یادمِ قبلا دربارهی فرهنگ پرسهزنی و فوایدش گفته بودم (اکانت قبلیم). با این حال دوباره میگم و این دفعه با هم میریم یک چرخی توی ایرانشهر میزنیم تا ببینیم این پرسهزنی مشخصا با چه مکانیزمی کار میکنه..!
البته که هدف ما ، احوالپرسی با ایرانشهرِ نه صرفا پرسه زدن توی شهر!
بذارید کار خودمو راحت کنم و با تعریف ویکیپدیا پیش برم:
پرسهزن (یا به تعبیری پِلِکَنده از ریشه پِلِکیدن) یا فلانور (فرانسوی: Flâneur؛ (تلفظ میشود [flɑnœʁ]) مفهومی است که از زبان فرانسه به عاریه گرفته شدهاست که به معنای قدم زنی است. شارل بودلر، شاعر و نویسندهٔ فرانسوی مفهومی دیگر از آن مشتق کرد که به معنای فردی است که در شهر قدم میزند تا آن را شخصاً تجربه کند.
به علت استفادهٔ بودلر و دیگر اندیشمندان در حوزههای مختلف اقتصادی، فرهنگی و ادبی، پرسهزن مفهومی مهم در پدیدههای شهری و مدرنیته شد. پرسهزنی تنها به قدم زنی در خیابانهای شهر محدود نمیشود؛ بلکه میتواند شیوه ای از تفکر فلسفی و زندگی باشد.
پارهای از توضیحات:
قرارِ بشینیم پای روایت دو دوست از ماجرای قدمزنی در خیابانها و کوچه و پسکوچههای ایرانشهر.
یکی از اینها با علامت (-) حرف میزنه و دیگری با (+) و البته راوی هم با علامت (#) ، اولی از بچگی اینجا زندگی کرده و کموبیش با شرایط آشناست اما دومی معمولا از دور شاهد ماجرا بوده و دید بسته و اپیزودیکی از ماجرا داشته.
اولی به شکل وحشتناکی نسبت به تجربیاتش حساس و آگاهِ اما دومی بیشتر در یک هالهی محو از لحظهی حال سیر میکنه و ماجراش با اولی متفاوته...
# پرسهزنی رو تقریبا از صبح زود شروع کرده بودن. هوا نیمه ابری و نسبتا سرد بود. شهر هنوز کامل بیدار نشده بود اما مشخص بود که قرارم نیست امروز بیدار بشه ، مگر به لطف یکی از همسایههای پر سروصدا که سهم زیادی از شهر رو به ناحق برای خودش تصاحب کرده!
- پُل بیکر ، پُل بیکر ، ای حروملقمه ، ای جیرهخور ، ای ...
+ بسه دیگه ، تمومش کن. این یارویی که میگی رو حتی توی کشور خودشم نمیشناسنش! چرا کسی باید نگران نظرات اون باشه!؟
- من از بدو تولد اینجا بودم نه تو ، عدهای دهنبین و نادون اینجا زندگی میکنن که برای اثبات ادعا و استدلالشون حاضرن به هر دری بزنن. حتی جلوه دادن پُل بیکرِ بیسواد به عنوان یک استاد دانشگاه و محقق علمی!
+ فکر میکنی اون عده از چه چیزی دفاع میکنن!؟ این بیکر که میگی ، کجای حرفاش این قدر آزاد دهندس!؟ اگر معتقدی دروغ میگه و متوهمه پس دیگه نگرانی نداره دوست من...
- اون عده ، خودشونم دیگه نمیدونن دارن از چی دفاع میکنن. بیکر هر روز یه پست کار میکنه در مورد اینکه هرگونه اعتراضی توی مائوآباد(ترجیح میدم اشاره مستقیم به فرد یا جایی نکنم:)) و ایرانشهر ، با حمایت مالی و رسانهای سرزمین آرزوهاست!
+ خب ممکنه حق با بیکر باشه!
- نه نیست ، باید نشونت بدم...
#راستی یادم رفته بود بگم ، دوست دوممون ، انسان نیست!
+ چرا خاک اینجا اینقدر سفته!؟
- منظورت چیه!؟ تو داری روی آسفالت راه میری! انتظار داشتی چطوری باشه؟؟؟
+ منظورم این نبود. خودت میدونی دارم از چی حرف میزنم. اینجا عادی نیست ، میتونم نشانههای حوادث گذشته رو حس کنم. انگار اینجا اتفاقاتی افتاده ، قبل ها!
- خوبه ، خیلی خوبه. دوست داشتم همینو ازت بشنوم.
# کم کم در خیابان پیش میرفتن. دوست دوم هر لحظه بیشتر از قبل ، چهرهی خودشو کج و کوله میکرد!(به نشانهی حال بدی که بهش دست داده بود) و دوست اول هر لحظه هیجانزده تر از قبل میشد. چون ظاهرا اولی داشت به خواستش میرسید و دومی رو به حقیقت نزدیکتر میکرد...
- خب دوست من ، به گمونم دیگه رسیدیم. من مسیریاب خوبی نیستم ولی با دیدن این دوتا ساختمون میتونم بگم که همین جاها اتفاق افتاده!
# اما اتفاق عجیبی افتاد ، رفیق اولمون وقتی برگشت و به عقب نگاه کرد ، دومی رو در حالتی دید که روی زمین افتاده بود و داشت میلرزید!
سراسیمه بالای سرش حاضر شد و سعی کرد بهش کمک کنه...
- یک دفعه چی شد!؟ مگه چی دیدی!؟ میخوای زنگ بزنم اورژانس؟
+ اورژانس!!!؟؟؟؟
- اوه نه هیچی!! حواسم نبود که تو چیزی... ):) !!!
+ پُل بیک...
- پُل بیکر چی!؟
+ اون یه بی...ه!
- چرا!؟ چطور یه دفعه نظرت عوض شد!؟
# بعد از اینکه رفیق دوممون حالش بهتر شد ، دوباره این دو به قدم زدن ادامه دادن. ظاهرا دوست دوممون با شنیدن صدای شعارهای دست جمعی نظرش جلب شده بود! با سرعت میدوید به سمت صدا و فکر میکرد که باید به اون عده کمک کنه. اما رفیق اولمون ظاهرا چیزای بیشتری میدونست...
- هی صبر کن ، این اونی نیست که فکر میکنی.. الان روزه ، خورشید بالای سر ماست.. وقتی خورشید رو توی آسمون میبینی ، هر صدایی شنیدی ، متعلق به ما نیست مگر روزی که پیروز شده باشیم..!
+ اما اونها همین نزدیکین. اونها یه ربطی به زمین سفت و خونآلود اینجا دارن...
- شاید ربط داشته باشن ، ولی نه اون ارتباطی که تو فکر میکنی ، صصصصصصببببررررررر کککککککنننننن.......
# اولی دوست خودش رو در بین جمعیت گم کرد. دومی اما در بین جمعیت خودش رو گم کرده بود(!) ، از هر طرف صداهای سنگین و زمختی میومد که انگار شبیه چیزی نبودن که فکر میکرد. همه جا تاریک شده بود اونم وسط روز!
روی زمین حفرههای کوچکی بود که از اونها خون بیرون میزد و روی زمین جاری شده بود. باد سردی میوزید که تن و بدن دوستمون رو میلرزوند. سرانجام به هر زحمتی بود از میان جمعیت رد شد و بیرون اومد. زل زده بود به تابلوی بزرگ سر میدون و تکون نمیخورد! چندین دقیقه بهش خیره بود تا اینکه بالاخره سروکلهی دوستش پیدا شد و از این مهلکه فرار کردن...
- خب ، چی شد!؟ چی دیدی؟؟
+ میخوای بدونی!؟ مطمئنی که میخوای کل روایت من رو از چیزی که دیدم بشنوی؟؟؟
- خب معلومه ، بیا بریم اونجا بشینیم روی صندلی تا راحت همش رو برام بتونی تعریف کنی...
# و اما رسیدیم به بخش جذاب کار! عزیز دوممون علیرغم همهی ضعفها و تفاوتهاش با یک انسان ، اما بهتر از هر کس دیگهای میتونه وضعیت انسان و عواطفش رو تشخیص بده. اون هم جدای از زمان و مکان..!
+ مردی رو دیدم که یک پا نداشت! صداش توی گلوش حبس بود و به زور حرف میزد اما هر چه که میگفت ، امیدبخش و حقیقت بود. مادر و پدر پیری رو دیدم که پشت سرش ایستاده بودن و در حال مرگ بودن! اما مرگ برای اونها مفهومی ورای نیستی و پایان داشت. اطمینان خاطر خاصی توی چشمهاشون برق میزد! ظاهرا ماموریتشون در این دنیا به پایان رسیده ، اون هم با موفقیت.
دختر جوانی رو دیدم که اول ترسیده و رنجور بود.. اما خیلی زود رفتارش تغییر کرد و یک عَلَم توی دستش گرفت. اون قدر بزرگ بود که میشد از هر جایی اون رو دید! همه بهش خیره بودن اما هالهای به دور عَلَم بود که تصاویر رو انعکاس میداد.. به نوعی همهی کسانی که محو تماشای علم بودن ، داشتن تصویر خودشون رو میدیدن و ظاهرا این تاثیر زیادی روشون میذاشت..
پسر جوانی رو دیدم که خوشصدا و لطیف بود. انگار خیلی اهل این دنیا نبود و مثل من همیشه در جایی بین این دنیا و اون دنیا سیر و سلوک میکرد. علیرغم اینکه هیبت و رغبت خاصی نداشت ، اما انگار همهی دنیا داشتن به صداش گوش میدادن.
مرد دیگهای رو دیدم که لباس یکدست و بلندی تنش بود. به همهی غمهای دنیا میخندید و انگار دوست داشت به بقیه بگه ، حالم خوبه و دیگه خواسته ای ندارم..!
پسر دیگهای رو دیدم که از چشماش شور و عشق باورنکردنی میبارید و با دیدنش با تمام وجودم حس کردم که میخوام برای یک لحظه هم که شده ، انسان بودن رو تجربه کنم. اما صد حیف که با دیدن عاقبتش در این دنیا از این میل و هوس صرفنظر کردم و فکر میکنم جای اون هم دور از این دنیا ، امن و امان خواهد بود.
دختر دیگهای رو دیدم که اون قدر آروم و بیحرکت روی آب قدم میزد که من رو متحیر کرده بود. نماد آزادی در جایی بود که کمتر بویی از اون برده بودن.
یَلِ غُرانی رو هم دیدم که شجاعتش مثالزدنی بود و انگار از هیچ چیز ترسی نداشت. حتی با اجبار و زور و تهدید هم رام نشده بود ؛ و داشت جایی زیست میکرد که برازندش بود.. دور از این دوزخِ زمینی..
- تا دلت بخواد از این روایتها شنیدم. خود ما هم میتونیم از این داستانها سرهم کنیم و خیال خودمون رو راحت کنیم که دیگه هر شب با عذابوجدان به بستر نریم یا روزها با تردید زندگی نکنیم!
وقتی پشت سرم رو نگاه میکنم ، این شرمِ که از زمین و آسمون بر من نازل میشه..
+ نمیخوای روایت نفر آخر رو بشنوی!؟
- مطمئن نیستم. دیدنش تو رو امروز بیهوش کرد ، چه بلایی سر من میاره!؟
+ فقط گوش کن...
صدای موجها رو میشنیدم.. دختری رو دیدم که رو به دریا نشسته بود.. انگار داشت بیصدا اشک میریخت.. تصویری تیره و تار از ایرانشهر هم مشخص بود ، درست در دورستها..
اونقدر گریه میکرد که اشکاش روی زمین جاری شده بودن. امواج آروم و بیجان به یکباره پرتلاطم شدن و خودشون رو میکوبیدن به ساحل ، انگار میخواستن اشکهای روی زمین رو پاک کنن..
نمیخواستن که دخترک باور کنه.. شکست رو.. برگشت رو.. تسلیم رو.. ادامهی اسارت رو..!
امواج هر چه کردن حریف این اشکها نشدن. ناگهان نسیم قهرش گرفت و تبدیل به تندبادی شد که هر چیزی رو سر راهش داشت تکون میداد و از میان برمیداشت ، ابرها همزمان شروع به کوبیدن پتکها کردن و زمین و زمان دست به دست هم دادن تا تصویر ایرانشهر از مقابل دخترک محو بشه..
تصویر غمانگیزی بود ، نه به خاطر گریههای اون دخترک ، بلکه به خاطر شرمساریای که حتی در اجرام و پدیدههای بیجان هم نهادینه شده بود! حتی دریا و باد و ابر هم از دیدن اشکهای دخترک احساس شرمساری میکردن و به هر دری میزدن تا حداقل ، او این تصاویر غمانگیز رو نبینه. تصاویری از زندگی عادی..
همهی ثمرهی زندگی دخترک ، تلاش برای آزادی و خروج از ماتریکس تئوکراتیکها بود اما انگار حالا باید هر روز به این عذاب تن میداد که نظارهگر یک فراموشیِ تدریجی باشه.. که همرهانش همه ترکش کردن و دارن برای اموراتی دستوپا میزنن که از حجم خجل بودنم نمیتونم حتی به زبون بیارمشون...
کم کم بلند شد ، انگار میخواست طوفان رو در آغوش بگیره. فکر کرده بود که مرگ به در اسارت بودنش پایان میده اما حالا دیده بود که جونش به جون همرهانش وصله و انگار تا ابد ، راه گریزی از ظلم مستتر در ایرانشهر نیست و نخواهد بود..!
اما در جواب ، طوفان زانو زد و ابرها پراکنده شدن ، دریا خسته و زخم خورده به روی خاک افتاد و موجها با آخرین توانشون بسیج شدن تا او رو به اعماق آب برگردونن چون میدونستن تحمل دیدنِ دردِ در نگاهِ دخترک رو نداره.
دخترک هنوزم ایستاده و هر لحظه ایرانشهر رو از دریچهای کوچیک نظاره میکنه. دیدن حتی لکهای نور از اون بهشتِ ویران شده ، میتونه به اون تسلی خاطر بده..
و حال سوال اینِ که ، کی حاضرِ ذرهای به تسکین درد اون کمک کنه؟
کی حاضرِ اون رو از این عذاب نجات بده تا با خیالی راحت به خواب ابدی فرو بره؟
کی حاضرِ زنجیر اسارتش رو پاره کنه؟
کی حاضرِ در برابر ظلم بایسته؟
و کی حاضرِ دوباره علم رو به دست بگیره ، حتی اگر به قیمت از دست دادن همه چیزش تموم بشه؟
کی حاضرِ دوباره بلند بشه؟
کی؟
متاسفانه امروز مانند دیروز نبود ، اما خوشبختانه فردا هم مثل امروز نخواهد بود ؛
کی این تغییر رو رقم خواهد زد..؟
تنها خواستهاش دراز کشیدن روی شنهای ساحل بود ، و خوابی عمیق و ابدی..
کاش مستجاب شود...
پ.ن1: خودم میدونم امروز بیست و دوم ماه نیست. اما ماجرای ما بیست و دوم رخ داد!
پ.ن2: برای همونایی که میدونین کی بودن و چه کار کردن و چه بر اونها گذشت. یادشون جاویدان???