ویرگول
ورودثبت نام
kdjcom
kdjcom
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

این داستان:مرتضی به درک می‌رود.

از روی نیمکت چوبی رنگ‌‎ و رو رفته‌‎ای که در کنار درخت نارون بزرگی که باد برگ‌‎هایش را تکان می‌‎داد بلند شد، کاغذی را که در دستانش بود، مچاله کرد و به سمت جیب کت کبریتی مخمل خردلی‌‎اش که مثل بقچه‌‎ی چند تاشده‌ی مادربزرگ، چروکیده بود هل داد و دستانش را که گویی در توبره‌‎ای شکاری پیِ جست‌‎وجوی آخرین وعده‌‎ برای زمستانی طولانی می‌‎گشت برای فرار از سرما درجیبش فروبرد. این‌‎که بتواند همه‌‎ی شور و حال ثانیه‌‎های سفری که خود را برایش آماده کرده بود با مرتضی بگذراند را فراموش کند، اگر تنها کاری بود که باید برایش آماده می‌‎شد پذیرفتن مسئله‌‎ای بود که شاید هر انسانی در زندگی با آن مواجه می‌‎شود اما منیره باید به خانه می‌‎رفت و همه‌‎ی دروغ‌‎هایی را که درباره‌‎ی سفر اردویی دانشجویی که از طرف دانشگاه برای بچه‌‎های دانشکده حقوق و ادبیات برگزار می‌‎شد و دیشب به خانواده گفته بود را پس می‌‎گرفت، احتمالاً باید به دلیل آب‌وهوای سردی که از طرف جبهه‌‎های هوای سرد که دقیقاً هیچ کارشناس آب و هواشناسی‌‎ای در جهان نمی‌‎داند کجا سنگرهایش شروع و کجا به پایان می‌‎رسد، اردو الغا می‌‎شد زیرا هیچ‌کدام از مسئولین دانشگاه حاضر نخواهند بود دلیل برخورد شهاب‌‎های یخی نامرئی‌‎ای که درنتیجه‌ی طوفان‌‎های همراه با تگرگ و گردباد به اتوبوس مذکور باشند، احمقانه است این تمامِ چیزی بود که منیره بلند با خود تکرار کرد. شاید فال‌‎فروشی که با یک دست فال‌‎ها را گرفته بود و با دست دیگرش به کت خردلی‌‎ای که بر تن این دختر قدبلند که اشک‌‎هایی از گوشه‌‎ی عینکش می‌‎چکید و به منیره پیله کرده بود تا با خریدن یکی از فال‌‎‎هایش خبر خوشی را بشنود، این صحبت را به خود گرفته باشد و برای همین از کنار پیاده‌‎روی باریک که به خیابان شلوغی ختم می‌‎شد در پیچ بازار این حرف را که در نتیجه‌‎ی حیله‌‌‌‎های بازاریابی‌‎ نانوشته‌‎ای باشد که به‌صورت خودکار انسان‌‎ها برای گذران زندگی به یکدیگر می‌‎گویند به رهگذر شادی گفته باشد تا این بار حس صمیمیت و خوشحالی و خوش‌بینی این فال‌‎فروش را به مبلغی رسانده باشد امّا او نمی‌‎دانست که آن چیزی که ازنظر منیره احمقانه به نظر می‌‎رسید تنها زمانِ گفتن این‌‎که رابطه‌‎ی ما نتیجه‌‎ای ندارد نیست، بلکه او به این می‌‎اندیشید که احمقانه است الان که ذاتاً باید برای رابطه‌‎ای که او زندگی‌‎اش را بدون آن پوچ می‌دید گریه کند دارد برای این‌‎که نتوانسته است برای اولین و آخرین بار با محبوب زندگی‌‎اش به سفر برود و خوش بگذراند و حتّی بدتر باید دروغی را که برای هیچ گفته است پس بگیرد و به همه‌‎ی موقعیت‌‎های فرضی‌‎ای که به همین دلیل به خواهرش و همکلاسی‌‎اش فائزه گفته بود بیندیشد، درست بلافاصله به تلاش‌‎هایی که برای موفقیتش خواهد کرد فکر می‌‎کند، حالا باید با تمام ظرفیت ذهنی‌‎ام برای آزمون کانون وکلا تلاش کنم، هم‌زمان که همه‌‎ی آرزوهای بلندپروازانه‌‎ای که فقط در کنار مرتضی تصور می‌‎کرد را تنهایی از سر گذراند، به آن سمت خیابان رفت، حالا دیگر نزدیک پارکی که کنار خانه‌‎شان بود و همیشه این موقع ازآنجا رد می‌‎شد تا سریع به خانه برسد امّا دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت، پوچی بی‌‎سابقه‌‎ای در تمام سلول‌‎های بدنش رخنه کرده بود دیگر نمی‌‎توانست اتفاقی که واقعاً افتاده بود را با نادیده گرفتن، به تأخیر بیندازد به روی نیمکت فلزی سردی که درست در مقابل یک درخت توت سترگ قرار گرفته بود، نشست این بار سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرد و منیره آرزوی درست شدن مجسمه‌‎ی یخی‌‎ای از تمثال خود را تجسم کرد، نمی‌‎توانست آنچه را که خوانده بود باور کند و در میان این تردید که بالاخره که باید وارد خانه شوم، به پله‌‎هایی که در اثر گذر زمان لغزیده بودند، چشم دوخت و در حالی که اشک‌‎ می‌‎ریخت به راه افتاد.

شکست عشقیپوچی و نیستیعدممتلاشی شدنخالی شدن از خود و پر شدن از دیگری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید