پیرو پست سرطان نخبگان، میخوام به بهانه جنگ ۱۲ روزه، یک بار دیگه به ژانر «مشکل از ایرانیست» برگشت بزنم. این بار دستم پرتر از دفعه قبلی هست، چون چند تا جنگنده رادارگریز چنان دودمانی از درون ایرانی بر باد داد که تا سالها فراموشناشدنیه.
اگر طی این ۱۲ روز هنوز متوجه نشدید که بین چه هیولاهایی داشتین زندگی میکردین، تا انتهای این پست با من همراه باشید (قبل از اون یک تجدید نظری در طرز فکرتون داشته باشید هم بد نیست چون تقریبا توی دهن اژدها رفتین ولی هنوز متوجهش نشدید!)..

در ابتدای امر از مفهوم «ملیت» شروع میکنیم که این روزها لقلقه زبان لشکر سایبری و لمپنهای حاکم شده؛ در مدل پیشامدرن تاریخی که اغلب مربوط به ایران و شبه قاره اروپا میشود، شاه، تجسم فیزیکی دولت و قلمرو بود. عبارت معروفی منتسب به لویی چهاردهم هست تحت عنوان "L'état, c'est moi" به معنای «دولت، یعنی من». البته اگر فراتر رویم، لویی چهاردهم دارد به قدرت لویاتانی خود اشاره میکند به این معنا که اگر خشونت در انحصار شاه نباشد، اما خشونتی که شاه میتواند از خود بروز دهد را باید جدیتر از حکام محلی فرض گرفت!
به واقع، این پیام را منتقل میسازد که اگر در ملتی هستی و با کسی مشکل داری، باید در نهایت سراغ شاه آن را بگیری. در این الگو، وفاداری به شاه برابر با وفاداری به سرزمین (وطن) بود.
مردم به عنوان رعیت (subject) به حساب میامدند و مفهومی تحت عنوان شهروند (citizen) وجود نداشت. رعیت به شاه تعلق دارند قبل از اینکه به سرزمین تعلق داشته باشند.
لذا در مدل پیشامدرن، مفهوم «ملیت» بدون وجود «شاه»، پوچ و تهی از معنا شده و وجود خارجی ندارد.
اما در معنای مدرن، «حاکمیت الهی پادشاه» جای خودش را به «حاکمیت ملی» داد. منتها صد افسوس به حال ما که ۱۵۰ سال است داریم Popular Sovereignty را به «حاکمیت ملی» ترجمه میکنیم!
آنچه که جای حاکمیت الهی پادشاه را گرفت، هیچ ربطی به ملیت نداشت، کمااینکه برگرداندن واژه state به ملت نیز دچار خلط مبحث برای یک و نیم قرن شده است.
ملت یا همان state، به معنای مجموعهای از شهروندان آزاد و برابر بوده که در یک «ملت» شریک هستند. ملتی که بر اساس قانون، حقوق و تکالیف مشترک تعریف میشود، نه بر اساس وفاداری به یک شخص (شاه).
به همین علت، «حاکمیت ملی» نداریم، بلکه «حاکمیت شهروندان» داریم و «ملیت» نداریم، «شهروندی» یا «حق شهروندی» داریم.
حال یک نفر به من بگوید جمهوری اسلامی چرا علیرغم ادعایش مبنی بر عبور از «نظام سلطنت» یا «شاه»، هنوز از مفهوم «ملیت» یاری میطلبد یا که چرا شدیدا به شعائر وطنی توسل میجوید؟ و اگر یک نظام پیشامدرن نیست، پس رعایت حقوق شهروندی و گرامیداشتن شهروندش دقیقا کجاست زمانی که شهروندان را برای خودش به چند دسته با رتبهبندی خاص و بر مبنای خصیصههایی همچون «نوع پوشش»، «اعتقادات مذهبی»، «دین»، «اصل و نسب (سید و سیده)»، «سوابق خانوادگی»، «افغان و غیر افغان» تقسیم میکند؟
این بحران هویتی که حکومت به آن دچار است، با درجاتی به مراتب سنگینتر و ویرانگرتر در مردم به ظاهر عادی (بعید میدانم این مردم را دیگر بشود «عادی» معرفی کرد) نیز دیده میشود.

در دوران ساسانیان (اوج ایده ایرانشهر - Eˉraˉnshahr)، چیزی به نام «ملیت» به مفهوم مدرن (مبتنی بر شهروندی و حقوق برابر) وجود نداشت. مفهوم کلیدی که وجود داشت، «ایرانشهر» بود. ایرانشهر یک مفهوم امپراتوری-دینی-فرهنگی قلمداد میشد. این قلمرو، سرزمینی بود که تحت فرمان «شاهنشاه» قرار داشت و دین رسمی آن زرتشتی بود. هویت، بر اساس وفاداری به شاهنشاه و تعلق به دین بهی (زرتشتی) تعریف میشد. ساکنان این قلمرو «رعیت» شاه بودند. مرز بین «ایران» و «اَنیران» (غیر ایران) بیشتر یک مرز فرهنگی و دینی بود تا یک مرز ملی به معنای امروزی.
جالبتر آنکه مرز میان «ایران» و «اَنیران» به مرور زمان و در همان دوره تاریخی، کم کم به مرز میان «نور» و «تاریکی» بدل گشت. گندهگویی و خودبزرگبینی کمکم بر ایرانی چیره گشت تا جایی که نقش خود در تجارت راه ابریشم را به اشتباه از «شریک» به «مالک» تغییر دادند و عوارض راهی را بیحد و حصر اضافه کردند؛ یا که آتش خشم و جنگشان سر تا سر منطقه را در بر گرفت.
و از آنجایی که انیران نیز خر تشریف نداشتند و برای خود حد و ضرری متعین بودند، راه تجاری را از ابریشم به راه دریایی تغییر داده و مسیر حجاز را برگزیدند که از جزایر جنوبی (یمن امروزی) شروع میشد و به شام و اورشلیم ختم میگشت، و از طرف دیگر با همدیگر و خائنین داخلی متحد گشتند تا به این طوفان مرگبار پایان دهند (اما همانطور که میبینید، موفق نشدند).
توهم و خود خدابینی ایرانی نهتنها با ورود اسلام درمان نشد، بلکه همچون تودهای آلوده، این دین بیگانه را نیز با سیستم خود ترکیب کرده و مفهومی به شدت اساطیری و حماسیگونه به نام «اسلام شیعه» را ابداع نمود.
مذهبی سنتی و معتقد به سنت پیامبر و اهل کتاب (قرآن)، به خوبی میداند که تجلی اسلام در دوری جستن از حواشیست، در فرد فرد است، در خاموشکردن نورهای دروغین و روشنکردن دل به تنها نور موجود (از آن منظر) است. اسلام ناب محمدی، فرد را به بازبینی در خود و دوری جستن از هیاهو وامیدارد و اسلام شیعه هیچ صنمی با اینچنین اسلامی نداشته و ندارد.
همچنین شیعه به ائمه نیز ربط چندانی ندارد، بلکه تماما در خدمت ارضای سانتیمانتالیسم و توهمسازیهای بیوقفه ایرانیست که گویی پایانی نمیتوان برایش متصور شد.
آنچه امروز میبینید، چهره شریر همان ایده ایرانشهر است که پاک و صافترین چیزها را به پلیدی ذاتیاش آلوده میکند. مشکل قبل از اینکه از زمین و زمان باشد، برمیگردد به همین ملت همیشه در صحنه!

محمدرضا پهلوی بیش از آنکه ناسیونالیست مرکزگرا باشد، یک سوسیالیست کمجرئت بود، او برای اولین بار دست به «ملتسازی» مدرن در ایران زد و به اشتباه، ایران باستانی را یک "Nation-State" در نظر گرفت. شاید در ظاهر به شدت تاکید بر ایران پیش از اسلام داشت و ایده بازگرداندن شکوه تمدنی را در سر میپروراند، اما در واقع امر به شدت متکی به اسلام سنتی بود و هرگز نتوانست در حد شاهنشاهان ساسانی قساوت و اقتدار از خود نشان دهد. به همین دلیل به راحتی اسیر دام چپیها و نوگرایانی (به معنای استقبال از ایدههای چپ) شد که خود را در پوستین دین و مذهب پنهان کرده بودند..
برای بار هزارم باید بگویم که انقلاب ۵۷ یک انقلاب ارتجاعی نبود، بلکه تجلی همهجانبه از یک انقلاب مدرن بود. انقلاب چپیها با کوهی از ایدههای نو و سانتیمانتال در برابر شاه سنتی و معتقد به اسلام!
محمدرضا نیز اسیر دوگانگیهای زمانه خود شد. از طرفی سودای شکوه و عظمت شاهنشاهی ساسانی را در سر میپروراند و از طرف دیگر رئالیسمی از جنس دین و سنت به او یادآوری میکرد که نمیتواند همهچیز را به شکل ایدهآلش تغیر دهد. بحث شدن یا نشدن این امر نبود، بحث بر سر الزام آن بود. اصلا چرا باید به پیش از اسلام بازگردیم زمانی که حتی نمیدانیم که اسلام ایرانی را به ابتذال کشاند یا ایرانی اسلام را!؟
و امان از این دودلی و بلاتکلیفی که ما را به سیاهترین دوران تاریخ معاصر رساند. زمانی که زبان به تعطیلات طولانیمدت رفت و تمام مفاهیم روزمره و نرمال جای خودشان را به یک ضدفرهنگ و یک عنصر ضدحیات دادند که سر تا پایش سرشار از توهم، دروغ، کینه، نیرنگ، حسادت، وقاحت، نخوت، گندهگویی و خودخداپنداری، امتگرایی و اخوانیگری بود و از این وحشتناکتر، تمام این اجزای جهنمی با یک اَبَر ایده باستانی-ارتجاعی به نام «ایرانشهر» ترکیب شد که به موازات جامعه المصطفی، فرهنگستان زبان نیز دایر کرد و به موازات شعار «ما ملت امام حسینیم»، شعار «ما ملت کوروش هستیم» نیز سر داد!!!
ما حالا با هیولایی رو به رو هستیم که هر زمان دلش هوس کند، از امت وام میگیرد و هر جا دلش بگیرد رو به ملت میآورد. هر کجا عشقش بکشد از حساب دین برداشت میزند و هر جا حوصلهاش تنگ شود، وطنوطنش گل میکند!
ریشههای دو ایده خطرناک تمامیتخواه در هم پیچیدند، یکی Ummah (امت) و دیگری Eranshahr (ایرانشهر) و نتیجه میشود همین آش شلم شوربا که مشاهده میفرمایید.
در دیدگاه امتی، مرزهای جغرافیایی بیمعنا هستند و وفاداری اصلی باید به اسلام و رهبر جامعه اسلامی (ولی فقیه) باشد، نه به خاک یا پرچم. در دیدگاه ایرانشهری، مرزهای جغرافیایی همچنان بیمعنا هستند اما مرزهای تمدنی به شکل معناداری حد و مرزی برای ماجراجویی تعیین میکنند (فاصله میان دو رود ماورا النهر و نیل) و وفاداری اصلی باید به «شاهنشاه» (شاه شاهان) و دین بهی (زرتشت) باشد. با این حال، در عمل، جمهوری اسلامی خود باید یک دولت-ملت باشد که منافع ملی ایران را (حتی در تضاد با سایر کشورهای اسلامی) دنبال کند. پیچش معنادار این مفاهیم متضاد در یک جا همخوانی دارند، و آن این است که همگی هیزم به آتش داغ و شعلهکش سه چیز میریزند که گویی در تخم و نژاد ایرانی نهادینه شده؛
۱. مقدم شماردن توهمات، شهود و عواطف بر عقل سلیم
۲. پوچگرایی و مرگپرستی در تمام ساحات زندگی
۳. خود بزرگبینی، نخوت و باد شدید و عظیم

شاید تنها باید یک چیز را از میان صدها دروغ و چرندیات این فرقه پذیرفت و آن این است که هر یک به شیوه خویش، خبر از یک واقعه بزرگ در آینده میدهند، همگی نوید «آخرالزمان» قریبالوقوعی را میدهند که فاصلهاش با زمان کنونی همواره کم میباشد.
و بله، زندگی در پس این ایده، واقعا جهان مادیشان را تبدیل به جهنمی ساخته که راه فراری از آن نیز ندارند. ما نیز به واسطه داشتن پیوند خونی با این حرامیان و جبر جغرافیایی، همسفر مشتی دیوانه و التقاطی شدهایم که نجاتمان از اینها کار هر بنی بشری نیست.
اما در این ۱۲ روز چهها که از ذات کثیف ایرانی برملا نشد و چه دستگلها که بر آب ندادند. بذارید به طور خلاصه بررسی کنیم که چه شد..
هر گاه که گمان میبرد بر دشمن چیره شده، بساط گندهگویی و خودستایی را بسیط میچید و تا میتوانست خود و صاحبانش را ستایش میکرد. به محض احساس خطر و شنیدن صدای ضدهوایی، شروع به سانتیمانتلیسم و چصناله میکرد و مفعولیت روحی خودش را تمامقد به رخ میکشید.
یک روز از تماشای عملکردن پدافند روی پشتبامهای تهران میم میساخت و روز بعد، شیونگونه قربان صدقه مشتی خاک و سیمان مکعبی به نام «تهران» میرفت که نه روحی در آن باقی مانده و نه دیگر شبیه محل زندگی آدمیزاد است.
یک روز احساس غرور از تخریب تلآویو میکرد و روز بعد در تعجب بود که چگونه دورترین نقطه جغرافیایی کشورش (مشهد) توسط دشمن مورد حمله قرار گرفته؟
یک روز اف-۳۵ را تمسخر میکرد و فردایش میپرسید مگر آسمان کشورم صاحاب(!) ندارد؟
روز اول تمرین پرش در آغوش متجاوزان به حریم و حقوقش میکرد، روز بعد به پدرجدشان فحش میداد. یک روز ریش و تسبیح کم داشت و روز بعد، کراوات و ریش سهتیغ!
انواع و اقسام تحلیلهای جفنگ را میخواند و باور میکرد و از آن فاجعهتر، با وجود اطلاعات در حد کودک ۸ ساله، ساعتها تحلیل و تولید چرند میکرد.
همهچیز را به شوخی و طعنه گرفته بود و دیگر نمیتوانست تفاوت میان حکومت و ملت را متوجه شود (ذات دولت مدرن همین است و عجیب است که ما از بین تمام مزایای دولت مدرن، اما درگیر معایب آن شدهایم!).
ایرانی امروز نه دیگر رمق ادامهدادن دارد و نه حتی لیاقت بازگشت به زندگی عادی. سراسر دروغ و فریب است، از فهم سادهترین مسائل عاجز است و توانایی تمیز دادن مسائل را به کل از دست داده است.
در گردابی از حماقتها و بلاهتهای خودساخته گیر کرده، شدیدا مفعول روحیست و به هیچ آلت نازک یا کلفتی نه نمیگوید، به شدت معتاد به خودارضایی عاطفیست و از درز دیوار نیز یک شعر جانسوز و نالهای پر ملات در میآورد.
ادعای علم و مدرک دانشگاهیاش میشود اما هم به فال تاروت اعتقاد دارد و هم تا پای جان بر سر خزعبلات ابداعی خویش درباره صنایع نظامی میایستد.
در عین حال که عاجزانه برای چند روز زندگی نکبتی بیشتر دست و پا میزند، ادبیاتی به شدت مرگپرست و پوچگرا دارد که همواره ترجیح میدهد بمیرد تا اینکه برای یک زندگی بهتر، تن به زحمت و فاعلیت دهد.
و فاجعهترین ویژگی ایرانی معاصر، «توهم» است. (هزار بار بخوانید)
چنان درگیر توهم و موهومات است که آدم میماند چه بگوید. در گودالی از حماقت به سر میبرد و اما ادعایش ماتحت هر جانوری را پاره میکند.
دیگر از این صریحتر نمیتوانستم ایرانی معاصر را توصیف کنم. من نیز از این قواعد مستثنی نیستم و کمابیش دچار اشتباهاتی که ذکر کردم، شدم. پیشنهاد من، دست کشیدن از سانتیمانتالیسم، شستن دیدگان از توهمات و شهودات، بازگشت به عقل و واقعیت، و زندگیکردن حقیقت به نمایندگی از نوری است که دهههاست فقط داریم گوه آن را میخوریم نه بیشتر!
پس از پذیرش این مهم و تسلیم واقعیت شدن، سپس شاید بتوانیم اندکی از ظرفمان را با زندگیجات پر کنیم.