مرا این گونه به خاطر بیاور (به همراه این قطعه نوش را گوش بسپرید، کاز ایتس ساچ عه بیوتی).
هیچ انسانی هرگز به اندازهٔ تو به روح من نزدیک نبوده است.
- جیمز جویس/ از نامهای به نورا بارنکل
زندگی ایدهآل؟
دوست داشتم که خانهای برای خودم داشته باشم. جایی دنج و آرام، امنِ شهر. از آن محلههایی که بیشتر ساکنانش بازنشستهاند. در یک شهر متوسط، نه خیلی کوچک و نه خیلی بزرگ.
تو فرض کن مثل یک شهر توریستی، شهری واقعا توریستی. به خاطر هنرش. به خاطر طبیعتش. جایی که در ذهنم شبیه به بارسلونا است، اما همهٔ دوستان و آشنایانم هم آنجا هستند :)
در این تصویر، نهایتا چهار-پنج روزِ هفته را صبحها به کلینیک میروم، آن هم به صورت پروژهای (یعنی فاینالی درسم تمام شده است). مثلا یک سال باهاشان قرارداد بستهام که در کلینیک تازهتاسیس حاشیهٔ شهر کار کنم و چون تازهتاسیس است، در راهاندازی بسیاری از قسمتها هم به آنها کمک میکنم و نظراتم را کامنت میکنم. با رفقا یک کارگاه کوچک اجاره کردهایم که پر از تختهای چوبی و کلی کاناپه است. همه وسایلشان را آوردهاند و هر کسی هنر خود را بیران ریخته. هر یکی مشغول به ساخت، پاخت و اختراع چیزمیزکیست تا در بازارچهٔ تابستانی بفروشیم.
دو-سه روزِ آخر هفته هم در یک کمپسایت کایاکینگ کار میکنم. افرادی که میآیند را به مسیرهای مختلف میبرم، سه یا چهار ساعتی تمرین میکنیم، مسیرهایمان را تاپ میکنیم یا نمیکنیم و سپس سلّانه سلّانه پارو میزنیم و برمیگردیم.
علاوه بر آن کار، کارهای دیگری هم انجام میدهم، از کمک در تهیهٔ غذا در دل جنگل گرفته تا تحویل کابین و کلبه و همهچیز. شبها هم با دیگر مسافران دور آتش مینشینیم، اما من زودتر برمیگردم تا بخوابم چون صبح فردا باید بروم خرید برای خانهمان.
وقتی قراردادم با کلینیک تمام شد، خانه را تخلیه میکنم و آن را اجاره میدهم یا نمیدانم. از ابتدا مال خودم نبوده است. وسایلم را در خانهٔ یکی از دوستانمان که انباری دارد میگذاریم، کولهمان را میبندیم و به سفر میرویم (: تا بعد که نمیدانم کی برمیگردیم و چه کار خواهیم کرد. هنوز.