از اونجایی که پاسخ ثابت و نهایی برای "چرایی" ها وجود نداره ؛ بهتر که تمرکز رو ببریم سمت "چیستی". ما میتونیم به یک درک حداقلی از چیستی چیزها برسیم بر خلاف چرایی های بی انتها که هیچ کدوم توجیهی ندارن. هیچ توضیحی برای چرایی ها کافی نیست ؛ هیچ دلیلی اون قدر مهم نیست که بخوایم به تک پاسخ های چرایی ها پایبند بمونیم. اما مسئله ی چیستی ، کاملا متفاوته...
منظورم از "این" ، ما هستیم و از "آن" ، هر چیزی که نیستیم (حتی اگر دوست داشته باشیم که باشیم).
من ، تویی که داری این نوشته رو میخونی و هر کس دیگه ای توی این دنیا ، فکر میکنیم که انسان بودن معنای عمیق و بزرگی رو در خودش جای داده. البته همه نه ، خیلی ها در سطوح اولیه درک و خرد گیر افتادن و اصلا اهمیتی به لایه های بالاتر از سطح فکری ، نمیدن.
اون ها اصلا به این فکر نمیکنن که انسان بودن معنای عمیقی داره و باید به یک چیز خیلی خاص و ویژه رسید یا شاید یک رمز و رازی وجود داره و ...
و اما حق با کیه؟ آیا منی که فکر میکردم انسان اشرف مخلوقاته و با بقیه موجودات فرق داره و باید از قوه ی ناطقه و توانایی های فکریش استفاده کنه ، فرقی دارم با اونی که نمیخواد به این چیزها فکر کنه!؟
فرق داشتم اگر که سبک فکری من منجر به نتایج درخشانی میشد یا تفاوتی ایجاد میکرد ؛ اما نه نتیجه ی خاصی داره و نه فرقی میکنه که من به چی فکر میکنم. پس در واقع ما فرقی با هم نداریم!
ما برای نظم جهان ، خلقت ، روح بزرگ ، خدا ، کائنات یا ... هر چیزی که اسمش رو میذارید. حکم مشتی سلول تجمیع شده نزدیک هم رو داریم که یک سری فعل و انفعالات شیمیایی بین سلول ها اتفاق میفته و واکنش هایی نسبت به هم نشون میدن. پالس های ریز الکتریکی که مغز رو وادار به فعالیت میکنن تا به هیچی و پوچی خودش فکر کنه! اگر خوب فکر کنیم میبینیم که ما به همون اندازه ای خاص و شگرف هستیم ، که یک تکه سنگ خاص و شگرفه و همون قدر از خودمون اراده و توان داریم که آب داره! آبی که میتونه به هر شکلی در بیاد! و میبینیم ما عینا همون چیزی هستیم که توی طبیعت به اشکال دیگه ای هم وجود داره. هیچ چیز خاص و ویژه ای درباره ی این ها وجود نداره ، مشتی امکان روی این زمینی که روش هستیم ریخته شده ، این امکانات در کنار هم یا بر ضد هم عمل میکنن و برهم کنششون میشه چیزی که الان هست. در واقع ، همش همینه و ما چیزی جز حیوان دو پایی که گاهی یک حرفایی هم میزنه و دلسوزی های متمدنانه ای هم میکنه نیستیم!
فکر میکردم تمدن و شهرنشینی دلیل خوبی برای اینِ که قبول کنم انسان اشرف مخلوقاته ، اما فهمیدم فرقش با قبل اینِ که وحشیگری ها و جنایت ها ، پشت ماسک ها و نمایش ها و وانمود ها پنهان میشن. همین...
دیالوگ های برد پیت توی فیلم باشگاه مشت زنی ، هیچ چیزی رو تا به امروز پیدا نکردم که بهتر از اون ها بتونه ما رو توصیف کنه ، چند تیکه گوشت بدفرم و بدشکل که به زودی فاسد و تجزیه میشه و هدف های متحرک برای تکه گوشت های خوش شانس تر و بالای زنجیره ی قدرت...
همه چیز از قبل مشخصِ ، حتی اگر فکر کنیم که یک اتفاق یا حادثه ممکنه باعث بشه مثلا یک نفر خیلی مهم و مشهور بشه یا قدرت زیادی به دست بیاره ؛ اما فرقش با قبل چیه!؟ هیچی!
این وسط ، بزرگترین حرکت و تلاش انسان برای فرار از این شکل و دست واقعیت ها ، ابداع موجودی برتر و قدرتمند به نام "خدا" به شکل های مختلف بود تا پوچی و بی هدفی خودش رو این طوری نادیده بگیره ، با خلق خدایی که میتونه گناهانش رو به شکلی بهش ربط بده و خودشو تسکین بده. حتی میتونه اون قدر نسبت به این خدای ساختگی وسواسی بشه که به نام اون ، خودش رو فدا کنه یا حتی خانواده و عزیزانش رو قربانی کنه!
نمیدونم چرا اما تا حالا شده به جز فکر کردن به اینکه ماجرای ذبح اسماعیل توسط ابراهیم چه قدر زیبا و عرفانی و ... بوده ، به این فکر کرده باشین که اون دقیقا داشته چی کار میکرده!؟
داشته سر پسر خودش رو میبریده به نام همون خدایی که اصلا وجود نداره!
توجیهی برای هر چیزی وجود داره و خدایان رنگ و وارنگ که میشه هر جنایتی رو به وسیله ی اون ها کتمان کرد یا طوری جلوش داد که زیبا و شاعرانه به نظر برسه. فکر نمیکنم حقی برای ما وجود داشته باشه که کثافت کاری ها و جنایت هامون رو به نام خدا پیش ببریم تا کسی نتونه روی حرف ما حرف بزنه یا بهمون ایراد بگیره. اگر مفهوم خدا رو همین لحظه از روی کره ی زمین محو کنیم ، آمار جرم و جنایت در ابتدا شاید چندین برابر بشه ، اما به مرور زمان این آمار اون قدر کم میشه که کسی تصورشم نمیتونه بکنه. چون دیگه نمیشه به نام خدا کاری کرد و همه چیز میشه همون واقعیت خالصی که باید از اول وجود میداشته و وجود داشته ، منتها ما قبولش نمیکردیم.
از یک جایی به بعد میشه عمل و عکس العمل ، این پدیده طوریِ که ، در روان انسان ها مفهوم و کارایی خودش رو از دست میده. مثلا وقتی پدری ، پسرش رو به نام خدا و به اصرار حاکم ، به جنگ میفرسته ؛ هیچ وقت به حاکم اعتراضی نمیکنه و اگر پسرش کشته بشه ، او پسرش رو شهید در راه خدا میدونه و حتی از حاکم تشکر هم میکنه. اما اگر خدایی وجود نداشته باشه ، حاکم به زیر کشیده میشه تا جواب سو استفاده گری هاش و جاه طلبی های شخصیش رو بده و دیگه هیچ پدری پسرش رو به نام خدا به گلوگاه مرگ نمیفرسته ؛ بلکه میره سراغ کسی که داره با سواستفاده از احساسات خام مردم به مقاصد پلید خودش میرسه.
هیچ چیزی در این دنیا ، بیشتر از خدا و تعریف من درآوردی ویژگی های اخلاقی و روش حکمرانی اون ؛ باعث جنایت و فاجعه نشده و حتی اگر خدایی وجود داشته باشه ، این فجایع تقصیر اون خدا نبوده و نیست.
اما میتونست که برای اثبات وجودش ، حداقل جلوی سواستفاده گری ها از نام و معنای خودش رو بگیره.