در دل تاریکی، چراغی میافروزم،
به عمق وجودم مینگرم،
لایهلایه، شکافها را میکاوم،
در جستوجوی آن نقاط پنهان،
که پرورششان، مرا به اوج میبرد.
این سفر بیپایان است،
هر قدم، وزنهای را از دستانم میگشاید،
و من، رهاتر از پیش،
تنهاییام را زندگی کردهام،
خوشطعم و خوشعطر
آجر به آجر ساختمش،
و در درستترین زمان با تویی که باید،
شریک شدمش.
دلچسبتر و دلچسبتر میشود.
اقیانوس درونم،
مملو از سفرها و یادها،
مردمان و غمها،
این اتاق غمزدهٔ دنیا،
که گاه هیچ چراغی روشن نیست،
تنها سکوت است و تاریکی،
و مدت زیادی دود برای خوردن،
باز چراغی میسازم.
میخوانم و مینویسم.
از امید و تلاش.
سربالاییهای زندگی با تمام چالشها،
چه بسا دهانسرویسیها،
خودِ خودِ آن کن فیکونها،
برای من دوستداشتنیاند.
هر چه بیشتر بهتر.
سختیهای چنین،
خودِ رشداند.
آب دادن به جوانههای امید،
ادامه دادن،
پاپس نکشیدن؛
چرا که هر یک ازین سختیها،
به لذتی میانجامد.
اگر آغشتهام آغشتگی به مداومت
استمرار و چیزهایی ازین قبیل است
و تعادل است شرط موفقیت استمرار
باید بیاموزیم،
که رفتن یا دور انداختن،
نمیتواند ما را بترساند،
بلکه فرصتی است
برای شروعی دوباره.
کجا میگردی برای عشق؟
که من این واژه را،
تا صبح معنا میکنم،
هر شب.
در دل تاریکی،
شمعی میافروزم،
و به سلامتی؛
به زندگی،
به عشق،
به امید،
به ادامه،
به سربالاییها،
به هر آنچه که هست.
دیروز،
عصای آن نابینا؛
امروز،
پرتو نوریام
که از لابهلای برگ درختها،
به عبورم
و به دنیای تازهای میتابم.
به چشم کودکانی که میدرخشند؛
فردا،
صدای سنتوریام
که نواخته میشود در کوه؛
و دو فردا،
کش و قوس
تنانهٔ آن نوزاد پنج-شش ماهه
منم!
قصه چطوری توی بندرعباس شده چیچیکا یا چیچکا؟
سیر تَطَوُر این کلمه اینطوریه:
چیزچیزکها
چیچیئَکها
چیچیئَکا
چیچیکا
چیچَکا
کا لفظِ تصغیره که در معنا و اهمیت موضوع کمی تخفیف ایجاد میکنه.
مثل خوشخوشکا به معنی خوشیای ریزه. چیچکا یا چیچیَکا هم یعنی چیزای ریز که آموزندهست ولی تفسیر المیزانم نیست الزاما.
پن: چه خوبه که هستن از گویشهای متفاوت آدمهایی که این وجه از دغدغهمندی رو داران. قشنگی زبانها و گویشهای گوشهگوشهٔ فارسیزبانها رو خاطره میکنن یه گوشه برات.