Kasra
Kasra
خواندن ۲۷ دقیقه·۲ سال پیش

چِرکایِ مغزم!

خدا میدونه چه‌قدر از چیزی که پاپ‌کالچر تعیین و تایید کنه بدم میاد ؛
اما نمیشه همه‌چیز و همه‌ موضوعات رو با یِک پیش‌فرض ثابت ورانداز کرد!
برای همین ، می‌خوام به یکی از توصیه‌های روانشناسیِ ظاهرن مدرن ، عمل کنم و افکارِ مریض و چِرکم رو ، حداقل بخشی از اون رو که میشه در معرض تماشایِ عموم گذاشت ،
تبدیل به کلمه و تبدیل به گزاره‌های مشکوکی کنم که حتی خودمم با شک‌وتردید به اون‌ها نگاه می‌کنم و گَه‌گاه از خودم می‌پرسم ، چطور میشه که صاحبِ این افکارِ بغایت عجیب و بنهایت مریض(!) من باشم!؟
ویترینِ زندگی من اصلن چیزی که منظم یا عادی (حتی) به نظر بیاد ، نداره؛
پر از شک و تردید و سوالاتِ بی‌پاسخِ که حتی بعد از سه سال کُشتی‌گرفتن با فلسفه و سخنانِ بزرگمردان و والازنان ، باز هم جوابی براشون ندارم و در ساحلِ ندانم‌گرایی پهلو گرفتم!
اما شاید با بیرون اومدنِ این احوالِ پریشان و خاطرات درهم و برهم ، گوشه‌ای از وجودمم اگر شده..
آروم بگیره..




این عکس هیچ ربطی به موضوع این پست نداره ، ولی خب خیلی قشنگه! اثر هنرمند گران‌قدر ، پگاه پویانفر
این عکس هیچ ربطی به موضوع این پست نداره ، ولی خب خیلی قشنگه! اثر هنرمند گران‌قدر ، پگاه پویانفر






مرا باک از افشای راز نیست!

یک‌دفعه با اکانت قبلیم داخلِ ویرگول ، یک همچین پستی با این مضمون نوشته بودم ؛
حالتی "اعتراف" مانند یا یک جورهایی ، صرفن در جهتِ این‌که ذهنم رو از افکارِ قدیمی و چسبناک خالی کنم..
اما داخلش اون‌قدر اطلاعات واضح و خصوصی از خودم رو پابلیک کرده بودم که ترس بَرَم داشت ، با خودم گفتم نمیشه به همه اعتماد کرد و اجازه داد که اون اطلاعات رو داشته باشن!
پس سریع پاکش کردم ، در حالی که اون پُست ، کامل‌ترین معرفی و بیان از خودم بود که تا حالا نوشته بودم و به گمونم دیگه نتونم هیچ‌وقت به اون شکل خودم رو از شرِ افکار مزاحم خلاص کنم..
مگر امروز! مگر در این پست که قرارِ دوباره برای رسیدن به اون نقطه ، تلاش کنم.


آخر منم مهتاب!؟ نمیدانم!
آخر منم مهتاب!؟ نمیدانم!




من ، هاله‌ای از بودن ، نمادی از نبودن‌ام!

زمانِ دقیقش رو یادم نمیاد ، اما یک روز که چشم باز کردم ، دیدم عمرم رو به کُل صرفِ چیزهایی کردم که عمدتن ، نمیشه با چشم دیدشون!
عجیب به نظر می‌رسه ، ولی از زمانی که یادم میاد ، میلی به زندگی عادی نداشتم!
تا حالا راجع به این قضیه با کلی آدم صحبت کردم ، کلی با خانوادم بحث کردم و کلی با عالم و آدم گلاویز شدم ؛
اما هیچ‌وقت ، هیچ‌کس نفهمید که من چه مرگمه!
کار به جایی رسیده بود که چاره رو در مراجعه به پزشک می‌دیدم ، اما طبقِ معمول هیچ پزشکی نتونست کاری بکنه. چون من نه دچار فقرِ آهن بودم ، نه اختلال چندشخصیتی داشتم ، نه کم‌خونی داشتم ، نه هیچ نوع ناهنجاری یا چیز خاصی که نشون بده به خاطر اون وضعم این هست!
من از لحاظ فیزیکی و بدنی ، هیچ مشکلی (البته بالاخره یک سری مشکلات همه دارن) نداشتم. واقعن نمیدونم چمه اما خب اولین اعتراف من اینِ که ، نمی‌تونم مثل بقیه زندگی کنم و از زندگی لذت ببرم!
یعنی نمیدونم معمولش چطوریه!
من نه از غذا لذت خاصی می‌برم ، نه از تفریحات معمول لذت می‌برم ، نه از هیچ چیز دیگه‌ای!
تفریحات من بازی با کلمات و استعاره‌ها و کشف‌کردن چیزای عجیبه ، هرچند که در این دنیا همه‌چیز برای همه‌کس عادیه و انگار نمیشه چیزی پیدا کرد که همه ، از تَه دل بگن "وای حاجی پشمام"!
جدای از این ، من به لباس پوشیدن و اینکه چی بپوشمم اهمیت نمیدم ، به ظاهرمم اهمیت نمیدم ، کلن به هیچ چیز فیزیکی اهمیت نمیدم!
و هنوز که هنوزه نمیدونم این یک جور نقصِ ، یا مثلن مدل بعضی از آدما اینه که خب از این چیزها لذت نبرن!؟
البته اگر بشه اسم موجودی مثل من رو گذاشت آدم!!!
من بیشتر یک جور روحم! طوری لباس می‌پوشم که در بین جمعیت نامرئی بشم..
معمولن رنگای خنثی تنم می‌کنم ، همیشه‌ام سرم تو لاکِ خودمه ، نه اینکه خیلی درونگرایی چیزی باشم که خب البته هستم ، بلکه چون واقعن حوصله هیچ‌کس و هیچ‌کاری رو ندارم (فکر کنم به این میگن ADD).



آشغال‌ترین سیگار دنیا (من سیگاری نیستم ولی خب فقط کاپیتان بلک :))
آشغال‌ترین سیگار دنیا (من سیگاری نیستم ولی خب فقط کاپیتان بلک :))



برای خلاصی..

حالا می‎رسیم به اینکه ، خب برای خلاصی از این ملال و این دردِ زندگی نکردن ، چه کردی!؟
نیکوتینِ سیگار!؟ فایده نداشت..
آدرنالین و هیجان!؟ فایده نداشت..
ورزش و تحرک!؟ فایده نداشت..
دوپامینِ زیاد ، اکسی‌توسین!؟ فایده نداشت..
قبول‌شدن تو دانشگاه!؟ فایده نداشت..
قبول‌شدن تو مصاحبه استخدامی!؟ فایده نداشت..
معدل الف دانشگاه!؟ فایده نداشت..
پیدا کردنِ دوستای جدید!؟ اصلن فایده نداشت..
شرکت در اجتماعات و حضور در اجتماع!؟ به هیچ‌عنوان فایده نداشت..
کتاب خوندن!؟ فایده نداشت..
پیاده‌روی!؟ تنها چیزی که موقتن حالمو خوب میکنه!

از اون جایی که هیچ چیزی منو راضی نمی‌کنه و هیچ‌وقت احساس آرامش ندارم. تنها تفریحی که حالا واقعن اون رو تفریح میدونم ، پیاده‌رویه!
یک مسیر تقریبن 10 کیلومتری مشخص رو هر هفته یا دو هفته یک بار میرم و برمی‌گردم. توی این مسیر به آدمای دیگه نگاه می‌کنم ، به اینکه چه‌قدر بی‌خیالن ، به اینکه چه‌قدر دغدغه‌هاشون سطحی و معمولیه!
انگار برای هیچ‌کدوم از اون‌ها ، هیچ‌وقت مهم نبوده که بعد از مرگ چی میشه!؟ یا اینکه مثلن چطور میشه زندگی رو ، ارزشمند ارزیابی کرد!؟ یا اینکه مثلن ما از کجا اومدیم و به کجا میریم!؟ آیا خدایی هست!؟ وجودِ خدا نفی تمام زیبایی‌های دنیا نیست!؟ هست!؟ من خدام!؟ اونا خدان!؟ چطوری میشه درست رو از غلط تشخیص داد!؟ چرا باید یک کاری رو کرد!؟ چرا باید به قوانین احترام گذاشت!؟ چرا باید به قوانینی احترام گذاشت که ما تاییدشون نکردیم!؟ چرا باید زندگی کرد!؟ چرا نباید مُرد!؟ چطور میشه این حق رو برای خودمون قائل باشیم که از چیزی که هستیم خجالت نکشیم!؟ چه چیزی تعیین می‌کنه که ما خجالت‌آوریم یا نه!؟ و و و..
در حالی که تهش می‌بینم یک پدر به همراه چهارتا فرزند و زنش میرن توی رستوران و شروع می‌کنن به دولُپی خوردن! اصلنم هیچ کدوم از این چیزا براشون مهم نیست!
و من تهش حسرت می‌خورم که این رجاله‌ها عجب خیالِ راحتی دارن (هر چند ممکنِ نداشته باشن) ، و به این فکر می‌کنم که آخرین باری که من این‌قدر بی‌خیال ، و با ولع غذا خوردم کی بود!؟ من حتی موقع غذاخوردنم ذهنم جای دیگس و کارها رو روی حالت اوتوپایلوت پیش می‌برم!
بعضی وقت‌ها یادم نمیاد داشتم چی کار می‌کردم ، یا اینکه اصلن چرا داشتم یه کاری رو می‌کردم!
همیشه وسایلمو جا می‌ذارم ، اسم آدما یادم میره ، اسم چیزا یادم میره ، همه کارهایی که انجام میدم یه جورِ عجیبی به شکست منجر میشن و من حتی از انجام کارهای کوچیکم عاجز شدم!
به طرز وحشتناک خارج از کنترلی ، من توی همه چیز به بُن‌بست خوردم و نمیدونم که دنیا چه آشی برام پخته!!!



پشتِ هر مرد بی‌اعصابی ، لشکری از زن‌های خیانت‌کارن!
پشتِ هر مرد بی‌اعصابی ، لشکری از زن‌های خیانت‌کارن!


خسته‌ترین ، از روابط!

یکی دیگه از اعتراف‌هایی که میخوام بکنم ، اینِ که من در روابطم با دیگران افتضاحم!
نمیدونم کی باید از کسی ناراحت بشم ، کی باید خوشحال باشم ، کی باید جدی باشم ، کی باید شوخی کنم و ...
من فقط در لحظه هر چی به ذهنم میاد میگم و پیش میرم ، و خب خیلی وقت‌ها همین باعث شده که توی بد دردسرایی بیفتم.. انگار آدما از اینکه باهاشون رُک باشی ، خوششون نمیاد.
وقتی یک نفر نادون یا روان‌پریشه ، خب باید بهش بگی دیگه! چرا نمیگیم!؟ چرا هی زبون گاز می‌گیریم!؟
البته توی این سال‌ها به لطف روابط بی‌شمارم با آدمای کور و کچل ، و البته چشم‌رنگی و مو بلند..!
از روابط بیشتر سر در میارم ؛ البته این به لطف کلی کتابی که درباره روانشناسی و روابط خوندم هم میتونه باشه!
اما روابط عاشقانه!
فاک دَت شِت!
بزرگ‌ترین ضعفِ من در این زندگی تخمی ، روابط عاشقانم بوده. همیشه پیچیده ، همیشه جنگ ، همیشه درگیری ، همیشه ناسازگاری ، همیشه خیانت ، همیشه سیاه و تباه و پوچ ، همیشه بدون عاطفه و همیشه پر از خشونت و نفرت..
نفرِ اولی که باهاش وارد رابطه شدم. اولش یک فرشته بود. اون‌قدر مستِ اطوار و ناز و کرشمه‌هاش شده بودم که خودمو گم کرده بودم. بعضی اوقات به خودم با حالتی از شک و ترس نگاه می‌کردم ، چون من هیچ‌وقت تا اون‌زمان اون‌شکلی نبودم!
من قدم بلنده ، اونم قدش خیلی بلند بود!
دخترایی که قدشون اندازه من باشه ، یعنی به درد تیم بسکتبال میخورن!
اونو از قدیم می‌شناختم ، آدمِ بسیار احساسی بود ، عاشقِ چیزای رمنس و گوگولی بود. اولش کیوت بود ، اولش برای من نمادی از دخترهای معصوم و مظلوم بود..
من صادقانه هر چیزی داشتم رو بهش دادم ، اما..
بعد از مدتی ، اون تحت تاثیرِ "روابطِ باز" قرار گرفت و فیلش یاد هندستون کرد!
کمی بعد ، وارد یک رابطه پنج نفره شد! دو پسر و سه دختر که یکیش اون بود!
من هیچ‌وقت نبخشیدمش ، بهش گفتم به آخوند هیچ ربطی نداره ما کی هستیم و چطور زندگی می‌کنیم ، ولی کاری که تو می‌کنی کثیف‌تر از کاریه که اونا می‌کنن!
و اون فقط با یک لبخند مسخره جوابمو داد. اون همه چیزو فدای احساساتِ خام و لحظه‌ایش کرد. منم ، نمیخوام بگم غیرتی‌ام یا سنتی یا... ، اما یک چیزی در درونم اجازه نداد با یک همچین چیزی کنار بیام و گذاشتم بره. اون رفت ، و همراه خودش تمامِ عواطف و احساسات و معصومیتِ منم برد.
از اون زمان ، دیگه هیچ‌وقت مثل قبل نشدم ، من تمامِ دنیامو توی یک نفر خلاصه کردم ، اما اون همشو نابود کرد.. از اون‌جا بود که فهمیدم عشق ، کصشری بیش نیست..



گم شدم!
گم شدم!



نفرِ بعدی رو خیلی احمقانه باهاش وارد رابطه شدم!
حتی درست یادم نیست چی شد ، فقط یادمه سریع شروع شد و سریعم تموم شد. مزخرف بود ، اون‌قدر که حتی نمیخوام بهش فکر کنم. من حتی بهش وابسته هم نشدم ، خیلی زود حتی تصویرشم از یادم رفت.
الان که فکر میکنم میبینم یک نفرم قبل از اون مورد اول بود ، باهاش داستان می‌نوشتم و کاپل خوبی بودیم. اما خب ، اون ازدواج کرد! یادم نمیاد بهش گفتم که فلانتم یا نه ، ولی فکر کنم نگفتم!
با آدمای زیادی دوست بودم ، اما عشق!؟ نه..
حتی این اواخر با یک شاعرِ بسیار عجیب کارمون به جاهای باریک کشید. اون واقعن فکر کرده بود از من چیزی مونده که بخواد بهش عشق بورزه ، ولی نمونده!
من هر چی داشتم رو قبلن خرج کردم ، بعضی‌وقت‌ها بهش فکر می‌کنم ، من تمامِ معادنِ احساس خودم رو استخراج کردم برای کسی که تمامِ دغدغش این بود که حجمِ بیشتری رو داخلِ یه جاییش جا کنه!
آدما چه‌قدر میتونن کثیف باشن!؟ نمیخوام همه تقصیرها رو بندازم گردن یکی دیگه ، اما من به لطف خیانت‌ها و بدی‌هایی که دیدم ، سیاه شدم یا شاید فقط یک توهمه!
تو زندگی بارها از احساسات و اعتماد من سواستفاده شد ، این باعث شد خودخواه بشم و به این نتیجه برسم که من آخرین آدم خوبِ دنیام! در حالی که همین پیش‌فرض ، منو به وادی‌هایی کشوند که خیلی زشت بودن و در شان من به هیچ‌عنوان نبودن!
من به انواع رذایل اخلاقی آلوده شدم ، فقط به خاطر اینکه فکر می‌کردم من آدمِ خوبیم و دیگران نه!!!
یک بار به یکی از دهنم در رفت و گفتم ، اگر می‌بینی می‌تونم با جزئیات ، بدی‌ها یا پلیدی‌ها رو توصیف کنم ، به خاطر اینِ که خودم کاملن اون‌ها رو در درونم دارم!
البته همه ما هم خوبیم و هم بد ، اما من مخصوصن میگم ؛ من خودم اگر قدرت داشتم ، کارهای به مراتب وحشتناک‌تر از دیکتاتورای فعلی انجام می‌دادم (شایدم انجام نمی‌دادم ، ندومبه!).
من به شدت حسودم ، کینه‌ایم ، همه رو مسخره می‌کنم ، بسیار بددهنم ، ممکنه با هر کسی لاس بزنم ، نژادپرستم ، منحرفم ، عصبیم ، خودشیفته‌م و بسیار ، رُک!
از این که این‌ها رو بگم ، ترسی ندارم چون از رفتارم کاملن مشخصه. دوست ندارم بقیه فکر کنن که نمیدونم ؛ من بدی‌ها و نقص‌های خودم رو بهتر از هر کسی میدونم.
بدیش اینجاست که تمامِ کارای مزخرفمو ، آگاهانه انجام میدم و کاملن به کاری که می‌کنم و نتیجه‌ش اشراف دارم. گاهی‌اوقات خیلی خوب خودمو مظلوم می‌کنم و خیلی‌وقت‌ها بسیار ماهرانه از زیر بار مسئولیت‌ها شونه خالی می‌کنم ، اما همیشه می‌دونم که در نود درصد اوقات ، همه بگایی‌ها زیرِ سر خودمه!
من ویترین بسیار پر زرق و برقی دارم در بیرون ، اما در درون ، چند تیکه پارچه سیاه و کثیفم که اون‌قدر باهاشون اشک پاک شده ، که کهنه و پاره پاره شدن!




یه روزی الله نگهدارم بود!

این مسجد ، این زمان ، در این مکان ، باید مملو از جمعیت می‌بود. اما نبود..!
دین و ایمانِ منم دقیقن با همین نسبت ، به آرومی و به تدریج ، از بین رفت. من حالا نه تنها دین ، بلکه به خدا و به هیچ منبع و منشا خاصی هم ایمان ندارم.
یکی از دوستانِ عموم همیشه با هزار نگرانی و هیجان وضعیتِ اعتقادی من رو جویا میشه ، میگه نکنه دچار نیهیلیسم شدی!؟ این‌قدر نیچه و تولستوی نخون! (اینا اصن تو یه تاپیک ننوشتن سید که میگی!)
شاید احمقانه باشه ، ولی من دو روز در هفته به اجبار عموم نماز می‌خونم ، این نمازم که قبول نیست ، هست!؟ به درک! من حتی وضو هم نمیگیرم ، الکی میگم توی خونه وضو گرفتم. من حتی کلمات عربی رو به زبون نمیارم ، موقع نماز به هر زبون و هر حالتی دلم میخواد صحبت می‌کنم البته اونم با علم به اینکه خدایی در کار نیست. فقط دارم برای خودم موعظه الکی می‌کنم!
یک بار یکی از کسبه محل بهش بر خورده بود که چرا نمازاتو فرادا میخونی!؟ این توهین به سایر نمازگزارهاست و نمادی از برهم زدنِ اتحادِ مسلمینه!
من این طوری بودم که؛
آخرین چیزی که برای من مهمه ، اتحاد یه مشت گوسفندِ که بخوان مثلن با متحد شدنشون چه شکری دقیقن بخورن!؟ بریزن یه قوم دیگه رو قتلِ عام کنن!؟ یا بناهای تاریخی رو تخریب کنن!؟ درختایی رو قطع کنن که یه عده دیگه کاشتن تا به جای خشکی ، فضای سبز داشته باشیم ، اما ما معتقدیم که این دخالت در کار خداست و باید این درختان قطع بشن!؟ تا نظم کار خدا به هم نخوره!؟
ثانین ، پشتِ یک کون نشورِ مفت‌خور نماز بذارم!؟ این نماز که بای‌دیفالت میخوره توی کمرم ، بخوره تو کمرم++ اگر بخوام همچین کاری کنم!
من همین که فحش زیر و بالای عزیزان رو هر بار نمیدم ، کلی لطف کردم بهشون..



زیبایی
زیبایی



آزادی را در چه میبینی!؟

آزادی رو علاوه بر رقص موها در باد ، یا رقصِ زوجین وسطِ خیابون! در این می‌بینم که کاربر خرگوش ، بیاد کلی کصشر این‌ور اون‌ور بنویسه ، و من در کمالِ احترام و تمدن ، به کتفم هم نباشه که چی نوشته!
یا مثلن کاربر مصیبی ، استدالات پشمکی بلند بالای خودش از هگل بی‌ناموص رو به صف کنه برا من و سعی کنه با برداشتی ناقص و بسیار یاجوج ماجوجی از اسلام و با ترکیب این دوتا ، یه غول بی شاخ و دمی دیگه‌ای درست کنه که مثلن 500 سال دیگه ما رو سرگرم کشتن و بگا دادن هم دیگه بکنه.
اما من این‌طور رفتار کنم و بگم ، "کاربر مصیبی ، تو هیچ شانسی برای ترویجِ مکتبت نداری".
هیچ‌کس به کصشرای تو گوش نمیده. حتی اگه سعی کنی از احساسات افرادی سو استفاده کنی که به تازگی در یک رابطه عاطفی شکست خوردن و آسیب‌پذیرن ، تو هیچ شانسی در شسشتوی مخ افراد دیگه نداری.
چون اگر کاربر عاقل باشه و این نوشته رو بخونه ، باید اینو تو مخش فرو کنه که مصیبی ، یه دیوانه روانیه که درست مثل سپهر سمیعی یا دست‌انداز ، عقده های نسل سوخته و کصشر خودشون رو دارن می‌گشاین!
حقیقت اینه که من و امثال من اون‌قدر خسته و بی اعصابیم که ، جواب کصشرای شما رو نه با کصشر ، بلکه ممکنه با فحشای بسیار رکیک بدیم. پس لطفن بساطتون رو حداقل از زیر پستای ما جمع کنید.. با تشکر..
درضمن هر کسی با راحت‌پوشی مشکل داره ، جمع کنه بره کانادا یا لبنان یا شایدم ونزوئلا ، کی میدونه!؟




ایران بین دو انقلاب!؟

دوستان ، نقدهایی که به زمین و زمان هم میکنم ، جزئی از اعترافات و چرکای مغزم هستن. این یعنی از موضوع پرت نشدیم و دقیقن داریم راه رو درست میریم.
خب چرا از نظر من ایران بین دو انقلاب چرنده!؟ چون کلن تاریخ چرنده! چون کشوری که تاریخ نداره ، از آرامش و امنیت بیشتری برخورداره تا کشوری که هر روز یه عده پفیوز رگ گردنشون باد کنه که ما شیعه علی هستیم یا عده پفیوز دیگه فاز ناسیونالیستی بردارن که اینجا سرزمین پارس و آریاییه!
عزیزِ من کدوم آریایی!؟ والا هر کی از هر جا اومده یه دستی به نژاد ما کشیده!
ایرانی از قدیم جاکش و ترسو بوده ، افغان اومد زد و برد ، شوروی و انگلیس اومد زد و برد ، عرب اومد زد و برد ، مغول اومد زد و برد ، قبل ترش یونانیا ، قبل ترش جاکشانیان و ...
من تازگی می‌بینم که تو کله همه کردن ، باید برید تاریخ بخونید تا بفهمید چه خبره!
خب برید بخونید ، توش چیزی جز این بوده که فلانی راست کرده روی یک سرزمین حاصلخیز و پرآب و بهش حمله کرده و نابودش کرده برای اینکه به دستش بیاره یا مثلن جز این بوده که یک‌سره شاهانِ دارنده و برازنده مشغول خانوم‌بازی باشن و برای تفریح ، گردنِ مخالفانشون رو بزنن!؟
مثلن میخواین از تاریخ چی بکشید بیرون که توی 1400 سال یا توی این 5000 سال نشده که بیرون بکشن!؟
واقعن دوست دارم بگم که در گذشته ها ، برای ما نریدن و هیچ خبر خاصی نبوده. فقط تعداد کصخل‌ها بیشتر بوده و سرزمینی که توش کصخل‌ها مشغول زیستن بودن ، مساحت بیشتری داشته..
همین ، همینو همین!
من حوصله تاریخی که تهش توی طهارت دادن قند با چای یا دیدن هلالش خلاصه بشه رو ندارم.. من حوصله خودمم ندارم چه برسه این چیزا..
اما یک توصیه دارم ، به نقل از سپهر سمیعی که یک مازوخیستِ روانیه عقده‌ایه؛
کسانی که میگن تاریخ ایران به بعد از ورود اسلام خلاصه میشه ، همون‌قدر احمقن که آدمایی که معتقدن تاریخِ ایران به قبل از اسلام محدود میشه ، احمق هستن!
من تنها چیزی که دارم بگم اینِ که ، من درود می‌فرستم به روح بابک خرمدین ، ابومسلم خراسانی ، نادرشاه افشار ، مازیار ، یعقوب لیث صفاری ، فردوسی کبیر ، کوروش کبیر و داریوش ، آریوبرزن و خواهر بزرگوارش ، گُردآفرید (اگر در دنیای واقعی وجود داشته) ، و صدهزار بار درود بر انسان‌های آزاده و شریفی مثل کاوه آهنگر و فریدون که جاشون به جای داستان ، باید در دنیای امروز ما می‌بود.



درود
درود



عارفِ رام‌کننده شیر
عارفِ رام‌کننده شیر


یکی از بهترین عکسای گالریم که هیچ وقت پاکش نمیکنم
یکی از بهترین عکسای گالریم که هیچ وقت پاکش نمیکنم



شیخ ابوالحسن خرقانی

خب شاید ندونید ، اما قلعه‌نو خرقان در(فکر کنم) فاصله 30 کیلومتری از شاهرود واقع شده. یعنی فاصله زادگاه من با جایی که شیخ خرقانی زاده شده و زیست می‌کرده ، کمتر از 50 کیلومتر میشه!
شاید برای همینِ که خیلی باهاش احساسِ همذات‌پنداری می‌کنم. با توجه به آثار معدودی که از ایشون مطالعه کردم ، متوجه شدم فرد بسیار عجیب و روحانی بوده و گَه‌گاه سر به سر خدا هم می‌ذاشته!
حتی گاهن پیش میومده که خدا سر به سر شیخ خرقانی می‌ذاشته!!!
یک همسرِ دیوانه و بی‌اعصاب داشته (از این نظر هم عین همیم ، هیچ وقت از پارتنر شانس نیاوردیم!) ولی با این وجود باهاش مشکلی نداشته!
حتی میگن چوپان بوده و با توجه به ماجرای دو تا شیرش ، فکر کنم به جای سگِ گله ، شیرِ گله داشته!
سندی از اینکه واقعن با محمود غزنوی یا ابوعلی سینا دیدار کرده باشه وجود نداره ، اما اسنادی از دیدارش با ابوسعید ابوالخیر وجود داره و همچنین چند تیکه داخل تذکره الاولیا از او یاد شده که جالبه.
اما چیز عجیب و من‌درآوردی که میخوام بگم ، از شاهرودی‌های اصیله!
من خودم اهل اونجام ، ولی اصیل نیستم. یه رگ از تهران دارم ، یه رگ از مشهد ، یه رگ از کاشان و ...
ولی شاهرودی‌های اصیل ، بعضن حس می‌کنم مثل اجنه می‌مونن!
البته نمیشه اینو به همشون تعمیم داد ، اما من یک سری از اون‌ها رو دیدم که مثل موجودات برزخی می‌مونن. قدهای بلند ، دماغای گنده ، چشمای مقعر و فرو رفته که انگار دارن تو رو از دورتر از فاصله‌ای که واقعن باهاشون داری ، می‌بینن ، تا بتونن روحت رو بخونن!
من از شاهرودی‌های اصیل ، بدم نمیاد ، بلکه می‌ترسم. چون منو یاد چیزی میندازن که خودم هستم!
ظاهرن هر کسی توی اون بخش از ایران به دنیا میاد ، یه نیمه‌انسانِ به شدت شهودی و نامعلوم‌الحالِ که هیچ سنخیتی با دنیای فیزیکی و مادی نداره!
وقتی اون‌ها رو می‌بینم ، حالم به هم میخوره. اون‌ها دقیقن مثل من هستن و حالا میفهمم که من چه‌قدر از رفتار و مدلی که هستم ، بدم میاد!
نمیدونم آیا اون‌ها هم گاهی‌اوقات مثل من از چیزی که هستن خسته میشن یا نه!؟
من گاهی‌اوقات از اینکه نمیتونم زندگی کنم و نمیتونم بودن رو به شکل تمام و کمال حس کنم ، کلافه میشم و دوست دارم سرم رو بکوبم به دیوار.
برای همین ، هر وقت که به شاهرود میرم ، احساس غریبی بهم دست میده که در اصل یک احساسِ قریبه!
من از اون شهر می‌ترسم ، شب‌ها صدای ناله می‌شنوم و کلن از خونه‌های قدیمی و گِلی که توی پس کوچه هاش میبینم وحشت دارم. نمیدونم چرا ، ولی بیش از حد به اون شهر احساس تعلق می‌کنم ، اون قدر که نمیخوام هیچ‌وقت بیش از یک هفته اونجا بمونم.
انگار اون‌جا یک جور سیگنال یا موجِ انرژی بسیار قوی داره که منو به چیزی متصل می‌کنه که برای فرار از اون تبدیل به انسان شدم!
شاهرود برای من ، یک شکنجه‌گاهِ که در عینِ حال دوستش دارم و خونه من محسوب میشه!
من می‌تونم این رو از حسی که شیخ خرقانی بهم میده هم بفهمم ، از جنوب شاهرود تا 50 کیلومتر اطرافش ، فضای عجیب و محوی وجود داره. آدما یه طور خاصین و من انگار وارد یک جور گنبد نامرئی میشم که اون‌جا ، همه میتونن چیزی رو که من حس میکنم یا ازش رنج میبرم رو ، حس کنن و ازش رنج ببرن!
بخوام حقیقت رو بگم ، بیش از اینکه از شاهرود و از اصل و نسب و ریشه خودم خوشم بیاد ، ازش می‌ترسم..
حالا نصفِ شبی این‌قدر از جن و انس گفتم که خودمم ترسیدم!
بگذریم..



دالی!
دالی!


از عجایب ، در اعجابم!

نمیدونم شاید یک جور مریضی باشه ، اما اینکه تمایل داشته باشی همه‌چیز رو به حالتی از شعر یا بیانی فلسفی و عارفانه تبدیل کنی ، چه حکمی داره!؟ اینکه بخوای با همه چیز مثل یک پرونده جنایی رفتار کنی یا رازی که باید فاش بشه!؟ شاید یک نوع مریضیِ ، و منم گرفتارشم!
در نهایت به این نتیجه رسیدم که بهترین شغل برای من ، روزنامه‌نگاری یا خبرنگار محلی بودنه!
من مخبرم ، یا شایدم کسی که دوست داره به بقیه ، زودتر از هر کس دیگه‌ای ، خبرهای دست اول و هیجان‌انگیز بده!
از این بگذریم ، من جذب نمادها ، موسیقی‌ها ، داستان‌ها ، افسانه‌ها ، خرافات ، ماجراها و هر چیزی عجیب دیگه‌ای میشم که بتونه لحظه‌ای هم که شده ، منو از شر این دنیای تکراری و مادی خلاص کنه!
یکی از دوستام میگفت این‌قدر از عجیب‌بودنِ خودت نالیدی که همه باور کردن ، در حالی که ممکنه این فقط یه جور خودتلقینی بوده باشه! اما متاسفانه نیست. من در یک دنیای دیگه سیر می‌کنم و حالا ابایی ندارم از اینکه این رو به هر کسی که توی خیابون ببینم ، بگم. چون اصلن براش مهم نیست و چه‌قدرم خوبه این..
ولی دوست‌دارم این رو به همه بگم ، چون هر وقت این قضیه رو به یک نفر جدید میگم ، سنگینی باری که انگار روی دوشمه ، کمتر میشه. اینکه من در هر دو جهانِ فیزیکی و متافیزیکی سیر می‌کنم و این چیزی نیست که انتخاب خودم بوده باشه ، من محکومم به دائم المستی و دائم الخمری!
راستش مصیبی جان ، در حقیقت من این‌قدر توی ذهنم مشغول دعوا و بحث با خودمم که دیگه انرژی برام نمیمونه که بخوام صرف دقت به تو و مکتبت کنم.
من این‌قدر درگیر کشتی گرفتن با مفاهیم فلسفی و وجودیم ، که حتی غذاخوردن و کارهای روزمره هم ایگنور میکنم. اگر یک قرصِ کوچکی وجود داشت که تمام مواد غذایی مورد نیاز بدن رو تامین می‌کرد ، من حتمن ازش استفاده می‌کردم تا مجبور به غذاخوردن و فرایند دایجسشن مزخرف نداشته باشم که تمام انرژی بدن و مغزمو به فاک میدن سرِ هیچی!
در واقع دوستام دیگه از من خسته شدن ، وقتی ازم درباره کوکتل پنیری و طرز سروش با خلال میگن ، و من میگم که گور باباتون با کوکتل پنیری و کوکتل مولوتوف و هر کوفتی که هست..
من نونِ خشکم باشه با چایی برام فرقی نداره ، فقط تنهام بذارین بتونم افکار کوفتیمو جمع و جور کنم..
در واقع همیشه خاطرات خوردن انواع کافی و نوشیدنی‌هامو برای دیگران با آب و تاب تعریف می‌کنم ، اما در درون هیچ علاقه‌ای به کافی‌شاپ و رستوران ندارم و اگر مجبور باشم از بین سکس با میمون و رفتن به کافی‌شاپ یکیش رو انتخاب کنم ،ندید اولی رو انتخاب میکنم.
این فقط یک‌جور مکانیزم دفاعی برای ابراز وجودِ و اینکه بگم منم هستم ، حتی داخل بعضی جمع‌ها به اجبار سیگار میشکم تا داخلش پذیرفته بشم ، یا مثلن برخلاف میلم یک سری عقاید رو میکوبم و از یک سری عقاید دیگه دفاع میکنم در حالی که در درون نظر خودم کاملن با چیزی که میگم فرق داره.
بعضی وقت‌هام از این تاییدخواهی و خواستار پذیرش بودنِ عاجزانه خسته میشم و معمولن با یکی سر یک چیز مسخره دعوا میکنم. یک روزایی به خودم میام و میبینم که شدم برده خواسته‌های دیگران ، و به مدت مثلن دو هفته خودخواه میشم و همرو از لبه تیغ میگذرونم و توهین‌های رنگاوارنگ بهشون میکنم چون حس میکنم بهم ظلم بزرگی شده. اما بعد از دو هفته ، روز از نو و روزی از نو..!


هعی روزگار نازنین!
هعی روزگار نازنین!


منو بوجک ، خیلی شبیهیم

بوجک هورسمن ، همون منه!
البته مهم نیست ، ولی خب گفتم که گفته باشم. اون‌قدری که هنگام تماشای این سریال خفن ذوق‌مرگ شدم ، سر هیچ مسئله دیگه‌ای حتی قبولی دانشگاهمم ذوق‌مرگ نشده بودم!
اون‌قدری که شبیه من بود ، هیچ‌کس نبود و اینکه کل سریال رو توی 5 روز دیدم خودش یه رکورد محسوب میشه!
یکی از بزرگترین ترس‌های زندگیم اینه که نکنه یه وقت من توی موسیقی یا بازیگری استعداد داشتم ، اما هیچ‌وقت حتی سمتشم نرفتم (البته درباره موسیقی یکمی اکتیو شدم).
به‌سان بوجک ، منم از بچه بدم میاد ، با کلی آدم رابطه داشتم که همش سطحی و پوچ بوده ، خودخواهم ، سمی و سیاهم ، بی‌ذوق و درحال زوالم ، کلی موهبت دارم اما نمیدونم اصلن به چه دردی میخورن و اصلن چرا دارمشون ، و احساس می‌کنم همیشه یک جای دیگه چیزی بزرگ‌تر و خفن‌تر برام تدارک دیدن و من قرارِ به اون برسم ، اما هیچ‌وقت اون روز عالی و مقدس نمیرسه و من از این انتظار میمیرم (همون طور که منتظران مهدی رو به مرگ از انتظار وعده داده بودم). منم درست عین کسانی هستم که ازشون بد میگم و اون‌ها رو هیولا میدونم ، تنها فرقِ من اینِ که عقایدم یک‌سری چیزهای دیگه رو ساپورت میکنه و با یک‌سری چیزهای متفاوت دشمنی دارم. من بیش از حد به طرفِ مقابلم شباهت دارم و این رو کتمان نمیکنم.
حتی آخرین موردی که باهاش کات کردم ، تهدیدم کرد که چت‌هامو پابلیک کنه همه ببینن ، ولی من از چیزی نمی‌ترسم چون دیگه واقعن مهم نیست برام.
من یک آدمم که از لحاظ ذهنی و فکری بسیار فاسد و نابوده ، خب که چی!؟ الان چی شد!؟ اگر خواستی میتونم خودم به همه بگم چه کارهایی با تو کردم و چه آدمِ مزخرفی هستم ، فقط خبرم کن تا خودم همشو تعریف کنم!
من خیلی وقته که عریانم و از این عریانی ، هیچ هراسی ندارم..



من سایه مذهبیا رو با تیر میزنم ، اما روابط باز ، زندگی منو به گند کشید!
من سایه مذهبیا رو با تیر میزنم ، اما روابط باز ، زندگی منو به گند کشید!




برای سرگرم کردن خودم ، کارآگاه گجت شدم

بعد از اینکه معشوقِ اولم ، گند زد به هیکلم. تصمیم گرفتم سر از کار این آدمای متجددِ احمق در بیارم. بله هر کسی حق داره هر طور دوست داره ، برینه به زندگیش ولی کارای اونا ، توی زندگی یک نفر که نمیخواست توی زندگیش ریده بشه هم ، رید!
فهمیدم همشون به هم توصیه میکنن که "آنا کارنینا" رو بخونین!
منتها چیزی که تولستوی سعی داشت از آزادی و زمین‌گیر شدن آدمی با عواطف و احساسات و رفیقه‌ها بگه کجا ، کثافتِ متعفنی که این نادان‌ها در توییتر باب کردن کجا!
من هیچ‌زمان این آدم‌ها رو به خاطر ریدن تو زندگیم نخواهم بخشید و اگر در آینده دادگاهی برگزار بشه یا کمپین اجتماعی علیه این‌ها ران بشه ، از هیچ تلاشی برای فعالیت بر ضدشون دریغ نخواهم کرد.
متاسفانه کینه من از شتری هم شتری‌تره ، برای نابودی این جماعت از هیچ کاری دریغ نخواهم کرد!
برام مهم نیست آزادی چه مفهومی داره یا اون‌ها چه حقی دارن و ..
من فقط میخوام زمین خوردن اون‌ها رو تماشا کنم ، زجر کشیدنِ کسانی که زندگی منو به معنای واقعی کلمه تباه کردن و هنوزم دردش در تنِ من هست. هنوزم نتونستم باهاش کنار بیام ، هنوزم یه جایی در درونم درد میکنه و هنوزم ، احساس میکنم قلبم رو کندن و با خودشون بردن..



خودکشی؟
خودکشی؟



برای من ، مُرده و زنده یکیه!

من در حالت عادی ، شبیه یه مُرده بودم که بودن رو حس نمیکنه ، چه برسه حالا که همون یک ذره احساسمم به یغما رفته. راستش بارها به خودکشی فکر کردم و برامم مهم نیست که نزدیکانم چه بلایی سرشون بیاد..
رابین ویلیامز گفت: "خودکشی یک راه‌حالِ دائمی برای مشکلات موقتیه" ، اما خودش خودکشی کرد!
راستش اگر خودکشی چاره کار بود ، خیلی وقت پیش این کار رو می‌کردم. اما من همین الانم با یک مُرده فرقی ندارم. از زمانی که اون ترامای سنگین رو تجربه کردم ، دیگه هیچ‌وقت نتونستم عادی زندگی کنم. نوشته‌هام همشون رنگ و بوی عشق رو گرفت ، اما در واقع همه اون‌ها حسرت‌های من هستن نه تجربیاتم..
من فقط دارم چیزایی رو تصور میکنم و به نثر در میارم که آرزو داشتم می‌تونستم خودم تجربه کنم ؛ در واقع ، من هیچ‌وقت شکستِ عشقی نخوردم ، بلکه نابود شدم!
شیش ماه هر روز فقط به سقف خیره می‌شدم ، مثل جنازه بودم ، حتی نا نداشتم از تخت بیام بیرون. مدام توهم می‌زدم که انگار چند نفر دارن توی خونه داد می‌کشن اما همش تخیل بود!
شب‌ها صدای ناله میشدم ولی هیچ صاحبی نداشتن. نه می‌تونستم بخوابم ، نه می‌تونستم کاری غیر از دراز به دراز افتادن کنم ، مُرده متحرک هم حتی نبودم چون تحرکی نداشتم!
یادمه یک سال طول کشید تا تونستم هضمش کنم ، یک سال از عمرم فقط تلف این شد که بفهمم ، چرا من!؟ و هیچ وقتم نفهمیدم که چرا ، من!؟
سال‌های دیگه هم صرف این شدن که بفهمم چی میشه که این‌طور میشه. ولی هیچ‌وقت جواب سوالاتم رو پیدا نکردم و فقط غرق شدم در ندانستن و سردرگمی..
اما بعد از آخرین درامای ویرگولی که تجربه کردم، دوباره دارم کمی زندگی میکنم (البته که شبیه زندگی نیست).
میرم دانشگاه ، یک کار نیمه وقت دارم ، بعضی وقت ها دلی می‌خونم ، می‌نویسم ، و تلاش می‌کنم مثل آدمای عادی رفتار کنم , هر چند که نمیشه و واقعن نمیتونم!
دوستای جدیدم پیدا کردم ، اما اون‌هام مثل همیشه منو ناامید میکنن چون هیچ کس توی این دنیا کلیت و عمق کلمات و بلاک‌های من رو نمیفهمه و من فقط برای خودم انگار مینویسم یا میخونم!
بعدها ، کلی کتاب خواهم نوشت ، اگر که عمرم قد بده ؛
تا تعداد کسانی که منو نمیفهمن ، با خوندن کتاب‌هام افزایش پیدا کنه!!!



اگزکتلی!
اگزکتلی!



روزنه نور

اخیرن سر مسئله موزیک ، یک دوست باحال پیدا کردم. در واقع آخرین آدمی توی دنیاست که فکر می‌کردم ازش خوشم بیاد ! یه دیوانه ناپرهیزکارِ که هر کاری ممکنه ازش سر بزنه!
تنها کسیه که بهش اعتماد دارم ، توی دو هفته به اندازه کل یک عمر به من نزدیک شد ، میتونه حالات و احوالات منو توی یک چشم به هم زدن متوجه بشه.
کلن تا حالا هیچ کسیو ندیدم که به اندازه اون منو بفهمه!
اولش مسئله سلیقه موسیقی بود ، بعدش شد سلیقه کتاب و شد پارتنر کتابم..
بعدش شد سلیقه چیزهای دیگه و حالا حس میکنم ، ما با هم همزادیم!
نمیدونم کجای کارم یا قرارِ این کابوسِ ترسناک به کجا ختم بشه ، اما امیدوارم من هم ، کمی شاد بشم و یکم؛
زندگی کنم! ?












پ.ن: صرفن خودابرازی بود برگرفته از احوالات پریشان و افکار مخدوشم ، اگر به کسی توهین شد ، عذر میخوام و اگر کسی خوشش اومد ، خوشا به حالش!

تاریخ ایرانزندگیآنا کارنینارابطه عاطفیروابط باز
در آینده انحراف معیار دیده شد!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید