ویرگول
ورودثبت نام
Kasra
Kasraدر آینده انحراف معیار دیده شد!
Kasra
Kasra
خواندن ۹ دقیقه·۸ ماه پیش

چه می‌کنی؟

آینه‌‌ای وجود داره که میشه خودت رو هر روز توش نگاه کنی. این آینه میتونه با وضوح بسیار بالایی، تصویر هر چیزی که در مقابلش قرار می‌گیره رو منعکس کنه اما به‌خصوص برای تحلیل شخصی یک فرد از خودش کاربرد داره. مثلا می‌تونی جلوش بایستی و ببینی که نسبت به دیروزت، بادقت اینچ به اینچ، چه میزان پیشرفت یا پسرفت کردی.
اما این آینه به شما تضمینی بیش از انعکاس اونچه که در مقابلش هست رو نمیده. یعنی در برابرش قرار می‌گیری، بادقت خودت رو توش می‌بینی و میتونی جز به جز اونچه که هست رو بررسی کنی؛ ولی فراتر از اون نه!
یعنی ممکنه وارد فازی بشی که مدام در حال تماشای خودتی اما انتهای خودت رو نمی‌بینی!

به همین نسبت دنبال معنا می‌گردی ولی در عین حال از پیدا کردنش می‌ترسی. (بعدش دنبال چی باید بگردی؟)
همه چیز رو تحلیل می‌کنی ولی شاید هیچ‌وقت نتونی و نخواستی که واقعا لمسشون کنی.
عمیقا از پوچی و تنهایی وحشت داری، ولی طوری زندگی می‌کنی که انگار می‌خوای خودتو به اینا نزدیک‌تر کنی.
هی می‌گردی ولی گویی هیچ‌‌وقت باور نداشتی که اصلا مقصدی هم وجود داشته که خواسته باشی پیداش کنی.
پوچی نتیجه بسامد تنهایی بوده ولی انگار بهش عادت کردی تا کمتر آسیب ببینی در حالی که خود این چرخش‌های مکرر بین تنهایی و تلاش برای فرار از اون، باعث آسیب‌دیدن بیشتر میشه؛‌ پیش‌شرط درک رنج که شرط فهم «حضور» ـه، پذیرش و کنار اومدن با «تنهایی» ـه.
حالا چی میشه اگر در حالت پیش‌فرض تنها باشی و باز هم در همون حالت پیش‌فرض، مدام صدایی توی سرت بهت هشدار بده که از تنهایی فرار کنی؟
شکاف عمیقی بین «خواسته» و «کرده» ایجاد شده طوری که میخوای تنها نباشی ولی در عمل مدام به تنهایی خودت عمق بیشتری میدی اونم در حالی که باور نداری داری این کارو میکنی.
انگار قدرت هست و قدرتی برای ارائه داری، اما همیشه یک دست نامرئی با استمراری مثال‌زدنی تو رو پس میکشه و ولعی در تو وجود داره تا مجبورت کنه که در پس‌زمینه قرار بگیری و افق‌دید وسیع‌تری داشته باشی؛ بدین معنا که هر قدمی که برای وسعت‌بخشی به دید کلانت برداری به جلو، داری قدمی برای کاهش قدرتت در عمل و حرکت برمی‌داری به عقب!
از طرف دیگه به خوبی بلدی که «فکر» کنی و میشه از دور هم حدس زد که یک متفکر داره نزدیک میشه؛ با این حال «حس» یا «ادراک» پس از پایان چرخه تفکر برات سنگین هضمه و ترجیح میدی تو فاز Ingestion متوقف بشی تا دیگه کار به Digestion نرسه.
ماشین دلیل‌تراشی ۲۴-۷ ای که برای «حرکت»سازی کار می‌کنه ولی دریغا که بتونه ذره‌ای دید مشخصی از مقصدش هم داشته باشه.
حرکت به سمت تکه‌ای از دنیا که تماما جای کسی مثل تو باشه یا که گشتن دنبال کسی که مثل تو باشه، ولی گاهی نمیتونی مرز بین «دیگری»ای که میخوای شبیهت باشه با «خودت» رو تشخیص بدی و مثل سگی میشی که داره دنبال دم خودش به صورت دوار می‌چرخه. شاید بلند بشی و با کلی تلاش و زحمت بری یک سمت ناشناخته از دنیا به دنبال کسی که دنبالشی و در نهایت اونو به کلیشه‌ای‌ترین شکل ممکن توی آینه پیدا کنی یا فکر کنی جایی در اون سر دنیاست که جای توـه ولی در نهایت به این نتیجه برسی که همون‌جا که قبلا بودی جات بوده!

به بیانی، اگر دنبال background باشی و مدام بخوای view خودت رو گسترش بدی، داری دایره عمل و توان خودت در انجام‌دادن یک کار رو کاهش میدی. و هر چه برای انجام یک «کار» بیشتر درگیر foreground بشی، دید کلی و از بالای خودت رو از دست میدی.
باید به دنبال تعادلی بین «کوری» و «دوری» برقرار کرد چون با نسبت واضحی، هر چی دورتر بشی دید بهتری خواهی داشت از کلیت ماجرا اما از قدرت عملیاتی‌ت به نسبت وحشتناکی کاسته میشه.
منتها کار به اینجا ختم نمیشه. کنجکاوی زمینه‌ای + تحلیل مرگبار + شک بی‌اختیار گونه‌ای از پارادوکس رو ایجاد می‌کنه بین جسارت و احتیاط، عمل و تردید، خواستن و گریز.
یک طوفان فکری که خواب نداره اما درست به محض اینکه به اوج داستان می‌رسه و یک صاعقه جریان‌قوی میاد که بزنه همه‌ جاهای تاریک رو روشن کنه و قال قضیه رو بکنه؛ سریع سیم مغز رو از پریز میکشه!
ناخدای بدون نقشه چه وضعیتی داره؟ کسی که دریاها رو کمابیش می‌شناسه، بلده مسیر بین ستاره‌ها رو بخونه و حتی میتونه جهت‌های قطب رو تشخیص بده اما اصلا نمی‌دونه کشتی‌اش رو باید به کدوم سمت ببره(؟!).
شاید منظره مقصد از اسکله یک شهر بندری باشکوه تبدیل بشه به یک جزیره وسط ناکجاآباد اقیانوس!
حتی ناخدا به همون جزیره هم راضی میشه ولی «Ce n'était qu'une illusion, un mirage sur l'eau»
شایدم ناخدا فقط مسئول زندگی خودشه و داره با یک کشتی خالی سیر و سفر میکنه. پس محض رضای خوشی دل خودشم که شده، دنبال مسیرهای جدیدی می‌گرده که یا کسی تا حالا اون‌ها رو طی نکرده یا یکی دو جین بیشتر کشتی در کل تاریخ نبودن که اون مسیر رو امتحان کرده باشن.
این‌طور که به نظر میاد، «سادگی» برای ناخدا خیلی بی‌ارزشه!
ولی اگه مسیر ساده همونی باشه که ناخدا رو بعد یک عمر به مقصدش می‌رسونه چی؟

شاید تشنه دیده‌شدن و درک‌شدن هم باشیم این وسط. ولی حتما قراره پشت‌بندش بگیم «نه به هر قیمتی». ولی خب در عمل چیزی که از آب در میاد همون «به هر قیمتی» خواهد بود!
نمی‌خوای خودتو کوچیک کنی که بقیه تو رو بفهمن، شاید شکل ایده‌آلش این باشه که دنیا خودش به سطحی برسه که بتونه تو رو بفهمه ولی تهش طوری شده که وقتی دنیا به اون سطح می‌رسه دیگه تو اون فردی در اون سطح نیستی و به سطح دنیا نزول کردی..
وزنه‌ها جابه‌جا شده و داری با نگاهی تعجب‌آمیز به دنیایی نگاه می‌کنی که دیروز تو رو درک میکنه اما از درک امروز تو عاجزه، در عین حالی که امروز تو همون دیروز دنیاست.
شاید قرار نیست تا زمانی که دنیا دنیاست و تو قادر به حیات، به هم دیگه برسید و بارها باشتاب از کنار هم رد می‌شید بی اونکه لحظه‌ای همنشین هم بشید و نگاه بندازین به نگاه..
ماجرا اینه که میل به «درک‌شدن» فرسنگ‌ها فاصله داره به تلاش در «درک‌کردن» و همیشه طوری در برابر آینه قرار می‌گیری که چیزی جز خودتو نشون نده، مادامی که آینه می‌تونه تصویر هر چیزی رو که جلوشه منعکس کنه.
نگاه کن به این دنیا، گوشه گوشه‌اش اثری از خرد جمعی و تجربه تاریخیه اما جای جای اون رو پرده‌ای از وهم و مزخرفات پوشونده.
این قاعده تاریخی یک پشتوانه قدرتمند تجربی داره و به این سادگی در برابر ایده‌بازی و کلمه‌سازی تسلیم نمیشه اما چه سود که متوهمان متوجه نمیشن که اصلا خود «ایده» و «کلمه» هم حاصل یک سیر تاریخی و تجربه زمان‌مندن که خارج از این چارچوب، مفت نمیرزن و خروجی خاصی هم نخواهند داشت.
نقشه‌های پیچیده ذهنی بدون حتی یک قدم پیشروی در عمل، سندهای چشم‌انداز مفصل و جزوات تئوری‌های توسعه قطور، یک سیستم نظری بسیار در هم تنیده و پر جزئیات، درخت تنومندی از ایده‌ها و اندیشه‌ها و .. دریغ از یک مثقال ناچیز اندوخته در «عمل» و گذاشتن لحظه‌ای پا در «واقعیت».

تاریخ بیش از اونکه ساخته ایده و شهود بوده باشه، برآمده از آجر و ملاته. پذیرش مسئولیت‌ها و پایبندی به اصوله، در نظر گرفتن قیود و رفتن زیر بار حدوده.
شاید بخوای زندگی رو بفهمی و فکر کنی که چارچوب‌شکنی قدم اول و مهم این فراینده؛ در حالی که در عین آنارشیستی بودن نظم حاضر، ارزش‌ها همواره در یک فضای محصور و محدود پرورش پیدا کردن و حتی «آزادی» در سایه «اصول» معنا پیدا میکنه.
فهمیدن چیستی زندگی در واقعیت، در خارج از مرزهای فکر و ایده اتفاق میفته و دیگه نمیشه با ایده‌پردازی و گشت‌زدن بین تصورات به جای خاصی رسید.
میخوای زندگی رو بفهمی اما از فهمیدن وحشت داری چون فهم در ورای مرزهای ذهن و فکر اتفاق میفته و ذهن تنها زمانی مفید واقع میشه که جرقه روبه‌رویی با واقعیات از قبل خورده باشه. این جرقه هم فقط زمانی میخوره که از دایره ذهن و «اینجا» بیرون بری و دستی به جسم به‌شدت ناهموار جهان اطرافت بکشی.
بزرگانی داریم که میگن «همش پوچه» چه برسه به اینکه بخوای برای فهمیدن این تمامیت ظاهرا تماما پوچ، به صرف ذهنیت و نگرش اکتفا کنی!
تمام جواب‌های ممکن رو بده به طراح «سند چشم‌انداز». یک روز بعد دوباره همون مفعول روحی و مریض روانی‌ای هست که بوده و مجدد درگیر ناکاملی و ناپایداری ساختارهای دوار ذهن خودش میشه.
همیشه یک پله بالاتر برای فکرکردن و کشف‌کردن وجود داره اما در واقعیتی که وابسته به وجود ماست، همواره وجود «تحدید» و «مرز» آشکاره.
سفری که فقط در ذهن اتفاق بیفته، مقصدی نداره و هیچ‌وقت هم به جای خاصی نمی‌رسه. شاید برای همینه که فیلسوف‌ها در بهترین حالت تونستن به «دیگران» کمک کنن تا خودشون.
رضایت کامل و پایدار در جهان ایده، یک سراب الی الابده.

یک معمای غیرقابل حل، یک راز دیرینه غیرقابل کشف، یک پازل بی‌پایان برای تکمیل، یک سوال بدون پاسخ؛ هیچ جذابیتی نداره و حتی اگر روزی این معما حل، راز کشف، پازل تکمیل، و به سوال هم پاسخ داده بشه، چه سود یا حتی معنایی برای جهان خودش داره!؟ خب که چی؟
نکته‌اش همین‌جاست. ارزش‌ها و اصالت‌ها جایی میان سطحیات و سادگی‌های دنیا جاخوش کردن و تنها زمانی میشه به حقیقت چشم دوخت که تا گردن توی اجتماع و جامعه فرو رفته باشی اما هنوزم نفستو از بالا بگیری و نگاهت هر از گاهی به سمت آسمون بچرخه.
قالب‌های معمولی کوچیکن ولی قالب بزرگی نداریم که در لایه اول کار کنه، قالب‌های بزرگ تنها بعد از عبور از قالب‌های کوچک قابل دستیابی‌ان و شرط لازم و کافی برای رسیدن به قالب‌های اختصاصی، عبور از قالب‌های عمومی و پیش پا افتاده‌ست!
شاید سوالت بیش از اینکه درباره «من کی هستم؟» باشه، درباره «این کسی که من هستم باید چی کار بکنه؟» باشه، نه!؟
پاسخ به سوال «من کیم؟» که کاری نداره، اما «من قراره چی کار کنم؟» ـه که پوست آدمو میکنه و خواب رو از چشماش میدزده..
یک کهکشان پر پیچ و خم و به شدت چشم‌نواز در دوردست، منتها مادامی که به دست نیاد و نشه لمسش کرد؛ فاقد ارزشه و بود و نبودش ما را نحاصل!
گیریم که «تو یه آدم معمولی» نیستی، منتها حتی اعتبار این عبارت هم تنها زمانی قابل سنجش و تاییده که تو در برابر «دیگری»ها قرار بگیری تا عیارت، خوب یا بد، کم یا زیاد مشخص بشه.
هیچکس نمیدونه این همه ستاره قراره چطوری دور هم جمع بشن و از دل این آشوب یک نظم معنادار در بیاد یا نیاد، ولی شاید اینو بدونن که با گوشه‌نشینی و گودمیدان‌پرهیزی، هرگز در این محفل جایی نخواهند داشت!
تردید، تردید، تردید و بعدشم مرگ.
اگر همین فردا یک موج بزرگ تکان‌‌دهنده بیاد که بنیان ایده‌هات رو از ریشه بکنه و تو رو از خلوتت بیرون بکشه، با موج همراه میشی یا مثل همیشه لنجت رو بر خلاف جریان آب تنظیم می‌کنی و با تمام قدرت در جهت عکس جریان پارو می‌زنی؟
اگر بگم این موج اکثریت همراه رو غرق میکنه چی؟
اگر بگم این‌ها که گفتم فقط داستان من نیست بلکه داستان تو هم هست چی میگی؟
موج داره میاد..
سوار میشی؟

Se méfier des reflets chatoyants de la mer, ils peuvent cacher un vide.










موج سواری
۱۴
۱
Kasra
Kasra
در آینده انحراف معیار دیده شد!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید