کوثر دری نوگورانی
کوثر دری نوگورانی
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

آکادمی جیانا (۶): شروع ماجراها

عطرینا سلطانی و ملودی‌الیکا رابرتز
عطرینا سلطانی و ملودی‌الیکا رابرتز
سلام سلام من دوباره برگشتم قسمت ششم رو بازنویسی کردم و از تم ترسناک درش آوردم

عطرینا سلطانی آه عمیقی کشید. «خب اِلیکا، اصلاً دلم نمی‌خواد اینو بگم، اما فکر کنم که ما گم شده‌یم.»

الیکا رابرتز با تندی به عطرینا نگاه کرد و گفت: «می‌دونم، می‌دونم. در ضمن اوقاتم تلخه و برای اینکه اون روی سگم رو بالا نیاری لطفاً اصلاً اون نگاهِ دیدی گفتم ات رو بهم ننداز.»

عطرینا اعتراض کرد: «هی! چرا من بخوام بهت بگم که دیدی گفتم؟ من اصلا خیال نداشتم همچین کاری کنم!»

الیکا تشر زد: «خفه شو! الان بهتره ساکت باشم، چون نمی‌تونم حرفایی که از دهنم میاد رو کنترل کنم. پس خواهشا کاری نکن مجبور شم حرف بزنم.»

عطرینا ساکت ماند و همان‌طور در سکوت به راهشان ادامه دادند. الیکا نفس عمیقی کشید و گفت: «ببخشید، ببخشید، الان دیگه می‌تونم خودمو کنترل کنم.»

عطرینا بلافاصله گفت: «خیلی خوب، پس حالا به نظرت باید از کدوم طرف بریم؟»

ـ راستش رو بخوای هیچ نظری ندارم، اما شاید، فقط شاید، بهتر باشه از اون طرف بریم. حس ششمم بهم می‌گه که از اون طرف اومده‌یم.

ـ یعنی تو دیگه دستشویی نداری؟

الیکا جواب داد: «نه‌خیر. ترجیح می‌دم صبر کنم بارون تموم بشه و بیرون برم دستشویی تا اینکه گم بشیم و از گرسنگی بمیریم.»

ـ زاویه‌ی دیدت نسبت به این قضیه خیلی منفیه.

عاقبت به همان طرفی رفتند که الیکا گفته بود. «می‌دونی، حالا که فکر می‌کنم می‌بینم به‌نظرم تو درست می‌گی. از همون ور می‌ریم.»

کم‌کم اوضاع کمی ترسناک شد، چون تا جایی که عطرینا یادش می‌آمد، هرگز این راهرو را ندیده بود؛ حتی در تور آشنایی خانم لیسی. دیوارها طوسی بودند و تابلوهای مرموز و وهم‌آوری بهشان آویزان بودند. الیکا هم انگار داشت به همین فکر می‌‌کرد، گفت: «من انگار که هیچ‌وقت قبلا این راهرو رو ندیده‌م. از اونجا که خانم لیسی تمام راه و چاه‌های آکادمی رو نشون‌مون داده، همچین چیزی یه کم مرموزه.»

احساس دل‌پیچه‌ی ناخوشایند عطرینا بیشتر شد. حس ششم الیکا معمولا اشتباه نکرده بود (به‌جز حدس زدن اینکه باید از این راه بروند) و جای نگرانی داشت.

الیکا که دقیقا کنار عطرینا راه می‌رفت، لبش را گاز گرفت. یک جای کار می‌لنگید. صدای باران مانند رعد در گوش دخترها زنگ می‌زد. بعد از مدتی باران به نم‌نم تبدیل شد و قطع شد. عطرینا سرش را از پنجره‌ی داخل راهرو بیرون برده بود و گزارش می‌داد: «خب، بارون قطع شده. دیگه می‌تونی بری دستشویی توی حیاط.»

ـ و ... ولی اگه نتونیم راه برگشت رو پیدا کنیم ... چی؟

صدای الیکا آهنگی از نگرانی در خود داشت. عطرینا و الیکا بدون هیچ تصمیم‌ قبلی‌ای دست همدیگر را گرفتند تا به هم دلگرمی بدهند. هردو برای یک لحظه چشمشان را بستند و به یکدیگر چسبیدند.

اول عطرینا و بعد الیکا چشمانشان را باز کردند و یکه خوردند.

آن‌ها دیگر داخل آن راهروی عجیب و مرموز نبودند.

آن‌ها داخل حیاط بودند.

ادامه دارد...

اتفاق عجیبدوستان
من کوثرم؛ گاهی یه نویسنده، گاهی یه کتابخون قهار، گاهی یه دوست و گاهی یه کلاس هفتمی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید