در اپیزود «اردو»، مجید بعد از سرخوردگی در تلاش برای مسئول بیل و کلنگِ اردو شدن و طرد از سوی مسئولان و بچهها، تک و تنها و «خالی از آرزو» به چادری برمیگردد که انبار بیل و کلنگ است. فضا مملو است از «غربت» و «تنهایی»؛ در میان بیلها، مجیدِ سرخورده شروع میکند به نوشتن- نوشتن پلی میزند روی «جای خالی».
در دفتر خاطراتش اینگونه مینویسد :
«و اینک چه شبی است!
چه شب غمگینی!
از دور صدای حیواناتِ وح.. نه نیمهوحشی به گوش میرسد.
اینک همه در خوابِ ناز هستند
بغیر از من و قورباغهها
ای بیبی عزیزم!
که هستی بهار من،
دارم امید، که باشی در کنار من
من در اینجا «غریب» و غمناکم
هست بیل و کلنگ، املاکم!
...
و اکنون خوابم هم میآید.»
•
و چراغ را خاموش میکند.
•
[کات]
•
قصههای مجید و ظهر جمعه، تجربهای بود از اشتیاق و اضطراب کودکی، کشمکش خیالات کودکانه با محدودیتِ برّندهی واقعیت. مجیدی که گاه دنکیشوتوار خود و جهان را مبالغهآمیز و وهمآلود و گاه نارسیسوار تصویر آرمانی هنرمندی که قرار است «ترقی» کند را در آینه یا رویاهاش میدید. حضور همیشگی «پول» که اشتیاقهای مجید را سَر میبُرید. (اخته میکرد.) و هر بار پس از سرخوردگی به «بیبی»، برمیگشت. قصههای مجید «زندگی» را در توالی آرزومندی-سرخوردگی برایمان به تصویر میکشید.
ممنون و خدانگهدار آقای «کیومرث پوراحمد» برای به تصویر کشیدن زندگی ، اشتیاق و اضطراب در «قصههای مجید»
کاوه کردگاری
۱۷ فروردین ۱۴۰۲