آن شِکُفتَن شادی را...
خانه کجا میتواند باشد؟ وطنم کجاست؟
هواپیماها دامشان را پهن میکنند
تا آدمها از پلهها بروند بالا؛
اَبر، برادرم را ببَِرد
باد، خواهرم را
مه، تنها فرزندم را به مقصدِ زندگی
به مادرم فکر میکنم
از عابری که نمیشناسمش، نشانی خانه پدریام را میجویم
از اخبار، خبر مردان زندگیام را
و از خود میپرسم جنگ شهیدان بیشتری داده است یا تنهایی؟
برشی از یک شعر

خانهام همانجاست که هوایش آغشته به نفسهای تو باشد. وطنم همانجاست که تو برایش ماتم گرفتهای. من وطنی ندارم و آدمی که وطن نداشته باشد، خانه هم ندارد. ریشههای یخزدهام دنبال خاک میگردند. خاکم شو. آب شو. از گرمی جانت بریز به رگهای آفتابندیدهام. خانهام شو. وطنم شو. بگذار منِ تو باشم. بیقرایهایم را تاب بیاورم توی هزارویک شبی که دنیا شهرزاد ندارد. وعده صلح و امنیت بده. بگو جنگ، کینه، نبودنها برای قصههای دروغ است. اینجا همهچیز آفتاب است. ابر است. نور خورشید است. اینجا همهچیز سوژه شاعران است. حتی موهایِ تو. اینها را بگو. به من. به بقیه. به همه. ما تشنه شنیدنیم. شنیدن بشارت پیامبری که دیگر نداریم تا بالای کوهی بایستد و بلندبلند بگویم: آهای امت من... بعد ما گریه کنیم و توی دلمان جوانهٔ امید دوباره شکوفه بدهد. ما وطن نداریم عزیزم. ما بیخانهایم. بدون پیامبریم و هر آیهای که میخوانیم بوی غمِ عمیقی میدهد که بیشتر از بشیر بودن، منذر است. آیه بخوان عزیزم. هذیانهای این دل بیصاحب را فقط کلمه مرهم میشود. زخمهایت را از بالهای شکستهام بتکان و بلند بلند بگو: وطنت منم! وطن همهتان منم! وطن من باش و وطن همهی من باش. عزیزی که ندارمت/عزیزی که نداریمت، وطن باش. وطن همهی ما باش. عشق این شایستگی را دارد که خانه و وطن و همهچیز ما باشد.

مطلبی دیگر از این نویسنده
اسمش همیشه خونه ست
مطلبی دیگر در همین موضوع
فضیلت روز عرفه از زبان معصومین
بر اساس علایق شما
یاداشت های یک نفر دیوانه