رستم که حس میکرد گریهی خالیخالی بر پیکر نیمهجان سهراب بهقدر کافی ظرفیت وایرآلشدن را ندارد، دشنه بیرون کشید و خواست خودش را نیز خلاص کند. البته اینکه حالوحوصلهی سرزنشهای تهمینه و فکوفامیلش را هم نداشت، بیتأثیر نبود.
اطرافیان که مغزشان هنوز تا همانجای ماجرا را هم نتوانسته بود پردازش کند و جملگی با آهنگ ۱۷ بار در دقیقه، با یک دست بر پشت دست دیگر میکوفتند، دشنه را به ضرب اردنگی از رستم ستاندند و بدو گفتند: «دو دقیقه بیکار بنشین سر جدّت!»
رستم که گولهگوله اشک میریخت به گودرز گفت: «آق گودرز! میروی از کیکاووس نوشدارو بگیری؟! آبرو داریم خیرِ سرمان.» و آب بینیاش را چنان بالا کشید که تا شش ماه پس از آن واقعه از داخل جمجمهاش صدای شالاپشولوپ میآمد.
گودرز برخاست و قبل از شتافتن بهسوی کیکاووس به رستم گفت: «بیکار مینشینی تا برگردم!»
رستم به کنجی خزید و بیکار نشست. اما پس از سه دقیقه حوصلهاش سررفت. پس گوشیاش را بیرون کشید و هندزفری در گوش فرو کرد و به تماشا نشست.
گودرز خود را نزد کیکاووس رسانید و نوشدارو طلب کرد، اما کیکاووس سر باززد. گودرز سرزنش آغازید که: «عیب نیست؟! اینهمه رستم با گولاخبازیهایش برایت فتوحات رقم زدهاست ورپریده! نوشدارو را بده برویم بابا که کلی گرفتاری داریم.»
کیکاووس پاسخ داد: «نهخیرم! نمیدهم! این پسرک، سهراب، که برای بابایش اینگونه شاخبازی را آتش کرد، اگر زنده بماند، معلوم نیست چه پرروبازیها برای من دربیاورد!»
گودرز گفت: «یعنی حرف آخر توست؟ بروم؟ رفتم ها!»
کیکاووس پاسخ بداد: «آری داداش! برو! سر راهت یک بیسکوییت موزی هم بردار.»
***
رستم همچنان که محتوایی تصویری را از گوشیاش تماشا میکرد، ناگاه اثر ضربهای را پس کلهی خود حس کرد. خواست فریاد بزند «هوووووی» که دید گودرز است. پس شتابان پرسید: «نوشدارو آوردی؟»
گودرز گفت: «این یارو نداد.»
رستم گفت: «چیییی؟!»
گودرز پاسخ داد: «کیکاووس نوشدارو نداد.»
رستم باز گفت: «چیییی؟!»
گودرز گفت: «چی و کوفت! خب این بیصاحاب را از گوشَت در بیاور دیگر!» سپس دست دراز کرد و سیم هندزفری را چنان کشید که هم از گوش رستم درآمد و هم از گوشی. و ناگهان این صدا از گوشی رستم در پهنهی کارزار طنینانداز گشت که: «آخ واویلا لیلی...»
رستم با چشمانی وقزده گودرز را مینگریست. پس گودرز گفت: «اگه منتظر رخصت منی تا آن بیلبیلک را خفه کنی، من رخصت دادم. تا شرفمان را بیش از این نبردهای، ببُر صدایش را.»
پس از اینکه آن صدای نکره خاموش گشت، گودرز گفت: «نوشدارو بی نوشدارو. کیکاووس نداد.»
رستم خواست عر بزند که ناگهان زبلپسری بهنام «جاماست» نزدیک آمد و رخصت خواست تا چیزی بگوید. رستم که اوضاع اعصابش بهسبب آنچه روی داده بود، مگسی بود، خواست بخواباند توی دهان جاماست که گودرز به او عتاب کرد: «هلیکوپتری میروم توی دلت ها!» سپس رو به جاماست کرد و گفت: «بگو عمو!»
جاماست گفت: «این آقداداش ما، جاماسپ، در یک مؤسسهی دانشبنیان حوزهی سلامت کار میکند. آنجا آنقدر محصولات خفن پیدا میشود که نگویم برایت! تورانیها مدام مِنّتشان را میکِشند تا بلکه آنها را بُر بزنند و مجابشان کنند تا به توران مهاجرت کنند، اما همهشان برای تورانیها طاقچهبالا میگذارند. در یک طبقه از مؤسسه انواع نوشدارو را میسازند، در طبقهای دیگر بافت مصنوعی میسازند به چه قشنگی، در یک طبقهاش که خیلی هم فضای فانی دارد، افراد منتظر مینشینند تا ببیند افراسیاب چه را تحریم میکند تا به ساخت همان همت گمارند. در طبقهای دیگر ابزار طبابت خرخفن میسازند، یک طبقه...»
جاماست همچنان درحال ذکر سجایا بود که گودرز کشکی قلنبه توی دهان جاماست چپاند و گفت: «عموجان! تا تو کل طبقات مؤسسهی آقداداش و تنوع محصولاتشان را شرح بدهی، سهراب تبدیل به کوزه شدهاست و برای ماستبندی از او استفاده میکنند.»
جاماست گفت: «خلاصه آره! من هم جریان را به آقداداشم گفتم. اون هم گفت که اینجا شونصد گزینه برای نجات سهراب داریم. ضمناً گفت که نوشداروی کیکاووس یکی از محصولات قدیمی و درپیتشان است!»
گودرز پرسید: «چقدر تا آنجا راه است؟»
جاماست گفت: «همینجوری سه شبانهروز راه است، اما همشیرهام، جانان، نیز در یک شرکت دانشبنیان کار میکند و دوتا مرغابی برایم پرورش دادهاست. چوبی به پاهایشان میگیرند و بدان شیوه چندین تُن مسافر را سهسوته جابهجا میکنند. با آنها نیمساعت بیشتر راه نیست.»
گودرز گفت: «کو؟ ببینم؟»
جاماست دو عدد مرغابی به قاعدهی انبه از جیبهایش درآورد و مقابل گودرز گرفت و گفت: «اینا!»
گودرز گفت: «آخر سهراب که جان آویزانشدن ندارد.»
جاماست پاسخ داد: «اگه رستم سهراب را کول کند، خودش هم با دندانهایش از چوب آویزان شود، حل است.»
گودرز لپ جاماست را کشید و رو به رستم گفت: «وَخی بریم!»
گودرز، رستم و سهراب به وصفی که جاماست گفت، بهسوی مؤسسهی دانشبنیان جاماسپاینها پرواز میکردند که پس از گذشت شش دقیقه، حوصلهی رستم سررفت. پس درحالیکه چوبِ در دهانش را محکم با دندان گرفته بود، گفت: «گواَرز!»
گودرز پاسخ بداد: «گواَرز همشیرهی ابویات است. اسم را درست بگو نفله!»
رستم با مشقت گفت: «خب چوب توی دهانم است! ببین، من حوصلهام سررفتهاست. یک دستت را آزاد کن و آن محتوای تصویری را از توی گوشیام پخش کن.»
گودرز با تأسف سری تکان داد و محتوا را پخش کرد. پس از گذشت چند ثانیه، رستم عنان از کف داد و دهان گشود تا همراه آهنگ بخواند «واویلا لیلی...» که خودش بههمراه سهراب سقوط کردند. گودرز رو به رستم فریاد برآورد که: «واویلا بر تو! به خون زدی دامن!»
سهراب نیز با آخرین رمق خود به پدر گفت: «واویلا بر من! کُشتی منو احسن!» و آه سردی کشید و قبل از اینکه در اثر سقوط کتلک شود، جان به جانآفرین تسلیم کرد.