ویرگول
ورودثبت نام
Free Thinker
Free Thinker
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

دفاع بدون تو...

تو نبودی که ببینی چه جوری در لباسی که برایم دوخته بودی جلوی 50 نفر آدم ارائه دادم. تو نبودی که ببینی چه جوری درست لحظه ی قبل از شروع بغضم گرفت و حاضر بودم دنیا را بدهم اما تو فقط لحظه ای پیش من بودی و با نگاهت آرامم میکردی. میدانی.. من فکر میکنم بابا هم در تمام اون لحظات به تو فکر میکرد. برای همین بود که بغضش گرفت و بلند شد رفت بیرون تا نفسی تازه کند.

قبل از دفاع نرگس به من گفته بود خواهرش توی جلسه ی دفاعش عکس مادربزرگش که به تازگی پیش تو اومده رو گذاشته بود جلوش تا حضورشو حس کنه.. بهم پیشنهاد داد که من هم اینجوری کنم.. میدونی من فکر میکنم نرگس میدونست که من نمیتونم این کار رو بکنم ولی از اینکه بهم اینو گفت از اینکه بهم گفت که من هم میدونم تو فکرت چی هست و الان بزرگترین ناراحتیت چیه.. از اینکه بهم ثابت کرد باهام همدله آروم شدم.. بهش گفتم نمیتونم و بعدش از بغض کلمه ای نتونستم پیش برم..

روز دفاع منتظر بودم لحظه ای روی یکی از صندلی ها ببینمت.. میخواستم صندلی ای رو برات خالی بذارم.. میخواستم ازت بلند تشکر کنم.. بلند از همه بخوام برای تو صلوات بفرستند.. میخواستم با جای خالی تو عکس بگیرم.. من نتونستم هیچ کدوم از این کارها رو حداقل برای دل خودم انجام بدم.. فقط دلخوش به دیدن نشونه ای ازت منتظر موندم.. لحظه ای که وارد اتاق شدم و پشت اون عینک های آفتابی متینه رو دیدم.. وقتی ماندانا برای من قبل طلوع آفتاب بیدار شد.. وقتی نرگس هم به اندازه من استرس داشت.. وقتی مطهره اومد تا رضا و رها تنها نباشن.. وقتی بهاره سعی میکرد با موسیقی گذاشتن منو مشغول کنه و بداخلاقی منو تحمل میکرد.. وقتی اون همه جمعیت برای دیدن دفاع من اومدن.. وقتی صدای نفس های رضا و رها پشت در بود.. وقتی دانش اونجوری منو معرفی کرد... وقتی این نشونه ها رو دیدم میدونستم و فهمیدم که کار خودته.. به قول فیلمی که دیشب دیدم، مادرا هرجا باشن تو فکر بچه هاشونن.. تو فکر من بودی و خوبیش اینه مطمئم بهم حق میدی همچنان برات اشک بریزم و بغض کنم و بخوام که واقعا میبودی.. بهم حق میدی که وقتی میام سر خاکت ازت گلایه کنم.. میدونم.. مادر من بودن خیلی سخت بوده و هست..

من تمام لحظه هایی که سپری کردم را با بودن تو هم تصور کردم.. تک تک حرف ها و حرکات و عکس العمل هات رو از بر بودم.. سپری کردن همه ی اون لحظه ها با سناریوی بدون تو تک تک سلول هایم میفشرد و هر لحظه زمین میخوردم و به زور بلند میشدم... این لحظات که بعضی هایش مثل این ماه اخیر سخت تر بود، دارد می شود سه سال... و من ایده ای ندارم تا کی هنوز می توانم باز هم بلند بشم و ادامه بدم...

خونه که رفته بودم محسن فالوده بستنی خریده بود.. خواهرجون چندبار تکرار کرد که مامان عاشق فالوده بود.. به بهانه ای جمع رو ترک کردم و رفتم گوشه ای گریه کردم که چرا در شیرینی دخترت نیستی.. خاله اینا که اومدن بارها حرف تو شد، باز هم گوشه ای رو برای چند دقیقه گریه کردن یافتم.. شب دفاع با بچه ها رفتیم دور دور, عمواینا برام دورهمی گرفتن.. ولی من بازهم آخر شب با اشک هایم مهمان تو بودم.. میدانی عیبی ندارد.. من هنوز نمیتونم با کسی درددل کنم و این یواشکی گریه کردن ها اگه نبود حتما حالم رو بدتر میکرد..

گاهی برنامه ریزی میکنم و خودمو و تمام انرژیمو جمع میکنم تا بعضی از حرفامو به کسی بزنم و سبک بشم ولی هیچ وقت طبق برنامه پیش نرفته و با چندتا جمله ی "هیچ خبر"، "آره خوبم" و " به چیز خاصی فکر نمیکنم" تمامش میکنم. اما نگران نباش، عیبی ندارد..

دفاعquot quotعکسمنو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید