الهام بخشم برای سر هم کردن قطاری چنین از جستار، آغشتگیام به دو موقعیت غیر وابسته به موقعیت است. غیر وابسته به موقیت همهمان، یعنی خاور میانه.
یکی از آن دو موقعیت بالا نسبتی دارد. و آن نسبت به خانواده انیمیشنها بر میگردد. یار همیشه یاور من در تلخ و شیرین روزها. انیمیشن «درون و بیرون» در سال 2015 برای اولین بار بر پردههای سینما جاری شد. مثل قلمههایی از بامبو بود که 9 سال بعد با منتشر شدن سری دومش، از لوبیاهای سحرآمیز جلو زد. رویکردی با طرحواره نمایی که به دل دوستش دارم. بر ضد کلیشههای قالب در داستانهاست. اثری فانتزیساخت بود که درباره پریان و شاهزادگان نبود. و نه درباره جادو و قهرمانان. خبر خوب آن که یک سینمایی محبوب درباره happily ever afterها نبود. دور از واقعیت زندگی داستایوسکیها، کاموها، بوکوفسکیها، بیضاییها، و همه پردههای پرتکراری که کمتر آدمی آن را روایتگری شایسته توجه و قابل بزرگنمایی به حساب میآورد. انگار برای عموم آسان نیست پذیرفتن این انگارها. میداندها که بیش از موضوعاتی که لایق توجهش نیستند دارد زجر میکشد. فقط ترجیح میدهد جای پذیرش و رسیدن به مرحله درمان، به مثال گوسالهای دچار جنون گاوی سرگرم رسیدن به علوفههای مراتع بالادست کند. جای اینکه بارنرسیدنهای را از دوش بردارد. به دره جلوی پایش نگاهی بیندازد. این قبیل اثرهای هنری، که با حقیقت آن چه که هست به جان عجینترند، جور دیگری برایم ترجمه و فهم میشوند. با قلبم به تماشا مینشینم. ارزشش را دارند که بارها فقط ببینی و غرقش شوی. اصلا همین که خلاف غلبگی خواست عموم، به رمانتیکسازی از واقعیات دنیا نپرداخته یک-هیچ کراش ابدی من است. اینکه حق تو است که شادی داشته باشی، به اندازهای لایق هستی که شاد باشی و پیدایش نمیکنی و دربهدر و چپ و راست دنبالش هستی شبیه چه میتواند باشد. تقلایی ناخودآگاه. غالبا رشد نیافته و کودکانه برای لذت بردن از تندی وصفناشدنی رنجهای زندگی. چیزهایی را که خودشان ندارند. لذت از نشئگیِ تکرار که در بیگانههای بینقصی به تمنا و جستوجویش هستند. گهگاهی با دودی و نوشی به کوشش در فراموشی توصیفی که پیشتر خواندیدش.
دومیناش هم به دست رویاپردازی کلمهبلد، مارک منسن بدل به کتابی شده. که خب این شر و ورهای تمجیدی را که دور بریزیم میرسیم به موقعیت دوم. پنجاه درصد کتاب را خواندهام. پیشنهادش نمیکنم تا کامل نخوانده باشمش. از این رو تنها اشاره به عنوانش برای امروز کافیست.
حال که دو موقعیت فرا خاور میانهای را نشانتان دادم میرسیم به بخش مورد علاقهام از این جستار خوب، نه چندان کوتاه و مهم.
شناسایی لایههای احساسی وجود ممکن است. استفاده از آنها در راههای مفید ممکن است. تبدیل خشم به عمل، ناراحتی به پذیرش، گناه به تغییر و هیجان به انگیزه ممکن است. همچنان که احساساتمان در آمدوشد اند. حالا هورمونی باشد. فصلی باشد یا که اکچولی. نتیجه خواهیم گرفت که برای ما هیچکدام از اینها در شرایطی که دچارش هستیم صدق نمیکند.
میرسیم به لحظه اکنون و مواجهه با موقعیت خاور میانه. بعد از کامل کردن تکههای پازل، پرده از تضمینی که برآمدن روزهای بهتر داشتهایم میدارم. چون هیچ تضمینی برایش وجود خارجی ندارد. یا دست کم خودمان را اینطوری منفعل و قربانی شرایطی که کنترلش از دستمان خارج است تصور میکنیم. قبول دارم چیزهای زیادی برای تجربه شدن هست. قبول دارم زندگی چیزهای زیادی به ما بدهکار است. هر گرانی، هر حبس، هر مرگ انگاری اعتقاد «به چنگاندازیهایت برای دوارم آوردن» را سِر میکند. بیاعتقادی چاقویی کند دارد که هی روی گردنت فشارش میدهد. تصویر بهتری از آن ور آبها میبینی. از دوستانت. گمان میبری شاید همه چیزها آن جا بهتر باشد. حالا دیگر صداها و فکرهایت میخواهند بروند به ناکجا. همه مسافری شدهاید که مقصدتان را نمیدانید. از میانه رنجی به کدام جای نامعلومی از جهان میشود پناه برد. چیزی که لزوم به تاکید دارد این است که موقعیت خاورمیانه تغییر نمیکند. این موقعیت درون توست. هرجا که باشی. تضمینی بر بهترشدنش با واحد شمارش روزهای زندگی تو نیست. سهم متغیر از این زندگی برای تو موقعیت وابسته به موقعیت است. از دستانت لیز میخورد و میگذرد. شادی میگذرد. اضطراب میگذرد. مدرسه، دوره خدمت، تعهد، اینترنی، زندگی با خانواده غیرحامی، محیط کار بد، زندگی در کشور یا شهری نخواستنی و همه احساساتی که هر یک از اینها با خود آوردهاند، میگذرد. چون زمان میگذرد. اینها همه موقعیتهایی موقتیاند. بعضیها خودشان، بعضیهایش را خودت تمام میکنی. دیر یا زود. به چوخ عظما دادن خودت در شرایطی که نیک و غالبا در موقعیت خاور، نحس میگذرد. اینکه موقعیتهای وابسته به موقعیت، تو را به عجز رسانده حیف نیست؟ اینکه موقتاند، بیش از این زجر دادن خودت مجاز است؟ اینها موقعیتی هستند که سر تمام شدن دارند و فرصتی هستند که روز بهتری بیاید. اگر شریکی امن در این آمد و شدهای سخت داشتهاید، از خوششانسترینهای گونه خود هستید.
موفقیت به پول بستگی دارد. به سفارش بستگی دارد. به محل تولد خیلی بستگی دارد. شانس یعنی خود را موقعیتهای قرار دادن که احتمال رخداد اینها را بالا ببرد. واقعیاتی که انکار میشوند. وانمود کردن به افسردگی برای جمعیت انکارکنندگانش گویا از واجبات است. اما این منکران این را هم میدانند که سگ نیست که داشته باشندش؟ پول نیست که میخواهندش؟ یک جور ماشین فکری است که آدمها را دچار میکند. سیستم فکریشان هر جای دنیا که باشند آن را افسرده میبیند، درک و دریافت میکند. فرمول شیمیایی ترکیبات مغزیاش دستخوش مکانیسم بعضا دفاعی میشوند. جالبتر آنکه وانمود کنندگان به افسردگی، عبارات دهنپرکنی چنین را بیشتر میپسندند تا پذیرش اینکه اینها همه از فقر است. ترکیبی از فقر و پوچی افراطی که دارد همگان را چون سیاهچالهای به درون خودش میکشد. که اگر کسی شانس با او یار باشد خودش را از چنین منجلابی بیرون بکشد.
نمیدانم کدام توصیف، پاسخ درستتری به این موقعیت است. بنویسم یک جور «ناامیدی به امیدواری پیدا کردن» یا «امیدواری به ناامیدی» درستتر باشد. براساس نیازتان عبارت نزدیک به چیزی که خواهان رسیدن به آنم را بردارید. تا نقصهای زبانی ما را بیشتر از این محدود نکرده باشند یک وقتی. برای این حس از درون خالی شدنی که داریم تجربه میکنیم مثل بقیه مردم دنیا زندگی کردن، فکر کردن و آرزو کردن برای ما آیا جایز است؟
گفت دوره کلمهها گذشته.
اینکه واژهها را کنار هم بگذاری، اوضاع اجتماع را شخصیسازی کنی.
سعی کنی و متنی بسازی که نزدیک به حالِ خودت یا آدمهایی باشد.
آدمها دارند جان میدهند. مگر از جانِ آدمیزاد بالاتر هم داریم؟
چند هفته پیش چند نفر را دار زدند، پیشتر آدمهایی را در خیابان یا در خلوت کُشتَند.
حالا کسانی عزادارند. حتی بسیاری از آنها که مستقیم آسیب ندیدند، رنج میکشند.
یکی غمگین، دیگری ناامید و تعداد زیادی گیرافتاده داخلِ یک زندگیِ ناکافی.
در حالیکه آینده برایشان در غباری غلیظ گم شده.
دیگر هیچ چیز مثلِ سابق نیست. حتی مثلِ پارسال یا چند ماهِ پیش.
تیزیِ واقعیت برندهتر شده، حواست نباشد تکّهپارهات میکند.
مردم بیکار و بیپول شدهاند، روزگارِ سخت آرزوهای بزرگتر را به شوخی بدل کرده.
همهچیز واقعیتر شده. دزدها راحتتر میدزدند و قاتلها راحتتر آدم میکشند.
دروغ گفتن آسانتر شده و آدمها راحتتر به هم فحش میدهند.
در این شرایط میشود از روزمره نوشت؟
که مثلا یک برونفکنی باشد یا افشا؟
امروز حتی تبدیل رنج به کلمه مبتذل به نظر میرسد.
وقتی همه میدانیم و میبینیم گفتن از بیآرزویی، غم و خانهنشینی سانتیمانتال و بیمقدار است.
چرا فکر میکنی حرف یا نوشته محافظهکارِ تو وقتی رکیکترین فحشها را نثار بانیان حال و روز امروز مردم نکردهای،
ارزشی دارد؟
در میانه رنج از رنج گفتن بیفایده است.
این جور مواقع باید زندگی را تصور کرد؛
نبضی را که کند میزند؛
افقی که در غبار ناپیداست و آیندهای را که هیچوقت همینقدر مبهم نبوده.
میدانی؟ زندگی و رنج هیچوقت اینطور دست به یکی نکرده بودند.*
*ب.ش