همینجایی که ما مینویسیم نمیخواستیم اینجا باشیم و اصلاً چرا ما را به این دنیای فانی دعوت کردهاید و فلان و اینها، در همین شهر کوچک ما اصلاً در خانهی خودمان کودکی پس از ورود به ماه هفتم در حین بارداری مادرش نکته را گرفت و فلنگ را بست، نه اینکه بخواهیم نامه بنویسیم به کودکی که هرگز زاده نشد، نه خیلی تلخیص و خودمانیاش اینست که همین ما هم اگر همین موقعها مُرده بودیم کلی عزیز میشدیم، فکر میکنم این بچهی هفت ماهه که حتی 9 ماهش کامل نشده بود چیزی را دانست که ما و صد تا مثل ما در سی سالگی نتوانستیم این نکته موجز و مفید را بفهمیم، حالا اگر به جای مادر این بچهی نرسیده باشیم که حتماً اوضاع از دست و حتی پای ما خارج میگردد و غمی بالاتر از این نخواهد بود میخواهم بگویم که این تصمیم خودش تصمیم سختی است و اصلاً تو فکر کن اگر یک اپیزود از این زندگی سگی را به ما هم نشان داده باشند و با همهی داستانها پافشرده باشیم که آی آقا ما را بفرست برویم یعنی در مغز ما تپههای خالیای نبوده است.
حالا برای مایی که مادرمان به جای مغز بادام و پسته قرص جلوگیری میخورده است و ما بارفیکس طور از رگبار نیروهای متخاصم خود را جیمزباند طور آویزان میکردیم که به ما نخورند و بمانیم نه واقعاً به ما کدام اپیزود از زندگی را نشان دادهاند که اولش را اینطوری و بعد هم تا ده ماهگی در شکم حضرت مادر تاب میخوردیم و به زور چک و لگد ماما و در حین خفگی و با گردنی کبود به جهان هستی شیاف شدیم.
زندگی با همهی بیملاحظگیاش از مدارهای غریبی میگذرد، که گاهی فکرش را که میکنی میگویی حتماً چیزی دیدهام که ارزشش را داشته و سرت را بالا میآوری و اینگونه امید را به پهنای باور غم زدهات میپاشی، امّا تو همانی هستی که میدانی زندگی کمترین مرحمتی ندارد و تمام این امیدهای شاعرانه وقتی که به دلایل نامعلومی سروتونینات زده بالا، کافئینی چیزی خوردهای به ذهن کوچکت خطور میکند خستگی روزانه که بیاید تو همان آدم خاکستر مغموم سرد هستی که به سرنوشت این کودکی که امروز در کفن میپیچیدی حسادت میکنی.