ویرگول
ورودثبت نام
MindeK
MindeK
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

اواخر مرداد و روز تولد و چیزهایی دیگر

نمیدونم باید با چه کلمه ای شروع به نوشتن کنم ولی خلاصه بگم که اینطور یک روز قبل از تولدم یعنی ۳۰ مرداد دوستم اصرار داشت به خانه شان بروم و بله همان چیزی که گمان کردن اتفاق می افتد اتفاق افتاد ، با یک کیک و شمع من را استقبال کرد و هدیه داد و تولدم را تبریک گفت ، آن روز یک نوع استرس عجیبی داشتم که با هیجان عجین شده بود ، شاید به خاطر همان بود که دست راستم می لرزید و آن شب هم با وجود آن نوع ضعف در دستانم خوابیدم ، دیگر آن وقت
فکر کردم که روز تولدم تمام شده بود چون آن را جشن گرفتم و حداقل چندتا عکس برای یادگاری گرفتم ولی اشتباه فکر میکردم ، روز تولدم یعنی ۳۱ مرداد بیدار شدم ، سعی کردم همانند یک روز عادی آن را پیش بگذارنم ولی نتوانستم چون در هر لحظه همون هیجان و استرس سراغم می آید و در معمای سن و سال و زمان غرق میشدم

به خودم میگفتم : چرا باید امروز متفاوت باشد؟ مگر نه سن فقط یک عدد است ؟ مگر نه سالی که گذشت من را ۱۰ سال بزرگتر کرد نه یک سال از بس که سوختم و ساختم ؟ و همچنان در طرح سوالات مشابهی ادامه میدادم ، خوشبختانه که اون روز تقريبا عادی گذشت و همانند سال قبل روز تولدم در خانه مادربزرگم بودیم ، البته برای عیادت او ، نمیدانم چه حکمتی دارد که تا جایی که یادم می آید دوسال پشت سرهم در آن روز در خانه مادربزرگم بودم ، در دستانم همچنان ضعف حس میکردم و پلک چشمم غیر ارادی انقباض میشد ، دیگر گذشت و من گمان کردم تمام شده است و من رها و فارغ از این حس روزهایم را معمولی خواهم گذراند ، ولی بار هم اشتباه گمان کردم ، چون خواهرم فردای آن روز برایم کیک آورده بود و بعد گرفتن چندتا عکس از آن و خوردن گفتم حداقل یک استوری چیزی بگذارم چون قرار نیست هر روز بتونم استوری تولد خودم بگذارم ، از ته دلم نمیخواستم این کار را بکنم ولی دیگر به خاطر اینکه بعدا پشیمان نشم و عکس هایم در گالری به قول خودم کپک نزند یک عکس استوری کردم ، روز سختی بود از نظر فیزیکی خیلی خسته بودم، البته روانی هم نیز ، برای همین شب چراغ ها را خاموش کردم و سرم را بر بالشت گذاشتم و به پادکستی دلنشین گوش میدادم ، دیگر آن وقت واقعا انگار همه چیز به جز لرزش دستانم که سبب را هم نمیدانستم تمام شده بود ، ولی زمانی نگذشت که خواهرم به من گفت بیا بیرون فلانی گفته یه چیزی برات آورده ، دیگر واضح بود ، حتما کادو ، ولی خب از فردی که ازش انتظار نداشتم برام کادو بیاره یا بهم توجه کنه ، رفتم بیرون و به معنای واقعی سوپرایز شدم ، هر چه اون احساس و استرس بیشتر می‌شد ، پلک چشمم بیشتر منقبض میشد

با سختی گذروندم اون شب رو ، اون استرس بی دلیل ، اون لرزش و ضعف باعث شد پس از ساعاتی از تلاش کردن بتونم به سختی بالاخره بخوابم .

الان دیگر واقعا تمام شده است همه چیز فعلا ، هم اتفاقات و تبریک گفتن و هم لرزش و ضعف بی دلیل فقط من ماندم و معمای زمان .

همه چیز آموز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید