به یاد روزی میافتم که در حال خواندن کتاب انسان خداگونه بودم و ستایش بیپردهی یووال نوح هراری از اینکه بشر با نبوغ بیسابقهاش در از میان بردن بیماریهای واگیردار به چه دانش چشمگیری دست یافته است را میخواندم که خبر رسیدن ویروس چینی به ایران تأیید شد، حالا خود رسیدن یک ویروس به مرزهای یک سرزمین مانند رسیدن مسافری که همگان منتظرش بودیم نبوده است هیچ کس نمیداند که نحوهی ورود این ویروس منحوس به چه صورت بوده است، زیرا همانگونه که از چند و چون داستان پیداست هیچ کس منتظر آویزان کردن مدال صداقت بر گردن آویز هیچ قهرمانی که بیاید و اولین ابتلای ویروس به کشور را به خود بگیرد نیست، آخر مایکل فلپس نبوده است که تلاشی برای دستاوردش کرده باشد، مبتلا شده است دیگر بدون اینکه زحمتی کشیده باشد تازه در بهترین حالت بوی تخطئه به مشام همه میرسد، حالا نمیگویم که آقای هراری چه میدانست که من چنین بیموقع قرار است کتابهایش را بخوانم و دیگر هوس کتابهایش را نکنم.
کتاب را جلو میزنم، مضطرب میشوم و طی اولین تماس با خانواده همهی برنامهی رفتن نزد خانواده را لغو میکنم، دار و ندارم روی هم میگذارم و مواد ضدعفونی کننده، سرکه، الکل و هر آنچه که روزی ویروسها را از بین میبرد سفارش میدهم، هرگز نمیدانم که سرمایهای که قرار بود با آن گوشی بخرم در کسری از ثانیه برای زنده نگه داشتن شخص بنده چون دود به هوا رفت.
بعدتر کتاب سفارش میدهم و در مدتی که قرار است خود را محبوس کنم به مطالعهی کتابهای مورد نظر میگذرانم. پازل، دستهی بازی و دارت سفارش میدهم، روزگار را میگذرانم و تنهایی خستهام نمیکند، به نوشتن فکر میکنم امّا هرگز نمینویسم و تنها تحت تأثیر کتاب دن آرام، متن کوتاهی منتشر میکنم و به این میاندیشم که بالاخره یک روز من هم خسته میشوم.