ویرگول
ورودثبت نام
خانوم نویسنده✍🏻
خانوم نویسنده✍🏻
خواندن ۳ دقیقه·۲ روز پیش

دو روایت که از من نیست/ نمی‌دونم که از کجاست هم

۱

این برداشت از صحنه با حرفای یک زن جوان شروع می‌شه؛ خانوم:
اونی که زیاد مشروب می‌خوره، کنسله. اونی که زیاد چشم‌چرونی می‌کنه، کنسله. اونی که حد و مرز نداره، مردی که حد و مرز نداره، کنسله!!

یه مرد سریعا ادامهٔ متن ماجرا رو دست می‌گیره:
ببین، آفرین!
وقتی من بر می‌گردم می‌گم، کسی که زیاد مشروب می‌خوره کنسله، کسی که شلوار جذب می‌پوشه کنسله، دو تا اتفاق داره اینجا میوفته و این وایرال می‌شه. در حالی که من می‌گم اگر می‌خوایم کنسل کنیم، برگردیم بگیم: اگر کسی انرژی Masculine نداره، کنسله. اگر که حامی نیست، کنسله. اگر کسی من رو تو تنهایی‌هام، سختی‌هام هم تنها می‌ذاره، کنسله.
یعنی ملاک شناخت یک مرد از غیر مرد، تو جامعهٔ ما شده شلوار، مشروب بخوره، دیت رو حساب کنه؛ تیپ و استایلش و این‌ها اصلا نشانهٔ مردونگی نیست. طرف می‌تونه یه آدم فوق العاده سوء استفاده‌گر باشه. آدم بدی از آب در بیاد. بیاد تو زندگیت، بدترین تروماها رو رقم بزنه و سبیل کلفت هم داشته باشه. و بالعکس می‌تونه طرف شیش‌تیغ باشه و یه آدم فوق العاده مناسب برای زندگی تو باشه. ولی وقتی که المان‌های کنسل کردن یا نکردن یکی دیگه می‌شه این چیزهایی که واقعا از دید منِ نوعی سطحیه، اینه که در اینجا روابط به قهقرا کشیده می‌شن.

۲

هشت سال زندگی مشترک داشتیم، جدا شدیم.
بعد از جدا شدن‌مون مهاجرت کرد. تو یک شرکت معتبر مشغول به کار شد. خونه و ماشین مورد علاقه‌اش رو خرید. به کشورهایی که دوست داشت مسافرت کرد و کلی پیشرفت چشم‌گیر داشت. اتفاقا تو روزایی که کنار هم بودیم، حرفِ این کارا رو می‌زد.‌ حتی چندین بار مطرح کرد که با هم انجام بدیم.
این کارا در نظرِ من نشدنی بودن. حتی چندین بار هم خواستم تن بدم به خواسته‌هاش، ولی ترسیدم از ریسک و سر همین ترس‌ها ازم جدا شد و رفت.
تا چند وقت پیش منتظر بودم سرش به سنگ بخوره و برگرده. ولی نخورد و روز به روز هم پیشرفت کرد. قبول کردم که مقصر من بودم. آدم‌بده من بودم. و کسی که جلوی پیشرفت رو گرفته بود، من بودم. قبول کردم. چون دنیام کوچیک بود. و اون آدم برای دنیای من خیلی بزرگ بود.
تو زندگی مشترک‌مون، آدم بدی نبود و همیشه به فکر پیشرفت‌مون بود. ادای شکست‌خورده‌ها و کسی که در حقش ظلم می‌شه رو هم در نمیارم. ‏در واقع من بودم که در حقش ظلم می‌کردم. و الان به رفتنش حق می‌دم. دنیای اون خیلی بزرگ‌تر از دنیای من بود.
نمی‌گم پیشرفتش خوشحالم می‌کنه، ولی از آدم جسور خوشم میاد. آدمی که میره دنبال پیشرفت و خوشبختیش و پشتِ "چون دوسش‌ دارم، بذار کنارش بمونم و از خودم بزنم." قایم نشد و خودشو نسوزوند.
دمش گرم.

پ.ن: طرز فکر و منش افراد از هر چیز دیگه‌ای برام مهم‌تره. در سمت مقابلش و در حیطهٔ رشته‌ام، جالبه که بخشی از آدما جذب شخصیت تلاشگر و زیاده‌خواه من می‌شن، ولی بعد بخاطر همین ویژگی‌ها ترکم می‌کنن. چون یا نمی‌تونن پابه‌پای من تلاش کنن. یا احساس خودکم‌بینی پیدا می‌کنن. یا خودشون رو در رقابت با اهداف من می‌بینن. شده که بعدش سعی کردن با تخریب و تحقیر من خودشون رو بالا ببرن. الگویی که بارها دیدم. پاشنه آشیل من نه غمه، نه خشم، نه تنهایی. فقط بی‌کاریه. مشاغلی که با یکجا نشینی‌های طولانی‌مدت سر و کار دارند، برام تلقی بیکاری‌ان.

پ.ن.۲: گوش :)

عمقی‌بنگریزمکمخونیکمپینگکافهآجیلسفره‌خانهٔتکنالاژیکپیشرفت
یار و پاییز و این آهنگ < INTJ < π
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید