kasra nari | کسری ناری
kasra nari | کسری ناری
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

وقتی سیاهی برای همیشه از اینجا می‌رود

نور بر تاریکی پیروز است؟ یا این تنها یک افسانه است؟
نور بر تاریکی پیروز است؟ یا این تنها یک افسانه است؟

روز که تمام می‌شود، دیگر به یادمان نمی‌آید مُردگان بزرگ و کودکی را که چند روز قبل‌تر زیر همین خاک نفس کشیدن را برای همیشه کنار گذاشته‌اند. روز که تمام می‌شود و سیاهی سراسر این خاک را فرا می‌‌گیرد، دیگر به ذهن‌مان حتی خطور هم نمی‌کند که چه بر ما گذشته است تا به این قسمت از دنیا رسیده‌ایم؟ روز که تمام می‌شود، روشنایی وسایل‌ش جمع می‌کند و برای همیشه از شهر می‌رود. روز که تمام می‌شود، شب جایش را پر می‌کند و در لحظه به لحظه این تاریکی، قدرت را به‌دست می‌گیرد. و حالا قدرت در سیاهی مطلق تنش را به دست باد می‌سپارد و در سراسر این سرزمین رقص‌کنان و قهقهه‌زنان راه می‌رود و خبر آمدنش را به خانه‌هایی که شمعی در آن روشن است می‌دهد و ناگهان همه‌چیز تاریک می‌شود. قدرت در شب اوج می‌گیرد و خودش را پیروز شده به روز می‌داند و دیگر خورشیدی از پشت کوه‌ها و سرزمین‌های شرقی طلوع نمی‌کند. همه‌چیز در تاریکی مطلق گیر افتاده است. همه‌چیز سیاه و خانه‌ها سرد شده‌اند. همه‌جا تاریک است و صدای قهقهه‌ای به‌همراه باد در این سرزمین می‌پیچد که نامش را "سیاه‌چاله" گذاشته‌اند. خورشید از این سرزمین حتی عبور هم نمی‌کند و خانه‌ها در خاموشی به زندگی ادامه می‌دهند و روز به روز زنده ماندن را دورتر از قبل می‌بینند. تاریکی قدرت را به‌دست دارد و "سیاه‌چاله" هر روز بزرگ‌تر از روز قبل می‌شود. اما در یکی از همین شب‌هایی که سپری می‌شد، ناگهان یک نور بسیار کم‌رنگ در خانه‌ای پدیدار می‌شود و اهل خانه برای ثانیه‌ای به‌یاد می‌آورند که نور چه زیباست و چه گذشته‌ای داشته‌اند و چه روزهایی را گذرانده‌اند. لحظه‌ای بعد نور رنگ بیشتری می‌گیرد و به خانه هم‌سایه سرایت می‌کند. نور خانه‌ای را روشن می‌کند و دقیقا بیست ثانیه بعد، صدای درب خانه به‌صدا در می‌آید. تاریکی به خانه آمده و خشمگین است. صدای شلاق و قهقهه‌اش در خانه می‌پیچد، اما دریغ از اینکه خانه‌ای دیگر هم روشن شده و نور در آن می‌رقصد.

در خانه مردم، صدایی می‌آید که نشانه شکنجه است. شکنجه‌ای که "سیاه‌چاله" به مردی تحمیل می‌‌کند. شکنجه‌ای که قدرت "سیاه‌چاله" را بیشتر می‌کند و در همین حین کودکی خردسال بر بالای پست بام خانه‌ای در همسایگی خانه شکنجه شده فریاد می‌کند اسم نور و پیروزی را با همدیگر. حالا چند زن و مرد دیگر هم به او اضافه شده‌اند و صدا بیشتر می‌شود و ناگهان رعد و برقی بر سقف خانه می‌زند. کودک خردسال چند دقیقه بعد قلب‌ش از کار می‌افتد و زندگی را برای همیشه ترک می‌کند. زن و مردهای دیگری به پشت بام خانه می‌آیند و اسم او را صدا می‌کنند و دوباره صدای رعد و برق به گوش می‌رسد، اما هیچ‌کس زندگی را ترک نکرده است و تنها صدایی که از پست بام خانه‌ها می‌آید بیشتر و بیشتر می‌شود.

اینجا همه‌چیز کات می‌خورد.

همه‌چیز برای لحظه‌ای می‌ایستد و تنها صدای خرد شدن و جیغ زنان و مردانی است که به گوش می‌رسد، اما این قسمت از ماجرا هر چقدر هم که دردناک باشد، خبرآور لحظه‌های خوبی است که کمی بعدتر آن را دوباره با هم می‌خوانیم.

سیاهی برچیده شد و صفحه سیاه جایش را به روشنایی می‌سپارد و این متن دوباره از ابتدا به شکل دیگری نوشته می‌شود.

شب که تمام می‌شود، خورشید خودش را دوباره بیدار می‌کند و سرزمین‌های شرقی روشنایی را بار دیگر لمس می‌کنند. شب که تمام می‌شود، خاکسترهایی بر روی زمین مانده که هر کدام نشانه‌ای است از روزهایی که مقاومت کرده بودیم و صدای‌مان به‌جایی نمی‌رسید. شب که تمام می‌شود، خیابان‌ها و خانه‌هایی را می‌بینیم که رنگارنگ و زیبا به نفس کشیدن خود ادامه می‌دهند. شب که تمام می‌شود، هوا گرم‌تر شده و خون در رگ‌هایمان بیشتر جریان پیدا می‌کند. شب که تمام می‌شود، این متن و این قصه هنوز ادامه پیدا می‌کند تا یادمان نرود، چه روزهایی را از سر گذرانده‌ایم تا به این قسمت از زندگی رسیده‌ایم.

و اما این متن تا همیشه‌ای بی‌انتها ادامه خواهد داشت

به امید پیروزی توده‌ها

نورقدرتمردماعتراضاتداستان
من کلمه‌ها رو خوب می‌شناسم. به‌خاطر همین بلدم اون‌هایی که با هم جورتر هستن رو کنار هم بذارم تا قصه‌ درستی بنویسم! قصه‌ای که بشه دوستش داشت!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید