ویرگول
ورودثبت نام
خانوم نویسنده✍🏻
خانوم نویسنده✍🏻
خواندن ۲ دقیقه·۱۸ ساعت پیش

پُرآکندهـ‌جاتْ

مهربان‌ترین عضو در اتاق کوچکمان؟ لبخندهای مینی-یخچال خانهٔ نقلی‌مان را ندیده‌اید. شده به آرد سفیدش مهمانت کند. ناامید اما نه.



+ نمی‌دونم چرا دلم می‌خواد ببوسمش.
- چرا؟
+ چون اصلا سازها رو نمی‌شناسه.
+ یا شایدم به خاطر اینه که بهم می‌گه "شما".
- آها! یعنی همه زود باهات خودمونی می‌شن و بهت می‌گن "تو"، درس گرفتم؟
+ دقیقا! این فاصله‌اش با عموم برام عجیبه.
- جالبه! یعنی این باعث می‌شه بیشتر بخوای ببوسیش؟
+ آره! یه حس خاصی داره.



احساسات در دل به رقص‌اند
سکوتی در کلمه‌هایش
و فاصله‌ای در صداش
روز عجیبی بود!
این بازی کلام
که در آن،
بوسه‌ها
به زبان بی‌زبانی
بدل می‌شوند.



سر شب که له و لورده از کار و بارها به خانه می‌رسی، ابتذال روزمره اگر پیراهنی باشد که می‌کنی، سیاست اگر سگک سوتینی باشد که باز می‌کنی، میخچهٔ بدقلق پا اگر قضاوت کتابی از روی جلدش باشد، باز هنوز تا حد خوبی می‌توان آدم‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت کرد. بالاخره می‌رسی به موهای پریشان که روی شانه ریخته‌ای و دخترک توی آینه را بابت پلی‌لیست نرمش، محکم‌تر بغل می‌کنی. بالاخره دراز کشیدی روی تخت و به سقف اتاق خیره شدی. بالاخره مقابل پنجرهٔ گشودهٔ اتاقت رو به آسمان شبی. یا شاید هم خم شده بر نوت‌های گوشی با خطوطی پراکنده به آواها گوش می‌دهی. امشب عمیقا رضایت بودم تا که غرق در بالش تخت شدم، پایان یافتم. بکت، مسکوب، گلشیری و دو سه ورق دیگر را در آغوش دارم. بیست و هفتمین باری است که به شب‌نشینی‌شان دعوتم کرده‌اند. قلم و کاغذِ کتاب‌ها را به سینه می‌فشارم. عینکی از عباس کیارستمی قرض گرفته‌ام. حالا آنچنان دلایل قانع کننده‌ای دارم که به بزرگی امید و به ژرفای طغیان‌اند. زمان، شهادت خواهد داد که هیچ کسی قول زیستن در فردا را بهمان نداده. این‌ها همه دلایل من برای ديگرانی‌اند که این‌همه وقت تلاش کردند سرنوشت آدم‌ها را به تفکرات انده‌ بار گذشته‌شان محدود کنند. به لطف احساسات می‌فهمم که موهومم. تصور می‌کردم که آزاد هستم، بعدتر فهمیدم صدا، صدای من نیست. اکنون آن را باز یافتم.



- هِی همونی که قرار گذاشتیم اتفاقی ببینیم همو
+ هوم؟
- دوستت دارم.

ساموئل بکتهوشنگ گلشیریشاهرخ مسکوبنوشتنی‌هاحیات خلوت
یار و پاییز و این آهنگ < INTJ < π
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید