برای فهمیدن داستانهایی که نمیدونی از ذهن کی نشأت گرفته شدند تا زندگی تو ساخته بشه، خیلی احساس گیجی و خلسه میکنم، گاهی زندگی رو پل توماس آندرسون فیلمبرداری میکنه و خودت رو میبینی از یک پنجره که چشم رو که نازک میکنی تازه بی ابهام و روشن میفهمی که اون دیوانه که به زنجیر کشیده نشده واکین فینیکس نیست، خودِ تویی و هیچ the master ای نیست زندگی توه که با هیچ شبه علمی هم نمیشه گفت درست میشه یا بهتر شدنش نزدیکه و یا حتی محتمل.
برای در هم کوفتن طوفانی که این کشتی به گل نشسته نتیجهاش بود نیومدم، و نه حتی برای زدن حرف های تکراری، کدوممون هست که از خوندن بدیهیات حالش به هم نخوره؟ اینجا دنبالهی داستانی هست که هرگز نوشته نشده چون کسی زندگیاش نکرده چون بلد نبوده زندگی کنه و این موجود دو پای مفتخور تازگیها سی سالش شده و برای خوندن واژههایش لازم نیست که و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید، نه اینکه به آرایهی تضمین چنگ بزنم، نه، برای خواندن مهملات بی سر و ته من مهمانم باشید و از در خانه ی خود نرانید تا بتونم جرئت بدم به این ذهن مشوش و بیمارم که برای چیزی زاده شده ام حداقل یکی در این دنیا واژه هایی رو که صف میکنم میخونه دلسوزی هم نه یک محکه یک جنگ تن به تن ذهن با قلب و تماشای من که ببینم چی باید ادامه داشته باشه و چی نه.
امروز چهارشنبه بود و فردا پنجشنبه اما اینکه الان چه روزیه نمی دونم واقعاً وقتی ذهنت میگه چهارشنبه است اما قاب گوشی و لپتاپت خیلی منطقی روز پنجشنبه رو بهت نشون میده تویی که بین چهارشنبه و پنجشنبه آونگی و نوشتههای من هم الان بین اومدن از قلبم و بین راندن کلمات از ذهنم چنین وضعیتی دارند، می دونم که هر چیزی ممکنه حتی بهتر شدن نوشتههای من اگر قرار باشه باز هم بخونیدم.
نیم هایی را که فاصله شده اند ببخشید.