kasra nari | کسری ناری
kasra nari | کسری ناری
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

این رسم توست که ایستاده بمیری!

روزنامه کیهان - سال 1352
روزنامه کیهان - سال 1352

(بشتابید - بشتابید: روزنامه - روزنامه

خبرهای روز خبرهای روز: چند معترض دیگر اعدام شدند!

بشتابید بشتابید: روزنامه - روزنامه)

و همینجا لحظه‌ای مکث کرد و چشم‌هایش را بست! در میان انبوهی از صدای فریاد و بوق ماشین‌ها، چشم‌هایش را بسته بود و تنها خواسته‌ای که داشت این بود: "بگذارید فقط برای لحظه‌ای مکث کنم"

و دوباره صدای بلند و گوش‌خراش چند کامیون و ماشین‌های سواری در میان سر و صدای دختر و پسرهایی که فریاد می‌زدند

(بشتابید - بشتابید: روزنامه - روزنامه

خبرهای روز - خبرهای روز: چند معترض دیگر به اتهام محاربه، اعدام خواهند شد

بشتابید بشتابید: روزنامه - روزنامه)

سرش را از پنجره ماشین بیرون کرد و نگاهی به پشت سرش انداخت. ترافیکی عظیم به‌راه افتاده بود و تنها صدایی که دقیق و منظم به‌گوش می‌رسید، صدای بوق ماشین‌ها بود. دماغش را از دود ماشین‌ها پر کرد و پایش را با تمام قدرتی که داشت بر روی پدال فشار داد و از آن خیابانی که "دیوانه‌خانه" می‌خواندش فرار کرد. به نزدیکی‌های خانه‌ش رسیده بود. خانه‌ای که سر تا پایش را پارچه‌ها و اعلامیه‌های سیاه رنگ گرفته بودند. پارچه‌هایی که هر کدام از مرگ پسر و دختری جوان و نوجوان سخن میگفتند. پارچه‌هایی که هر کدام برای خود داستان و راوی متفاوتی داشتند. پارچه‌هایی که اگر زبان باز می‌کردند، خون می‌گریستند. خانه‌ای که دیگر شبیه به خانه چند روز یا چند ماه قبل نبود. خانه‌ای که از همین حالا متروکه است.

(بشتابید - بشتابید: روزنامه - روزنامه

خبرهای روز - خبرهای روز: پنجاه دانشجوی دختر و پسر در خوابگاه ربوده شدند

بشتابید بشتابید: روزنامه - روزنامه)

با تمام سختی‌هایی که داشت، وارد خانه شد. خانمی بود چهل و اندی ساله که تمام موهایش را رنگ سفید فرا گرفته بود. به راه رفتن در راهروی خانه‌ای که بودی کافور می‌داد ادامه داد. هر قدمی که برمی‌داشت صدای پسر و دختری را می‌شنید که تا همین دیروز یا چند روز قبل‌تر در این خانه راه می‌رفتند. در این خانه می‌خندیدند و صدای قهقهه‌شان در کوچه می‌پیچید و دوباره لحظه‌ای مکث کرد. دو زانویش را بر روی سرامیک سرد و سفیدی گذاشت و چشم‌هایش را بست.

(بشتابید - بشتابید: روزنامه - روزنامه

خبرهای روز - خبرهای روز: جنازه چند دختر جوان در حالی که به آن‌ها تجاوز شده بود، در یکی از خیابان‌ها پیدا شد!

بشتابید بشتابید: روزنامه - روزنامه)

و حالا دقیقا بر روی سنگ قبری نشسته بود که نام و نشانی نداشت. کمتر از پنج ساعت پیش، خودش با همین دست‌های خودش، پسر و دخترش را به خاک سپرد. در همان حین که اشک می‌ریخت و بر روی خاک ضربه می‌زد، دست‌های خونی‌ش را نگاه کرد. خونی بود که از سینه‌‌های دختر و بیضه‌های پسر بیرون زده بود. باز لحظه‌ای مکث کرد و به گریه کردن با همان صدای خش‌‍‌دارش ادامه داد.

(بشتابید - بشتابید: روزنامه - روزنامه

خبرهای روز - خبرهای روز: چند فعال سیاسی، در خیابان دستگیر و به‌جای نامعلومی برده شدند!

بشتابید بشتابید: روزنامه - روزنامه)

نگاهی به روبرو می‌اندازد، خیل عظیمی از جمعیت به سمت او می‌آیند. خانم‌ها و آقایانی که حداقل هرکدام چهل سال به بالا هستند. اگر هم نباشند، نمی‌توان سن آن‌ها را دست حدس زد. چشم‌هایی گریان که نتیجه‌اش کبودی و ورم بسیار است. و دست‌های لرزان که آن هم خبری از اتفاقی بد و عمیق می‌دهد. آرام آرام نزدیک می‌شوند و در کنار او می‌ایستند. و دوباره لحظه‌ای مکث می‌کند تا شمارش خانم‌ها و آقایان را داشته باشد

(بشتابید - بشتابید: روزنامه - روزنامه

خبرهای روز - خبرهای روز: اغتشاش‌گران به سال‌های سال حبس محکوم شدند!

بشتابید بشتابید: روزنامه - روزنامه)

و دیگر "مهسا" تنها نیست. حالا در کنارش مادران و مادران و مادران ایستاده‌اند. در کنارش پدران و پدران و پدران ایستاده‌اند و به‌جای گریه و مویه، دست در دست ایستاده‌اند. مشت‌های گره کرده خود را به آن ماسک‌پوشان سیاه نشان می‌دهند و فریاد می‌زنند. خانم چهل و اندی ساله‌ای که موی سپید به سر دارد، دست بر روی زانو می‌گذراد و مکث کردن را برای همیشه از یاد می‌‎برد. به دور و برش نگاهی می‌اندازد و پارچه‌های سیاه خانه را به رنگ خون در می‌آورد!

.

(بشتابید - بشتابید: روزنامه - روزنامه

خبرهای روز - خبرهای روز: آن‌هایی که باید می‌رفتند، دو پای دیگر هم قرض کردند!

بشتابید بشتابید: روزنامه - روزنامه)

اما هیچکدام از آن‌هایی که خون‌شان بر روی کوچه و خیابان‌ها ریخته بود، دیگر به زندگی برنگشتند!

"تقدیم به تمام آن‌هایی که در این روزهای بسیار سخت دست در دست هم ایستاده‌اند و مشت‌هایشان را به‌سمت آسمان گرفته‌اند!"

روزنامهاعدام
من کلمه‌ها رو خوب می‌شناسم. به‌خاطر همین بلدم اون‌هایی که با هم جورتر هستن رو کنار هم بذارم تا قصه‌ درستی بنویسم! قصه‌ای که بشه دوستش داشت!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید