kaveh zarfeshani
kaveh zarfeshani
خواندن ۱۳ دقیقه·۳ سال پیش

هنر چگونه ما را تغییر می دهد؟

هنر تنها مخلوق شگفت انگیز بشر است. چیزی که او را از روزمرگی ها آزاد می کند، به دنیایی جدید می برد، به او قدرت بیان می دهد و در نهایت زندگی اش را دگرگون می کند.

هنر همچنین درونی متضاد دارد: در عین حالی که فکر می کنید ضروری نیست، اما از ضروری ترین نیازهای بشر است. به عبارتی اگر انسان هنر را رها کند، به موجودی پست تبدیل می شود که تنها به فکر تکثیر گونه خودش است. پس هنر یکی از ستون های ماهیت انسانی است. همچون عقل، درک، شعور و احساس، هنر نیز انسان ساز است و اگر نباشد، چرخ انسانیت از گردش می افتد.

اما یک پرسش اساسی وجود دارد: هنر واقعا چه تاثیری بر ما دارد؟ چگونه ابعاد انسانی را دچار تغییر می کند؟

الن واینر Ellen Winner در پاسخ به این پرسش مقاله ای در وبسایت ایان aeon تحت عنوان Changed by art منتشر کرده که سعی دارد از نگاهی روانشناسی این موضوع را بررسی کند. او که استاد روانشناسی در کالج بوستون و محقق ارشد در دانشکده آموزش و پرورش دانشگاه هاروارد است، سالهاست در زمینه تاثیرات روانی هنر بر انسان فعالیت می کند. آخرین کتاب او با عنوان "هنر چگونه کار می کند: یک اکتشاف روانشناختی" در سال 2018 منتشر شد که به بررسی همین موضوع پرداخته است.

متنی که در ادامه می آید قسمت اول ترجمه ای مستقل از مقاله Changed by art است که در تاریخ 22 آپریل سال 2021 در سایت ایان منتشر شده است:

فرض کنید به نقاشی سلف پرتره رامبراند (1659) که در گالری ملی هنر در واشنگتن دی سی آویزان است، خیره شده اید. در همین هنگام شخصی به شما می گوید که این نقاشی در واقع توسط یک ماشین با قدرت یادگیری عمیق کشیده است. ماشینی که مدت ها در معرض نقاشی های رامبراند قرار گرفته و سبک این نقاش را برای خودش درونی کرده است. حالا شما احساس می کنید چیزی از دست رفته است. موزه قطعا این کار را از دیوارهای خود برمی دارد. اما چه چیزی از دست رفته است؟

سلف پرتره رامبراند مربوط به 1659 میلادی
سلف پرتره رامبراند مربوط به 1659 میلادی


به تازگی هزاران نقاشی که مساحتی نزدیک به هشت مایل را پوشش می دهند در صخره های دور افتاده جنگل های بارانی آمازون پیدا شده است. سن تخمینی: 12500 سال. روی این نقاشی های صخره ای، تصاویری از انسان های در حال رقص، ماموت های منقرض شده، اسب های دوره عصر یخبندان با چهره های وحشی (برخی از آنها با جزییات کشیده شده اند) و تنبل های غول پیکر (همچون موجودات عجیب و غریب در نقاشی هرونیموس بوش) دیده می شوند. این کشف بسیار خبرساز شد. دیدن این تصاویر با چشمان مدرن، بسیار هیجان انگیز است. اما اگر این نقاشی ها یک شوخی و حقه بازی بودند، دیگر هیجان تصور انسان های ماقبل تاریخ بهمان دست نمی داد. شاید مانند ما وقتی این نقاشی را می کشیم. شیفتگی ما به هنر، دو سوال اساسی و طولانی مدت را ایجاد می کند. سوالاتی که فیلسوفان، روانشناسان و هنردوستان را درگیر خود کرده است. نخستین پرسش این است که چرا ما تا این حد به کارهای هنری جذب می شویم؟ البته که بخشی از آن به خاطر زیبایی اثر هنری است. اما این همه موضوع نیست. همانطور که در آزمایش فکری بالا آورده شد. دوم هم اینکه درگیری با هنر چه نوع تاثیرات مفید قابل اثباتی روی ما دارد؟

در مورد سوال اول – چرا ما انقدر اهمیت می دهیم؟ شاید یک استدلال این باشد که دلیل جذب ما به کارهای هنری در اتصال مستقیممان به ذهن هنرمند توسط اثرش، نهفته است. ما می دانیم که هنرمند از خلق اثرش منظوری داشته است. حتی اگر تشخیص این منظور گاهی دشوار باشد. بنابراین هر وقت چیزی را هنری می دانیم، به صورت خودکار آن را به جای اینکه تصادفی یا مصنوعی قلمداد کنیم، دارای قصد و معنا می دانیم. برای نمونه وقتی به اثری از رامبراند نگاه می کنیم، این احساس می آید که پیامی از طرف ذهنی نابغه از قرن ها پیش به ما رسیده است. اثر ضربات قلمو روی تابلو نشانی است از نحوه حرکت بازوی نقاش که بیانگر وضعیت ذهنی او هنگام کشیدن این نقاشی است. به عبارتی دیگر، با خواندن اثر هنری، به ذهن هنرمند دست پیدا می کنیم. یا اینکه سلف پرتره های نقاشان بیان کننده خودبینی آنهاست. برای مثال از سلف پرتره های رامبراند می توانیم نحوه مواجهه او با خودش را در طی زمان ببینیم. وقتی به نقاشی های روی صخره های آمازون نگاه می کنیم، واکنش های مشابهی داریم. سعی داریم بفهمیم که این نقاشان ماقبل تاریخ با ذهنی مانند ذهن ما، با کشیدن نقاشی های خود چه تفکراتی داشتند، چه احساس یا قصدی داشتند که می خواستند بگویند.

این ثابت شده که مردم از جعل اثر هنری بدشان می آید. برای بیش از 10 سال از سال 1944، زنی که می گفت نماینده یک مجموعه دار ثروتمند است که دوست دارد ناشناس بماند، حداقل 40 نقاشی را به یک گالری در نیویورک فروخت. این نقاشی ها از مشهورترین هنرمندان قرن بیستم بودند: مارک روتکو، جکسون پولاک، رابرت مادرل، فرانتس کلاین، کلیفورد استیل و دیگران. صاحب گالری که از دیدن آنها ذوق زده شده بود، همه آثار را به قیمیتی پایین خرید. چراکه مجموعه دار ناشناس گفته بوده پول آنها برایش مهم نیست. صاحب گالری هم آنها را خریده و سپس در مزایده ها چندین میلیون دلار فروخته بود. اما این گالری به عمد یا سهو این واقعیت را نادیده گرفته که هیچ مدرکی دال بر مالکیت آثار توسط مجموعه دار گمنام وجود ندارد. اگرچه برخی کارشناسان گفتند که آثار اصل هستند، اما خیلی ها هم مخالف بودند. با این حال، نقاشی ها در مجموع 70 میلیون دلار در حراجی ها به فروش رفتند. اما دنیای هنر فریب بزرگی خورده بود. رفته رفته حقیقت آشکار شد و زنی که نقاشی ها را به گالری داده بود در دادگاه اعتراف کرد. او گفت که نقاشی ها توسط یک چینی به نام پی شن کیان که در کوئینز نیویورک زندگی می کرده، کشیده شده است. در چین جعل کردن به صورت سنتی مورد پسند نیست و یکی از مستندها ما را به استودیویی در چین می برد که کارش کشیدن آثار جعلی است. مجموعه دارانی که گول آنها را خورده بودند، پشیمان شدند. اما مسئله اینجاست که اگر آنها در وهله نخست از دیدن این نقاشی ها هیجان زده شدند، چرا جعلی بودن آنها الان برایشان اهمیت دارد؟ یک دلیل آن می تواند از دست رفتن ارزش نقاشی باشد: چیزی که در صورت اصل بودن میلیون ها دلار ارزش داشت، حالا به هیچ تبدیل شده است. البته این احتمال نیز وجود دارد که وقتی به یک اثر جعلی ولی زیبا نگاه می کنیم، آن را قابل ستایش بدانیم. گویی رنگ منفی کلاهبرداری و بی اخلاقی، از بین رفته است.

در این میان اما مسئله ای مربوط به خودستایی نیز وجود دارد. آرتور کوستلر در سال 1964 در این باب استدلالی آورد. او گفت وقتی یکی از دوستانش فهمید که نقاشی ای که دست اوست اصل است و یکی از هزاران چاپ جعلی نیست، آن را با غرور روی دیوار خانه اش نصب کرد. ما نیز نه تنها از آثار جعلی که خودمان خریده ایم بدمان می آید، حتی نمی خواهیم آنها را روی دیوار موزه ها ببینیم. این مورد نشان می دهد که گرایش به آثار اصلی و نپسندیدن آثار جعلی ربطی به مالکیت ندارد.

بر چه اساس نسخه ای کامل که توسط یک دستیار کشیده شده از نسخه ای که توسط هنرمند کشیده شده، بدتر است؟

دلیل عمیق دیگری برای عدم علاقه ما به جعل آثار هنری وجود دارد. در واقع اگر آثار هنری، همانطور که انتظار داریم، مرتبط با ذهن هنرمند و آنچه که ساخته است باشد، آن را دارای ارزش می دانیم. به عبارتی دیگر، آنچه برای ما اهمیت دارد، این است که بدانیم اثر هنری دقیقا همانی است که هنرمند خلق کرده و از ذهنش آمده. پس اگر اثری هرچقدر هم قدرتمند و زیبا، ولی جعلی باشد، برایمان ارزشی ندارد. برای مثال ما از روی کپی های آثار رامبراند نمی توانیم به احساسات و ذهنیات او پی ببریم و ارتباط برقرار کنیم.

گروه تحقیقاتی من، آزمایشی را برای رد ادعاهای مبتنی بر ارزش پولی و غیراخلاقی انجام دادند. ابتدا باید می فهمیدیم که چگونه می توان به یک اثر جعلی ارزش مادی داد و آن را از اتهامات غیراخلاقی بودن تبرئه کرد. برای همین تصمیم گرفتیم یک اثر کپی از هنرمندی را که توسط دستیارش کشیده شده، در بازار هنر عرضه کنیم. برای از بین بردن اتهامات غیراخلاقی بودن اثر جعلی نیز به شرکت کنندگان در حراجی گفتیم که داشتن دستیار برای هر هنرمند امری عادی در دنیای هنر است. همچنین سعی کردیم برای آنها سیستمی اخلاقی در مورد کپی و کپی کارها بسازیم تا باورشان به ما بیشتر شود. بنابراین، این اثر جعلی دیگر غیراخلاقی نیست و به اندازه همان اثر اصلی ارزش مادی دارد. سپس به شرکت کنندگان تصویر جعلی دیگری نشان داده شد و گفته شد که این یک کپی از نسخه اصلی هنرمند است. حالا سوال اصلی اینجا بود که آیا اثر جعلی که توسط دستیار کشیده شده بود نسبت به نسخه اصلی کاهش ارزش داشته یا نه؟ شرکت کنندگان پاسخ دادند که نسخه اصلی هنرمند اصیل، دارای قدرت و خلاقانه تر از نسخه کپی است. بنابراین قضاوت آنها فارغ از ارزش مادی بود. چراکه ارزش پولی هر دو اثر را یکسان تعیین کرده بودیم. همچنین به دلیل اینکه از قبل برای اثر جعلی ارزش گذاری اخلاقی کردیم، شرکت کنندگان از این نظر هم مستقل عمل کردند و به دور از ارزش گذاری اخلاقی، اثر اصلی را انتخاب کردند. بنابراین برایمان روشن شد که گرایش افراد به اثر اصلی، آنچنان ربطی به ارزش مادی یا اخلاقی آن ندارد. اما شوک اینجاست: هیچکدام از آثار اصل نبودند، هر دو کپی بودند. (یعنی حتی نقاشی هنرمند اصلی یک کپی از کار خودش بود) با این حال باز هم کپی کامل دستیار از کپی هنرمند بدتر است؟ تنها توضیحی که باقی می ماند این است که مردم معتقدند هنرمندان موقع خلق یک اثر هنری، ذات و خلاقیت خود را درون آن می ریزند. حتی اگر آن اثر کپی از کار خودشان باشد. در همین رابطه پل بلوم روانشناس درباره این نوع باور مردم که آن را ذات گرایی (یا اصل گرایی) می ماند، مطالبی نوشته است. این اصل گرایی گرایش ما را به اشیایی که یک داستان خاص یا حتی جادویی دارند، توضیح می دهد. چراکه این اشیاء تاریخ به خصوصی دارند و داستانی پشت آنهاست. این اعتقاد که یکسری اشیاء به خصوص دارای ذات درونی هستند، ارزش احساسی آنها را توضیح می دهد: برای مثال اگر حلقه ازدواجمان را گم کنیم، دیگر نمی توانیم با جایگزینی حتی دقیقا شبیه خودش، ارتباط برقرار کنیم. یا اگر کودکی خرس عروسکی اش فرسوده و خراب شود، با هدیه ای دقیقا شبیه همان خوشحال نمی شود. در مورد اثری هنری نیز اعتقاد به ذات هنری اثر اصلی اجازه می دهد احساس هنرمند را درک کرده و به ذهن او متصل شویم. از همین رو شور و شوق ما به NFT ها (توکن های غیرقابل معامله) و اینکه می توانیم نسخه اصلی هنرمند را منحصرا در دنیای دیجیتال دشته باشیم، چیزی که هر کسی می تواند به صورت رایگان دانلود کند، شکل پوچ و بی معنایی دارد. حال از آنجایی که چیزی به عنوان یک پرونده دیجیتال اصل، اساسا وجود ندارد (بدین معنی که در دنیای دیجیتال کپی برابر اصل است)، هنرمند می تواند آن چیزی را که در NFT می فروشد، خودش تصدیق کرده و ثروتی کسب کند. به هر حال زمان نشان خواهد داد که این پدیده یک چیز گذراست یا راهی جدید برای برقراری رابطه با ذهن هنرمند دیجیتال خواهد بود.

اما احترام ما نسبت به نسخه اصلی، چیزی جهانشمول نیست. این نوع برخورد خاص و مقدس با یک اثر اصیل، نگرشی غربی است. برای مثال در کشورهایی همچون چین و ژاپن ایجاد نسخه های کپی پدیده ای پذیرفته شده است. به طوری که ارزش این نسخه های کپی با نسخه های اصلی برابر است. خصوصا به دلیل اینکه نسخه های اصلی به مرور زمان فرسوده می شوند و نسخه های کپی می توانند به آیندگان نشان دهند که آن چیز چگونه بوده است. همانطور هم که قبلا گفته شد، استودیوهایی در چین وجود دارند که کارشان ساختن آثار تقلبی و کپی است.

حالا به سوال دوم می پردازیم: تاثیرات مفید بالقوه هنر چیست؟ به طور ذهنی و شهودی می توان گفت که هنر بر سلامت ذهنی و تندرستی ما اثر مثبتی دارد. همچنین باعث می شود انسان های دلسوز و مهربان تری باشیم. هرچند شواهدی برای ادعای تاثیر هنر بر سلامتی وجود دارد، اما هنوز شواهدی دال بر تاثیر هنر بر میزان مهربانی یا دلسوزی آدم ها موجود نیست.

اگرچه بسیاری از مردم عقیده دارند که هنر همچون غذا خوردن یا خوابیدن یک نیاز بیولوژیک و ضروری نیست، اما خلق یک هنر و پاسخ دادن مخاطب به آن، فعالیت هایی مهم هستند که به شکوفایی انسان کمک می کنند. اما چگونه ممکن است که هنر چنین تاثیری بر ما بگذارد و آیا برای آن دلیلی داریم؟ من در اینجا برای اثبات تاثیراتی که هنر بر تندرستی انسان دارند، از دو روش به ظاهر متضاد استفاده می کنم – یکی اینکه هنر به ما اجازه می دهد از یکسری مسائل فرار کنیم و دیگری اینکه هنر می گذارد با احساسات منفی روبرو شویم و آنها را درک کنیم.

نخست، ایده هنر را به مثابه فرار (از هر چیزی) در نظر بگیرید. ارسطو اعتقاد داشت که تراژدی های دراماتیک از طریق فرآیند کاتارسیس بر مخاطب تاثیر می گذارد. بدین معنی که در طول نمایش احساساتی همچون ترس یا ترحم در مخاطب برانگیخته می شود و پس از اتمام نمایش این احساسات از درون او شسته شده و مخاطب را راحت می کند. متخصصان هنر درمانی نیز با استفاده از خلق هنر، به کسانی که آسیب دیده اند، کمک می کنند. اما روشی کاملا متفاوت وجود دارد که هنر از طریق آن بر ما اثر می گذارد و آن روش فرار است. شاید در نگاه اول فرار (همچون فرار از دست پلیس) امری منفی باشد، اما برعکس می تواند نقش مهمی در سلامتی ما داشته باشد. به عبارتی دیگر، وقتی هنر به ما اجازه فرار می دهد، در اصل می گذارد از دنیای روزمره فاصله گرفته و به دنیای دیگری برویم. برای همین هم هست که ما بدون ورود به یک دنیای خیالی نمی توانیم بخوابیم. این امر حتی در لذت بردن از یک رمان یا سریال تلویزیونی نیز صدق می کند.

اثرات سودمند عاطفی فرار از طریق هنرهای تصویری در تحقیقات روانشناس جنیفر دریک نشان داده شده است. وقتی از شخصی بزرگسال یا حتی کودک خواسته شد تا درباره چیزی ناراحت کننده در تجربه شخصیشان فکر کنند و درباره آن یا حتی چیز کاملا متفاوت دیگری نقاشی بکشند، تغییرات مثبتی در آنها دیده شد. تغییراتی که شرکت کنندگان خودشان قبل و بعد از کشیدن نقاشی گزارش کرده بودند. اما نکته اینجاست که خلق هنر این تغییرات احساسی را از طریق تمرکز آنها بر ناراحتی و غم هایشان، ایجاد نکرده است، بلکه کاملا برعکس؛ هنر به آنها اجازه داده تا از طریق فرار از غم و ناراحتی و تمرکز بر موضوعی دیگر، بتوانند در حالتشان تغییراتی ایجاد کنند. این نتایج که چندین بار دیگر آزمایش و تکرار شده، نشان می دهد که خلق هنر با فرار از تفکر درباره چیزهای ناراحت کننده، باعث می شود احساس راحتی کنیم، نه با تمرکز بر آن چیزها.

اما حالا در روش دوم بیایید ایده هنر را در روبرو شدن با احساسات منفی و درک آنها بدانیم. فلاسفه همیشه از اینکه چرا ما با اینکه می خواهیم از درد و رنج زندگی خلاص شویم، اما به سراغ هنرهایی می رویم که درد و رنج را نشان می دهند، در تعجب بوده اند.. برای مثال چرا از سلف پرتره 1659 رامبراند که در آن پیرمردی غمگین و متفکر و نگران تصویر شده، خوشمان می آید؟ آیا از غم و اندوهی که دیدن این نقاشی باعث می شود احساس کنیم، لذت می بریم؟ تالیا گلدستاین، استادیار دانشگاه جورج میسون، سعی کرده تا تفاوت بین تجربه غم شخصی و تجربه غمی که از طریق هنر احساس می کنیم را متوجه شود. او از مردم خواست غم و اندوهی را که از به یادآوری یک خاطره غم انگیز احساس می کنند با غم و اندوهی که از دیدن فیلمی غمناک به آنها وارد می شود، ارزیابی و مقایسه کنند. جواب آنها این بود که در هر دو مورد به یک اندازه احساس غم کرده اند. اما آنچه که باعث تفاوت احساس غم از طریق خاطرات می شود، این است که در این مورد ما همزمان اضطراب را نیز احساس می کنیم. در حالی که غم و اندوه حاصل از فیلم ها، با اینکه مردم خودشان را در دنیای فیلم می بینند، یک تجربه ناب از غم و اندوه است و اضطراب منفی ندارد.

هنرتاریخرامبراند
اینجا درباره هر آنچه که دوستش دارم می نویسم. شاید سیاست، شاید هنر، شاید تاریخ و اسطوره و خلاصه هر آنچه که چیزی برای اضافه کردن به چیزهایمان، چیزی در خودش دارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید