نمیدونم باید با چه کلمه ای شروع به نوشتن کنم ولی خلاصه بگم که اینطور یک روز قبل از تولدم یعنی ۳۰ مرداد دوستم اصرار داشت به خانه شان بروم و بله همان چیزی که گمان کردن اتفاق می افتد اتفاق افتاد ، با یک کیک و شمع من را استقبال کرد و هدیه داد و تولدم را تبریک گفت ، آن روز یک نوع استرس عجیبی داشتم که با هیجان عجین شده بود ، شاید به خاطر همان بود که دست راستم می لرزید و آن شب هم با وجود آن نوع ضعف در دستانم خوابیدم ، دیگر آن وقت
فکر کردم که روز تولدم تمام شده بود چون آن را جشن گرفتم و حداقل چندتا عکس برای یادگاری گرفتم ولی اشتباه فکر میکردم ، روز تولدم یعنی ۳۱ مرداد بیدار شدم ، سعی کردم همانند یک روز عادی آن را پیش بگذارنم ولی نتوانستم چون در هر لحظه همون هیجان و استرس سراغم می آید و در معمای سن و سال و زمان غرق میشدم
به خودم میگفتم : چرا باید امروز متفاوت باشد؟ مگر نه سن فقط یک عدد است ؟ مگر نه سالی که گذشت من را ۱۰ سال بزرگتر کرد نه یک سال از بس که سوختم و ساختم ؟ و همچنان در طرح سوالات مشابهی ادامه میدادم ، خوشبختانه که اون روز تقريبا عادی گذشت و همانند سال قبل روز تولدم در خانه مادربزرگم بودیم ، البته برای عیادت او ، نمیدانم چه حکمتی دارد که تا جایی که یادم می آید دوسال پشت سرهم در آن روز در خانه مادربزرگم بودم ، در دستانم همچنان ضعف حس میکردم و پلک چشمم غیر ارادی انقباض میشد ، دیگر گذشت و من گمان کردم تمام شده است و من رها و فارغ از این حس روزهایم را معمولی خواهم گذراند ، ولی بار هم اشتباه گمان کردم ، چون خواهرم فردای آن روز برایم کیک آورده بود و بعد گرفتن چندتا عکس از آن و خوردن گفتم حداقل یک استوری چیزی بگذارم چون قرار نیست هر روز بتونم استوری تولد خودم بگذارم ، از ته دلم نمیخواستم این کار را بکنم ولی دیگر به خاطر اینکه بعدا پشیمان نشم و عکس هایم در گالری به قول خودم کپک نزند یک عکس استوری کردم ، روز سختی بود از نظر فیزیکی خیلی خسته بودم، البته روانی هم نیز ، برای همین شب چراغ ها را خاموش کردم و سرم را بر بالشت گذاشتم و به پادکستی دلنشین گوش میدادم ، دیگر آن وقت واقعا انگار همه چیز به جز لرزش دستانم که سبب را هم نمیدانستم تمام شده بود ، ولی زمانی نگذشت که خواهرم به من گفت بیا بیرون فلانی گفته یه چیزی برات آورده ، دیگر واضح بود ، حتما کادو ، ولی خب از فردی که ازش انتظار نداشتم برام کادو بیاره یا بهم توجه کنه ، رفتم بیرون و به معنای واقعی سوپرایز شدم ، هر چه اون احساس و استرس بیشتر میشد ، پلک چشمم بیشتر منقبض میشد
با سختی گذروندم اون شب رو ، اون استرس بی دلیل ، اون لرزش و ضعف باعث شد پس از ساعاتی از تلاش کردن بتونم به سختی بالاخره بخوابم .
الان دیگر واقعا تمام شده است همه چیز فعلا ، هم اتفاقات و تبریک گفتن و هم لرزش و ضعف بی دلیل فقط من ماندم و معمای زمان .