افرادی که معمولا صبح ها سوار اتوبوس میشوند افرادی پایه ثابت و در نقش های
دانش اموز، دانشجو ، کارمند و .....هستند و اگر در یک ساعت مشخص سوار اتوبوس بشوی همیشه با یکسری افراد پایه ثابت روبه رو میشوی....
پارسال هر روز صبح ساعت 6:30 جای ایستگاه بودم و بعد از دو دقیقه اتوبوس از راه میرسید و اتوبوس نسبتا خلوت بود و ادم هایی به چشم میخوردند که جزو پایه ثابت های این ساعت و این خط اتوبوس بودند وجه مشترک همه ی ما چهره های خواب آلود بود و
یک (اخه چرا شیش صبح...!) خاصی توی چشم های همه دیده میشد....
پس از چند ماه ،دوست های جدیدی پیدا کرده بودم که آغازش با یک نگاه و لبخند در روز شروع میشد و پس از رسیدن با ایستگاه مورد نظر باید خداحافظی کوتاه به پایان میرسید بدون هیچ حرف و کلامی، یا شناختی....و هر روز صبح این تکرار میشد این هم نوعی دوستی بود که متفاوت ، جالب و همچنین شیرین بود که اسمش را گذاشته بودم ارتباط های اتوبوسی
یکی از این دوست ها خانومی جوان حدود بیست ساله که از وسایلش معلوم بود مربی مهد کودک است و هر روز صبح با یک لبخند به سلام و در اخر با لبخندی دیگر خداحافظی میکردیم و دیگری هم خانوم سی و خورده ای ساله ای بود که پرستار یا شاید کارمند ، بیمارستان بنت الهدی بود که هر روز با یک سلام و لبخند ارتباط میگرفتیم و در اخر هم با یک موفق باشید این ارتباط پایان میافت
و یک نوع ارتباط شیرین و البته گاهی خسته کننده در اتوبوس ، نشستن کنار پیرزن هایی بود که دل پردردی داشتن و سفره دلشان را برای تو که هیچ نسبتی نداری با او ،باز میکردند و از سختی زندگی و بی محبتی پسر هایشان و یا شیرین زبونی های نوه هایشان میگفتند وگاه اگر تو کاری نداشته باشی و حوصله هم داشته باشی برایت شیرین و لذت بخش است اما کافی است که از مدرسه برمیگردی با ذهنی خسته و یا از موضوعی ناراحت و عصبانی هستی این صحبت ها نه تنها شیرین نیستند بلکه بیشتر روی اعصاب و خسته کننده هم هستند و مجبوری برای حفظ روابط اجتماعی و ادب و احترام تظاهر به گوش کردن کنی و هرزگاهی هم یک لبخند بزنی یا سری به نشانه تایید تکان دهی که دل پیرزن نشکند
البته گاه حرف هرکدام از این مادرهای دلشکسته یا ادم های زخم خورده دنیا برایم دنیایی درس میشد که بعضی از حرف هایشان مدتها ذهنم را به خودش مشغول میکرد....☺