صدام میزند. به سمتش میروم. روی درخت نشسته. نگاهی به من میاندازد. انگاری که مرا میشناسد. با لحنی متین و موقر میگوید: "به جمع ما خوش آمدی."
نگاهش کردم. یکباره، متوجه میشوم که او دست ندارد. جاش دو بال دارد که میتواند بپرد با آنها، پرواز کند. ولی دستی ندارد که بتواند دست دیگری را باهاش بفشارد، یا که بگیرد.
نگاهش کردم، دوباره. در آن چشمها، خودم را دیدم. تنها پاهایی برای فرار کردن دارد و بالهایی برای پریدن.
نگاهش کردم، سهباره. حس میکنم میشناسد مرا، فهمم میکند. از هر موجود دیگری، بیشتر.