آن شِکُفتَن شادی را...
Dear August, you're my favorite
یک
وقتی که خوابم گرفت آسمون قرمز بود. یک دقیقه و چهل ثانیه از طلوع گذشته بود و هوا سرد بود. دوربین رو روشن کردم. خاموشش کردم. صدای قطرههای بارون رو شنیدم که میخوردن به پنجره و بعد، خوابم برد.
دو
سه بار جا عوض کردم. تمام مدت سرم از پنجره بیرون بود. یه صندلی کنار پنجره خالی شد. نشستم. قطرهها اینبار میافتادن روی لباسم. پیاده شدم. دویدم. نفس کشیدم و لبخند زدم و نمیدونستم کجا میرم. خندیدم. ذوق زده و امیدوار شدم و از اینکه میتونم راه برم خوشم اومد.
سه
توی قهوهام هم بارون میریخت. دستهام قرمز شدن. گفت تو اون آدمی هستی که در طول روز میتونه هفتاد تا مدل مو داشته باشه. بوی دریا میاومد. ابرها روی زمین بودن. ماشینها قایق شده بودن. من سوار کشتی شدم. لبخندهای بیخودی به مردم تحویل دادم و تقریبا هرچی پول داشتم کتاب خریدم.
چهار
"اسمت رو میکارم توی باغ
هر روز نگات میکنم از پنجره
باغ سبز شد
چرا تو بیرون نمیای؟"
نوشتمش روی شیشهی بخار گرفتهی اتوبوس. پیاده شدم. از موهام بارون میچکید. حس میکردم به جای قلب توی سینهم پروانه دارم. پریدم توی آبی که جمع شده بود گوشهی خیابون. برگها رو حتی بیشتر از قبل دوست داشتم و آرزو کردم که ای کاش مسیرم تا ابد ادامه میداشت.
پنج
گریههای انتهای روزهای خوشحالی، روزهای پر از خوشحالی، از تمام گریهها واقعیترن. خالیترن. و عاشقانهترن. روزهای خوشحالی باعث میشن آدم از اینکه وجود داره خوشش بیاد. از اینکه دست و پا داره خوشش بیاد. از اینکه قلب داره خوشش بیاد. حتی باعث میشن آدم از اینکه از بعضیها متنفره خوشش بیاد. روزهای خوشحالی باعث میشن آدم یادش بیافته که آدمه و وجود داره و بلده زندگی کنه. گریههای انتهای روزهای خوشحالی باعث میشن آدم از گریه کردن، از اینکه احساس داره، از اینکه میفهمه درد چیه، و حتی از اینکه آسیب دیده و رنج میکشه، خوشش بیاد.


مطلبی دیگر از این نویسنده
ببار اِی اَبرِ بهاری؛ چون کمانچهی کَلهُرِ عزیز،
مطلبی دیگر در همین موضوع
چرا جستجوی خوشبختی ما را افسرده میکند؟
بر اساس علایق شما
چاره ای جز جنایت نیست!