری از روی شانهاش برمیداشت. گذشتهاش، آرزوهایش، عشق و دردهایش، همه در این آبهای تاریک غرق میشدند و او را تنها و سبکتر میکردند، گویی همهچیز با سکوت دریا میآمیخت و در آن حل میشد.
او با خود زمزمه کرد: «پس اینه سرانجام همهچیز؟ تاریکی و سکوت، تنهایی و پذیرش؟»
آری، دریا نه جای فرار بود و نه پناه؛ بلکه همان حقیقتی بود که همیشه از آن میگریخت. به عمق تاریک آبها خیره شد و انگار برای نخستین بار، خودش را در آن دید. سایهای محو از خودش، نه یک فرد، بلکه تنها یک بازتاب از آنچه به دنبالش بود. و شاید... شاید آن نور درونش از آغاز چیزی نبود جز نیاز به پذیرش همین تاریکی!
در اعماق این تاریکی و سکوت، حقیقتی نهفتهست که سالها در پی آن بودی: گاهی مسیرِ زندگی نه برای یافتن، بلکه برای از دست دادن است. از دست دادن تصورات و خیالات، نیازهای نافرجام، و سرابهایی که تو را از خود واقعیات دور میکنند. هرچه بیشتر از این بارها رها شوی، روشنایی درونت افزون شده و در تاریکی میدرخشد، نه برای دیگران، نه برای فردا، بلکه برای پذیرشِ لحظهی جاودان کنونی. درک اینکه تو همان نوری، همان آرامشی که به دنبالش بودی، همان حضور در اعماق بیپایان. گاهی، در پذیرشِ این سکوت و تنهایی، سفری تازه آغاز میشود که در آن نه نیازی به نور است و نه.. ترس از تاریکی.
ناخدا منو دریاب.. منم دریا!