اگر من فیلمساز بودم، بیتردید فیلمی عاشقانه و تلخ به رنگ سیاه و سفید میساختم که در آن دو شخصیت اصلی، یک زن و یک مرد، در کانون داستان قرار میگرفتند. در میانهٔ این روایت، زن از رفتارهای افراطی و گوشهگیرانهٔ مرد خسته میشود و تصمیم میگیرد که از او جدا شود. اما پیش از آنکه برود، به سوی مردی که در دنیای خود غرق شده و در حال خواندن کتابی است، نزدیک میشود. زن چمدانش را بر زمین میگذارد و از قفسهٔ کتابخانه، دفترچهای قدیمی را بیرون میآورد و آن را مقابل چهرهٔ مرد قرار میدهد. مرد با تعجب به او مینگرد و میپرسد: "چه شده؟" زن با صدای ملایمی پاسخ میدهد: "(صبح بهخیر) تو همچون این دفترچهای. پر از یادداشتها و افکار خوب یا که بد، همهٔ ما چنینیم. اما برای مدت مدیدی هرگز نخواهی دانست چگونه آنها را به هم پیوند دهی. فکر کن همه چیز را میدانی، اما نمیتوانی آنها را به یک داستان تبدیل کنی. تو مانند نقاشی هستی که رنگها را در اختیار دارد، اما هرگز نمیتواند آنها را بر بوم بزند."
سپس زن به آرامی دفترچه را به جای خود برمیگرداند و با نگاهی پر از حسرت به گذران آمد و شدهای پیوسته، چمدانش را برمیدارد و به آرامی از در خانه خارج میشود. مرد همچنان بیحرکت به در مینگرد و در دلش احساس خلاء میکند.
اگر من فیلمساز بودم، برای شروع چنین داستانی را روایت میکردم. برای من، جزئیات مهمتر از کل هستند و هر کلمه و هر حرکت، داستانی را شکل میدهد که در نهایت به یک تصویر بزرگتر منتهی میشود. یک قصهٔ واحد متشکل از هزارتوهای داستانی. مثل واداشتن نوح به ساختن کشتییی برای سکانت. گل داشته باشم، برایش یک باغ میکارم. صندلی داشته باشم، یک دوچرخه سر و هماش میکنم.