بهاران حرف زیبایی شنیدم به تابستان شکوه عشق دیدم، نه واقعاً از این خبرا نیست تازه که زندگی به روال برگشته بود و هوا که بهتر شده بود و پیادهروی که شروع شده بود کرونا مثل بختک به زندگیم افتاد و حالا ماههاست نمیدونم این روزهایی که با عنوان سالهای سگی میشناسیم رو چطور دقیقاً از روزهای سالهای سگیتر جدا کنیم، نمیدونم چرا برای نوشتن هر چیزی به روزهایی که کرونا نبود رو با چیزی خاطرهای رویدادی از روزهای بعد از کرونا با وسواس جدا میکنم،انسان همین است ذات خرابکار ما مادامی که زندگان و مردگان هستند در هالهای از پریشانی توأم با ناشناختگی طیالارض میکند، از این هم بگذریم اصلاً آمدم بگویم که عکسهای دو سال پیش را به کودک سه سال و نیمهای نشان میدادم، کودکی که پدرم را در همین لحظات برزخی درآورده و روزگارم را سیاه و زندگی را جهنم کرده بود از شیطنت و گفت این کیه؟ پاسخ یک کلمه بود تو، بعد فکر کردم تو که شیطان رجیمی قاعدتاً تو هستی که در هیچ عکسی ننشستهای آرام و گوشهای برای خودت شلوغ کردهای بعد به ذهنم رسید حتی تو ذاتت مشخصتر از بزرگسالانی است که ما باشیم میخندیم امّا هیچ کجای کرهی خاکی اتفاق خجستهای نیفتاده است و حتی اگر آرام گرفتهایم کشتی درونمان در تلاطم طوفانهایی که خود به پا کردهایم در هم شکسته است از این نیز بگذریم.
جهان آفرینش مجموعهای بینظم از حوادث نیک و بدی است که یکی پس از دیگری برای انسانهایی که ما باشیم اتفاق میافتد و فقط هم ما نیستیم راستش را بگویم میخواستم مطلب فلسفی برایتان بیایم امّا یکی از همین اتفاقهای پیشبینی نشده که برایش برنامهای نریختهام، پیش آمد یکی آمد و بدون توجه به اینکه مشغول کاری هستم بلند با من حرف میزند و من هر بار مجبورم پاسخش را بگویم، دقیقاً زندگی هم همینطوری برای قشر متوسط پیش میرود، مادر و پدر پیر، کودکهای بیسرپرست، خانمها و آقایان میانسالی که تکلیفشان با خودشان در پنجاه سالگی مشخص نیست و مایی که سی سال داریم و یا حضرت جرجیس گویان مثل راوی داستان خداحافظ گاری کوپر روزگار میگذاریم و مایی که معتقد هستیم از کتاب صد سال تنهایی و جای خالی سلوچ خوشمان نمیآید چون که خیلی دیگر تلخ است و کسی گفت زندگی همین است و تو در سی سالگی این را خیلی خوب درک خواهی کرد، میخواهم بگویم اشتباه کردم زندگی سگی است لطفاً جلوتر از این نروید و همینجا دکمهی توقف را فشار دهید و یا اینکه قول بدهید آخرش قشنگه.