عطرینا آهی کشید و گفت: «اِلیکا، اصلا خوشم نمیآد این رو بگم، اما فکر کنم ما گم شدیم.»
الیکا که داشت سعی میکرد ترسش را کنترل کند، گفت: «میدونم، میدونم. اینجا فقط یه آکادمیه، مگه نه؟ یه آکادمی خوش و خرم. هیچ اتفاق بدی قرار نیست برای ما بیفته، مگه نه؟ اینجا فقط یه آکادمیه. خیلی عادی. اصلا لزومی نداره بترسی.»
به نظر میآمد دارد با خودش حرف میزند. عطرینا کمی نگران شده بود. داشت از هر کجا که برایش آشنا بود دور میشد. تا به حال به این قسمت آکادمی نیامده بود، به جز روزی که خانم لیسی برایشان تور گذاشته بود.
ـ فکر کنم بهتر باشه برگردیم.
ـ آره. احتمالا حق با توئه، عطرینا. ببینم، تو میدونی ما از کدوم طرف اومدیم؟
عطرینا آب دهانش را قورت داد. «اممم، نه. اوه، چرا. اوه، نه. خب راستش فکر کنم ... به نظرم از این طرف بود.»
به راهرویی که پیچ تندی داشت اشاره کرد. الیکا ابروی رنگ روشنش را بالا داد و گفت: «مطمئنی؟ فکر نکنم.»
عطرینا نهایت تلاشش را کرد که مطمئن به نظر برسد. «البته که مطمئنم. بیا بریم.»
الیکا کمی فکر کرد و بعد گفت: «خب، حالا که فکر میکنم میبینم حق با توئه. بهنظرم راه درست همونه. پس بریم.»
هردو بیمعطلی راه افتادند.
ترس بر عطرینا و الیکا غلبه کرده بود. به نظر میرسید خیلی وقت است که در راه هستند. حالا که روز تعطیل بود، کسی هم در آکادمی سراغشان را نمیگرفت. راهرو یکمرتبه غرق تاریکی شد. حالا هردو صددرصد مطمئن بودند راه را اشتباه آمدهاند. و از آن هم بدتر، هردو به همان اندازه مطمئن بودند که هرگز این راهرو را ندیدهاند؛ حتی در تور خانم لیسی. حافظهی الیکا خیلی قوی بود و هرگز اشتباه نمیکرد. و از آنجا که خانم لیسی تمام آکادمی و تمام راهها را نشانشان داده بود، خیلی مرموز و ترسناک بود.
عطرینا که از ترس میلرزید، در تاریکی محض دست الیکا را گرفت. الیکا با اشتیاق دستش را چسبید. میدانستند فایدهای ندارد سعی کنند برگردند. هر چقدر بیشتر برای برگشتن تلاش میکردند، بیشتر گم میشدند.
تاریکی آنقدر زیاد بود که عطرینا جلوی پایش را هم نمیدید. در کنارش الیکا که از ترس مثل گچ سفید شده بود، با قدمهای سست راه میرفت.
یکهو فضای اطراف کمی روشن شد. این راهرو با چند مشعل که نور ضعیفی داشتند روشن میشد. عطرینا هیچ نظری نداشت که چرا اینجا مشعل گذاشتهاند و نه چراغ. همهی راهروها چراغ داشتند.
الیکا جلو رفت و بعد سر جایش خشکش زد.
هرچه عطرینا دوستش را صدا زد، الیکا جوابی نداد و تکان نخورد. عطرینا سراسیمه به سرعت خود را به الیکا رساند. چشمان عسلی الیکا روی دیوار میخکوب شده بودند. ناگهان نالهی ضعیفی کرد و دست لرزانش را به طرف دیوار دراز کرد. عطرینا با دیدن چیزی که روی دیوار بود، قلبش از حرکت ایستاد. کم مانده بود از ترس غش کند.
قطرات قرمزی به دیوار پاشیده بودند. عطرینا حتی در نور ضعیف هم کوچکترین شکی نداشت که آنها چه هستند.
خون.
دستش را روی قطرهها حرکت داد. خشک شده بودند. تنها یک راه برای مطمئن شدن وجود داشت. عطرینا دستش را با بطری آب فسقلیای که در جیبش داشت، تر کرد و روی دیوار کشید. بعد دستش را به طرف دهانش برد.
وقتی عطرینا چشمان درشت شده و وحشت زده اش را به طرف الیکا چرخاند، الیکا جرئت نداشت نتیجه را از او بپرسد.
عطرینا به زحمت گفت: «مزهی خون میده.»
الیکا دستش را جلوی دهانش گذاشت تا فریاد نکشد. بعد از اینکه حسابی جیبش را گشت، یک چراغقوهی جیبی پیدا کرد که توانست روشنش کند. مشعلها دیگر خاموش شده بودند و هوا داشت سرد میشد.
عطرینا و الیکا که از ترس به هم چسبیده بودند، در تاریکی جلو رفتند. عطرینا که چراغقوه را دستش گرفته بود و به سمت پیش رو نور میانداخت و حواسش پرت بود، ناگهان به خودش آمد. دید که دارد یک در را جلو رویشان میبیند.
عطرینا و الیکا همین که موضوع برایشان روشن شد، هردو جیغ بلندی کشیدند. روی در پر از قطرات خون بود.
صدای در زدن در فضای تاریک و مرموز و ترسناک طنین انداخت. از توی همان در صدا میآمد. در زدن ریتم خاصی داشت.
قلب عطرینا و الیکا آمده بود توی دهانشان. هردو برگشتند و از آنجا فرار کردند.