آن شِکُفتَن شادی را...
از نور حرف میزنیم، از امید.

در جنگ با خوارج، علی به جای اینکه سریع حمله کنه نشست اون وسط سخنرانی کرد. همه میگفتن مرد حسابی الان چه وقت موعظهست دستور بده شروع کنیم. گفت شاید یه عده تو سپاهشون باشند که اصلن در جریان نیستند کی به کیه، بشون گفتن شمشیرتون رو بردارید و بیایید، اونام اومدن. شاید با حرفهای من بفهمند جاشون اونور نیست، جاشون اینوره. سخنرانیش تموم شد، اما هیچکس نیومد اینور. اما باز هم حمله رو شروع نکرد. به سربازان خودش گفت کی حاضره بره اون جلو قرآن بخونه با اینکه حتمن کشته خواهد شد؟ یه پسر جوان با این شرط که علی در روز حساب شفاعتش کنه، قبول کرد. کاملن مطابق با سبک انتحاری فرقههای متعصب، که درجا آمادهاند برای مردن. اما خیلی هوشمندانه بود. پسره رفت جلو، و قرآن رو تلاوت کرد، و در همون حالتی که داشت تلاوت میکرد تیربارانش کردند. و این دقیقن چیزی بود که علی میخواست «دیده بشه». شنیدن موعظه روی خیلیها هیچ تاثیری نداره، اما دیدن فرق داره. میخواست همه ببینند که اینها به بیآزارترین حالت ما هم تیر زدند!
آشناست، نه؟

مطلبی دیگر از این نویسنده
همه اینها را تبدیل میکند به واژه و میریزدشان روی کاغذ
مطلبی دیگر در همین موضوع
داعش تمام شد!
بر اساس علایق شما
زن زندگی آزادی(۲)