ویرگول
ورودثبت نام
kdjcom
kdjcom
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

موضعت را مشخص کن

همین‌‎جایی که ما می‌‎نویسیم نمی‌‎خواستیم این‌‎جا باشیم و اصلاً چرا ما را به این دنیای فانی دعوت کرده‌‎اید و فلان و این‌‎ها، در همین شهر کوچک ما اصلاً در خانه‌‎ی خودمان کودکی پس از ورود به ماه هفتم در حین بارداری مادرش نکته را گرفت و فلنگ را بست، نه این‌‎که بخواهیم نامه‌‎ بنویسیم به کودکی که هرگز زاده نشد، نه خیلی تلخیص و خودمانی‌‎اش اینست که همین ما هم اگر همین موقع‌‎ها مُرده بودیم کلی عزیز می‌‎شدیم، فکر می‌‎کنم این بچه‌‎ی هفت ماهه که حتی 9 ماهش کامل نشده بود چیزی را دانست که ما و صد تا مثل ما در سی سالگی نتوانستیم این نکته موجز و مفید را بفهمیم، حالا اگر به جای مادر این بچه‌‎ی نرسیده باشیم که حتماً اوضاع از دست و حتی پای ما خارج می‌‎گردد و غمی بالاتر از این نخواهد بود می‌‎خواهم بگویم که این تصمیم خودش تصمیم سختی است و اصلاً تو فکر کن اگر یک اپیزود از این زندگی سگی را به ما هم نشان داده باشند و با همه‌‎ی داستان‌‎ها پافشرده باشیم که آی آقا ما را بفرست برویم یعنی در مغز ما تپه‌‎های خالی‌‎ای نبوده است.

حالا برای مایی که مادرمان به جای مغز بادام و پسته قرص جلوگیری می‌‎خورده است و ما بارفیکس طور از رگبار نیروهای متخاصم خود را جیمزباند طور آویزان می‌‎کردیم که به ما نخورند و بمانیم نه واقعاً به ما کدام اپیزود از زندگی را نشان داده‌‎اند که اولش را اینطوری و بعد هم تا ده ماهگی در شکم حضرت مادر تاب می‌‎خوردیم و به زور چک و لگد ماما و در حین خفگی و با گردنی کبود به جهان هستی شیاف شدیم.

زندگی با همه‌‎ی بی‎ملاحظگی‌‎اش از مدارهای غریبی می‌‎گذرد، که گاهی فکرش را که می‌‎کنی می‌‎گویی حتماً چیزی دیده‌‎ام که ارزشش را داشته و سرت را بالا می‌‎آوری و این‌‎گونه امید را به پهنای باور غم زده‌‎ات می‌‎پاشی، امّا تو همانی هستی که می‌‎دانی زندگی کمترین مرحمتی ندارد و تمام این امیدهای شاعرانه وقتی که به دلایل نامعلومی سروتونین‌‎ات زده بالا، کافئینی چیزی خورده‌‎ای به ذهن کوچکت خطور می‌‎کند خستگی روزانه که بیاید تو همان آدم خاکستر مغموم سرد هستی که به سرنوشت این کودکی که امروز در کفن می‌‎پیچیدی حسادت می‌‎کنی.

کودکهفت ماهگیسقوطهبوط
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید