ساعدی آن را «جنون جمعی»
و مسکوب «نفرین دوزخیان» توصیفش کرد.
به قول سیمین بهبهانی «خانهای که ابری بود روزی، اینک خونین شده بود.».
بیضایی مرگ یزدگرد را نوشت و تکرارِ فتح تمدنی بیمار به دستِ بدویها و بادیهنشینها را تصویر کرد.
آنها در شعرِ شاملو «شبنهادانی از قعرِ قرون»
و در تشبیهِ طعنهدارِ قائد «روستاییانی بودند که شهر را تسخیر کردند.».
انسانِ ایرانی امروز، پس از بیش از چهل سال، میداند این کابوس سرِ تمام شدن ندارد.
پ.ن: میخواهم بگویم این چهل-پنجاه سال انتقاد سطحییی از موقعیت پیش آمده است. قدمت التهاباتی چرکین و چنین خونین، بیشتر از این شماره و سالهاست. که حالا سرش به فلک الافلاک کشیده. چیزی با قدمت تولد یک خاورمیانه شاید. چیزی که در بحبوحه نابودی قدمت پرسروصدایش، با یوغ موهوماتی به توهم شبیهتر است. از سرزمینی که بر کدامین اساس منطقی، مهد قهرمانسالاران دانستهایماش؟