از روی نیمکت چوبی رنگ و رو رفتهای که در کنار درخت نارون بزرگی که باد برگهایش را تکان میداد بلند شد، کاغذی را که در دستانش بود، مچاله کرد و به سمت جیب کت کبریتی مخمل خردلیاش که مثل بقچهی چند تاشدهی مادربزرگ، چروکیده بود هل داد و دستانش را که گویی در توبرهای شکاری پیِ جستوجوی آخرین وعده برای زمستانی طولانی میگشت برای فرار از سرما درجیبش فروبرد. اینکه بتواند همهی شور و حال ثانیههای سفری که خود را برایش آماده کرده بود با مرتضی بگذراند را فراموش کند، اگر تنها کاری بود که باید برایش آماده میشد پذیرفتن مسئلهای بود که شاید هر انسانی در زندگی با آن مواجه میشود اما منیره باید به خانه میرفت و همهی دروغهایی را که دربارهی سفر اردویی دانشجویی که از طرف دانشگاه برای بچههای دانشکده حقوق و ادبیات برگزار میشد و دیشب به خانواده گفته بود را پس میگرفت، احتمالاً باید به دلیل آبوهوای سردی که از طرف جبهههای هوای سرد که دقیقاً هیچ کارشناس آب و هواشناسیای در جهان نمیداند کجا سنگرهایش شروع و کجا به پایان میرسد، اردو الغا میشد زیرا هیچکدام از مسئولین دانشگاه حاضر نخواهند بود دلیل برخورد شهابهای یخی نامرئیای که درنتیجهی طوفانهای همراه با تگرگ و گردباد به اتوبوس مذکور باشند، احمقانه است این تمامِ چیزی بود که منیره بلند با خود تکرار کرد. شاید فالفروشی که با یک دست فالها را گرفته بود و با دست دیگرش به کت خردلیای که بر تن این دختر قدبلند که اشکهایی از گوشهی عینکش میچکید و به منیره پیله کرده بود تا با خریدن یکی از فالهایش خبر خوشی را بشنود، این صحبت را به خود گرفته باشد و برای همین از کنار پیادهروی باریک که به خیابان شلوغی ختم میشد در پیچ بازار این حرف را که در نتیجهی حیلههای بازاریابی نانوشتهای باشد که بهصورت خودکار انسانها برای گذران زندگی به یکدیگر میگویند به رهگذر شادی گفته باشد تا این بار حس صمیمیت و خوشحالی و خوشبینی این فالفروش را به مبلغی رسانده باشد امّا او نمیدانست که آن چیزی که ازنظر منیره احمقانه به نظر میرسید تنها زمانِ گفتن اینکه رابطهی ما نتیجهای ندارد نیست، بلکه او به این میاندیشید که احمقانه است الان که ذاتاً باید برای رابطهای که او زندگیاش را بدون آن پوچ میدید گریه کند دارد برای اینکه نتوانسته است برای اولین و آخرین بار با محبوب زندگیاش به سفر برود و خوش بگذراند و حتّی بدتر باید دروغی را که برای هیچ گفته است پس بگیرد و به همهی موقعیتهای فرضیای که به همین دلیل به خواهرش و همکلاسیاش فائزه گفته بود بیندیشد، درست بلافاصله به تلاشهایی که برای موفقیتش خواهد کرد فکر میکند، حالا باید با تمام ظرفیت ذهنیام برای آزمون کانون وکلا تلاش کنم، همزمان که همهی آرزوهای بلندپروازانهای که فقط در کنار مرتضی تصور میکرد را تنهایی از سر گذراند، به آن سمت خیابان رفت، حالا دیگر نزدیک پارکی که کنار خانهشان بود و همیشه این موقع ازآنجا رد میشد تا سریع به خانه برسد امّا دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت، پوچی بیسابقهای در تمام سلولهای بدنش رخنه کرده بود دیگر نمیتوانست اتفاقی که واقعاً افتاده بود را با نادیده گرفتن، به تأخیر بیندازد به روی نیمکت فلزی سردی که درست در مقابل یک درخت توت سترگ قرار گرفته بود، نشست این بار سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرد و منیره آرزوی درست شدن مجسمهی یخیای از تمثال خود را تجسم کرد، نمیتوانست آنچه را که خوانده بود باور کند و در میان این تردید که بالاخره که باید وارد خانه شوم، به پلههایی که در اثر گذر زمان لغزیده بودند، چشم دوخت و در حالی که اشک میریخت به راه افتاد.